و هنگامی که در باران و باد میدویدم
به خود گفتم هنوز زیباترین شعرم را
برایت نسرودهام
و هنوز عاشقانهترین بوسه را
از لبانت نستاندهام
و بادها خواهند آمد و خواهند رفت
و بارانها خواهند بارید و خواهند بارید
و من برایت صدها شعر عاشقانه خواهم سرود و
صدها قطره اشک برایت خواهم گریست و
صدها بوسهی دیگر از لبانت خواهم ستاند
اما از یاد مبر که همواره و همواره
برایت عاشقانهترین شعرم را خواهم داشت
که هنوز نسروده باشم اش
یوزف زینکلایر شاعر سوئیس
ترجمه : رضا نجفی
گفتم تو را دوست دارم
صدای مرا نقاشی کن
دلتنگ توام اندوهِ مرا نقاشی کن
به تو می اندیشم در غم
پندارِ مرا نقاشی کن
گفتی در خلایی که هوا نیست
نه من تو را می خوانم
نه تو مرا می شناسی
برایم چراغی بیاور
بی نور
چگونه نقاشی کنم ؟
محمدابراهیم جعفری
نمیدانستم که نامههای عاشقانه
ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند
و اگر به آنها دست بزنم منفجر میشوند
نمیدانستم که جملات عاشقانه
ممکن است به گیوتینی تبدیل شوند
نمیدانستم که انسان
با خواندن نامه عاشقانه
میتواند زندگی کند
واگر دوباره آنها را بخواند
ممکن است بمیرد
سعاد الصباح
مترجم : مژده پاک سرشت
چیزی به نام شکست عشقی وجود ندارد
هیچ وقت عشق کسی را شکست نمی دهد
همین که لحظه ای عشق را درک کرده باشی
همین که برای چند ثانیه
لذت در آغوش کشیدن کسی را
که عاشقانه دوستش داری حس کرده باشی
همین برای پیروز بودنت کافی است
ماندن یا رفتن
رسیدن یا نرسیدن مهم نیست
وقتی مفهوم عشق را تجربه کرده باشی
یک قدم از بقیه انسان های روی زمین جلو تری
جاوید جوان
می خواستم
رازهایم را به تو بگویم
اما دیدم تو خودت
یکی از آن ها هستی
ادگار آلن پو
اگر که نگویم دوستت دارم
نامم را از یاد خواهم برد
اگر که نگویم دوستت دارم
شب برای همیشه
در آسمان خانه ی ما
خواهد ماند
شمس لنگرودی
هرصبح بعد از صلیبی که میکشم
نوشتن برای تو
چونان برگزاری مراسم نیایش است
بدتر از این نمیشود اما من
میدانم چهگونه به بهترین شکل برگزارش کنم
حالا که تو را
در این صبح زیبا نمیبینم
حالا که همه خواباند
قلمام را برمیدارم
چونان دزدی که کلید گنجینهای را بر میدارد
و زندگانیای را به سرقت میبرم که از آن من نیست
برای رسیدن به تو
تمام قوانین را زیر پا میگذارم
که تو در نظر منی
سالواتور فیومه شاعر ایتالیایی
مترجم : اعظم کمالی
بنشین تا بنویسمت
برخیز تا ببینمت
بخرام تا بخوانمت به آواز چکاو و قناری
واژه هایم
بر تابستان پیکرت عریانی
بر زمستان اندامت
کرک و مخمل و بارانی است
واژه هایم
زلف و گریبانت را
عطر و ستاره
وحجاب و وسوسه اند
ترانه هایم
به هیئت اندامت
در ایوان و اتاق
در آشپزخانه و حیاط
می چرخند
می خندند
می لندند و می خوانند
واژه هایم
به زلالی دستت
و به ظرافت انگشتانت
بر کاکل لادنی می بارند
ساقه یاسی می کشنند
و شهوت کاکتوسی را بر می انگیزند
چه روز بود
از چه سال
پگاه یا پسینگاه ؟
که از بیشه زار خیالم بیرون خرامیدی
گیسو حجاب عریانی
و شرم را
شیطان شکیباییم کردی ؟
چه شب بود
به چه ماه
که به تالار شعرم درآمدی
پیدا و پنهان از پس ستونها
و یورش بردی به خلوت پرهیزم
به شور و کرشمه و آواز ؟
برخیز تا بسرایمت
بخرام تا بخرانمت
پیش آی تا ببوسمت
منوچهر آتشی
کمکم عاشقات شدم
هر روز کمی بیشتر از دیروز
بیش از همیشه زمستان امسال عاشقات شدم
