من از آن توأم
من از آن توأم
چون ستارگان
که از آنِ آسماناند
من از آنِ توأم
چون رودخانهها
که از آنِ دریایند
من از آن توأم
به سانِ اشکهایی که
به چشمهای تو تعلق دارند
و من از آنِ توأم
چون ریههایت
که جانشان
به نفسهای تو بند است
کریستوفر پویندکستر شاعر آمریکایی
مترجم : محدثه منصوری
دلم میخواست
بین شبها و روزهات
بین دستها و نفسهات
بین بوسها و لبهات
چنان سرگردان شوم
که نفهمم دنیا کدام طرف میچرخد
چرا میچرخد
نارنجی
دلم میخواست بین خندهها و موهات
اسم تو را صدا کنم
و وقتی گفتی جانم
جانم را از نبودنت نجات دهم
با یک نگاه
عباس معروفی
پاییز را دوست دارم
این را به من گفت
و من از آن روز در حال فرو ریختنام
سنان آنطون شاعر عراقی
مترجم : احمد دریس
دوستت دارم
بی نفس
بلاانقطاع
بی آن که حتّی پلک بزنم
یا فکر کنم
دوستت دارم بی آن که بدانم
وقت دوست داشتنت
وضعیت حیاتی بدنم
زندگی را نشان می دهد
یا همین مرگ را
که هر روز
می میرم برای تو
کامران رسول زاده
همه میگویند
عشق اول بهترین است
افسانهای و خیال انگیز
برای من اما
این گونه نبود
بین ما حس مبهمی بود و شاید هم نبود
جرقهای که روشن و خاموش شد
حتی دستهایم نلرزید
وقتی ریسمان یادداشتهای کوچک
یا روبان یک دسته از نامه را گشودم
تنها ملاقات ما
بعد از این همه سال
گفتگویی سرد
درکنار یک میز و دو صندلی بود
عشقهای دیگر هنوز درون من
عمیق نفس میکشند
اما این عشق حتی نفس کوتاهی برای آه هم نیست
اما هنوز در من جاری است
و می تواند کاری را انجام دهد که
هیچ عشقی هرگز قادر به انجام آن نیست
فراموش نشده
نه حتی در خواب
که میتواند مرا به مرگ عادت دهد
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : مرجان وفایی
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهاییست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست
شفیعی کدکنی
زمانی که من در اوج زیبایی بودم
شهر مخروبه خالی از سکنه بود
با آسمانی نیلی
زمانی که من در اوج زیبایی بودم
بسیاری از نزدیکانم رخت از این جهان فروبستند
جایی در کارگاه
در دریا
در جزیرهای ناشناخته
مـن با چه حسی میتوانستم خود را بیارایم ؟
زمانی که من در اوج زیبایی بودم
کسی نبود تا از سر عشق
هدیهای پیشکشام کند
مردان غیر از احترام نظامی
چیزی بلد نبودند
با چهرههای معصوم
همـه به جبهههای جنگ شتافتند
زمانی که من در اوج زیبایی بودم
چیزی نبود شیفتهام کند
قلبام فولاد سردی بود
دست و پایام درخشان از رنگ طلایی
زمانی که من در اوج زیبایی بودم
کشورم جنگ را باخت
جنگی احمقانه را
آستین پیراهنام را بالا زده
و در شهر سوت و کور قدم زدم
زمانی که مـن در اوج زیبایی بودم
موسیقی جاز بود که از رادیو پخش میشد
تشنهی موسیقی بیگانه
ممنوعیت کشیدن سیگار را زیـرپا گذاشتم
زمانی که من در اوج زیبایی بودم
بدبختترین آدم دنیا بودم
دلگیر و بیهدف
پـس تصمیم گرفتم
تا میتوانم عمـر طولانی داشته باشم
تا من هم
مثل نقاش فرانسوی " ژرژ روا"
بعـد از پیری
نقاشیهای بسیار زیبایی بکشم
تا شـاید عمر تلف شده را جبران کنم
ایباراگی نوریکو شاعر ژاپنی
مترجم : بهنام جاهد زاده
عشق جمال جانان دریای آتشین است
گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است
جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند
پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است
گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن
کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دین است
عاشق که در ره آید اندر مقام اول
چون سایهای به خواری افتاده در زمین است
چون مدتی برآید سایه نماند اصلا
کز دور جایگاهی خورشید در کمین است
چندین هزار رهرو دعوی عشق کردند
برخاتم طریقت منصور چون نگین است
هرکس که در معنی زین بحر بازیابد
در ملک هر دو عالم جاوید نازنین است
کاری