در برف و سرما
ببین چه زود گرم گرفتیم
وقتی هوا رو به سردی میرفت
وقتی مردم لباس گرم میپوشیدند
وقتی درختان عریان میشدند
عاشقات شدم
مثل گلی که سر از برف بیرون میآورد
مثل اجاقی که گرمام میکند
تمام عمر هیچوقت
هیچکس را چنین دوست نداشته بودم
مثل پرندهای که در برف پِیِ دانه میگردد
عاشقات شدم
میگویم این وقت صبح
چرا ترسان به آسمان نگاه میکنی ؟
میگویی خورشید درآمده
برفها آب میشوند انگار
رامیز روشن
مترجم : عذرا جوانمردی
از پرده برون آمد ساقی ، قدحی در دست
هم پرده ما بدرید ، هم توبه ما بشکست
بنمود رخ زیبا ، گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست
در دام سر زلفش ماندیم همه حیران
وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست
از دست بشد چون دل در طره او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست
چون سلسله زلفش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست
دل در سر زلفش شد ، از طره طلب کردم
گفتا که لب او خوش اینک سرما پیوست
با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست
از غمزه روی او گه مستم و گه هشیار
وز طره لعل او گه نیستم و گه هست
میخواستم از اسرار اظهار کنم حرفی
ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست
فخرالدین عراقی
به تو بازخواهمگشت
به سان یتیمی به تنها پناهگاهش
و همچنان بازخواهمگشت
و موهای خیسم
که سختی پیمودن زیر ناودانها انتخابش بود را
به دستان گرم و نوازشگر تو میسپارم
که خشکشان کنی
غسان کنفانی
ترجمه : سعید هلیچی
به شب تکیه داده ام
و با صدای تو فکر می کنم
شب همیشه با من صمیمی است
کنار من چهار زانو می نشیند
و با مدادرنگی های کودکی ام
ماه را خط خطی می کند
راستی
چشمانت چه رنگی بود ؟
می خواهم جهان را به رنگ چشمانت کنم
و بعد بلند شوم
حرف حرف نامت را شماره بگیرم و اشغال کنم
دوست ندارم کسی به جز من صدایت کند
من آدم حسود بد بی ادبم
چه فرقی می کند ؟
تو که دوستم نداری
چیستا یثربی
چه چشمان زیبایی
و زیباتر از آن نگاهِ چشمانت
و زیباتر از آن هوای چشمانت
وقتی از دوردست نگاه میکنی
در هوا جستجو میکردم
چراغِ خونت را
خونِ سایهات را
و سایهات را
بر دلم
خوان خلمن شاعر آرژانتین
ترجمه : محسن عمادی
دروغ می گفت
اندازه ی سر سوزنی دوستم نداشت
همیشه سَر و تَه عشق را
با بوسه هم می آورد
ولی حواسش به چشم هایش نبود
حواسش نبود که
عاشقی باید از چشم ها بیرون بزند
نه از لب ها
سوسن درفش
روزهای رفته
به چوب کبریت های سوخته می مانند
جمع آوری شده
در قوطی خویش
هر کاری می خواهی بکن
آن ها
دوباره روشن نمی شود
و روزی
سیاهی آن ها
دستت را آلوده می کند
روزهای چوبی ات را
باید از همان آغاز
بیهوده نمی سوزاندی
فکرت صادق شاعر آذربایجان
ترجمه : رسول یونان
دستم را بگیر
همین دست
برایت ترانه های عاشقانه نوشته
همین دست سوخته
در حسرت لمس دست های تو
همین دست
پاک کرده اشک هایی را
که در نبودت به گونه دویدند
این دست
بوی ترکه های کلاس سوم را می دهد هنوز
این دست پینه بسته
از نوشتن مداوم نام تو
دستم را بگیر
و از خیابان زندگی
بگذران مرا
یغما گلرویی
چشمهایم را تاریک کن
باز میتوانم تو را ببینم
گوشهایم را ببند
باز میتوانم صدایت را بشنوم
و بدون پاهایم میتوانم به سوی تو بیایم
و بدون دهانم میتوانم تو را به خود بخوانم
دستهایم را بشکن
باز تو را لمس میکنم
با قلبم آنسان که با دستم
قلبم را از حرکت باز دار
مغزم خواهد زد
و اگر به مغزم آتش بزنی
تو را در خون خویش خواهم برد
راینر ماریا ریکله
مترجم : فرشته وزیرینسب
چهار چیز از من برای تو میماند
سالی که تو را دیدم
روزی که تو را بوسیدم
خانهای که مرا در آن پناه دادی
و بارانی که اگر بر گور من ببارد
مال توست
و اگر بر آدمهای زنده ببارد
از روی عادت است
از من چهار چیز برای تو میماند
تعبیر تو
از این چهار کیهان چیست ؟
کدامیک دیرتر میپاید ؟
اگر چیزی برای تصاحب وجود ندارد
پس دوستم نداشتهای
اشکهای تو هنوز مانده
تا مرا دوباره به دنیا بیاورند
سپس دستت را از روی شانهام بردار
و بگو
به عکسها نمیشود اعتماد کرد
از من چهار چیز به جا مانده
افسوس تو میهمان هیچکدام نیستی
که هم مثل تیغ برندهاند
و هم چهار رقاصهاند
که با تو خواهند رقصید
آنها در کنار تواند
در ساعات بیداری و خواب
و تو مشغول زندگی هستی
با چهار آهنگ شاد و غمگین که من مینوازم
تو فراموشم میکنی
چون توانِ نگهداریِ چیزهایی را که
مانده نداری
جز تختی که گور من است در دنیای تو
از من چهار چیز به یادت میماند
چون حکایتهای آخرین بازماندهی جنگ
که نه کسی را میکُشد
و نه کسی را زنده میکُند
ادریس بختیاری
زندگی را سپاس
برای موهبتهای بسیارش
برای چشمانی که به من داد
تا سپید را از سیاه بازشناسم
تا دنیا را بشناسم
و عمقی به روشنی ستاره را در آسمان بیانتها دریابم
و در انبوهِ بیپایان آدمیان خود را بیابم
زندگی را سپاس
به من گوشهایی داد تا جهان را بشنوم
به آواز جیرجیرکها گوش دهم و شرشر باران را دریابم
و صدای موتورها و طنینِ ضربه چکشها و عوعوی سگها را بشنوم
و بشنوم صدای لطیف آن آشنای قدیمی را
زندگی را سپاس میگزارم
به من صدایی داد و به صدایم بلندایی
و اینگونه توانستم صدا کنم عزیزان و آشنایان را
مادرم ، دوستم و برادرم را و آنان را بیابم
و بروم به یافتن محبوبترینهایم
زندگی را سپاس
به من پاهایی داد که به یاری آن بروم
و اینگونه تا مرز خستگی گذر کردم
از میان شهرها و آب چالهها
از روی کوهها ، دشتها ، از میان بیابانهایی سوزان
تا خیابان تو
تا خانه تو
تا یافتن تو
زندگی را سپاس
مرا به هدیه دلی تپنده داد
دلی که قفس سینهام را متلاشی میکند
آنگاه که به ثمرات روح انسان مینگرم
آنگاه که میبینم خیر از شر چه فاصلهیی دارد
و آنگاه که به عمق چشمان روشنِ تو خیره میمانم
چشمانی که رهایی از آن ممکن نیست
زندگی را سپاس
مرا لبخند بخشید و اشک
و فرصت داد بفهمام فرق بین رنج و شادمانی را
رنج و خوشی
ترانهام که از دل این دو جوشید
ترانهای که برای تو زمزمه کردم
زندگی را سپاس
ویولتا پارا شاعر شیلیایی
ای به تو زنده جسم و جان ، مونس جان کیستی ؟
شیفته تو انس و جان ، انس روان کیستی ؟
مهر ز من گسستهای ، با دگری نشستهای
رنج ز من شکستهای ، راحت جان کیستی ؟
چون ز من جدا نهای ، چیست که آشنا نهای ؟
یک دم از آن ما نهای ، آخر از آن کیستی ؟
نز تو به من رسد اثر ، نه به رخت کنم نظر
از تو دو کون بیخبر ، پس تو عیان کیستی ؟
صید دلم به دام تو ، توسن چرخ رام تو
ای دو جهان غلام تو ، جان و جهان کیستی ؟
یافتمی به روز و شب از لب لعل تو رطب
هیچ ندانم از دو لب شهد فشان کیستی ؟
بر سر کویت چون سگان هر سحری کنم فغان
هیچ نگویی ای فلان ، تو ز سگان کیستی ؟
فخرالدین عراقی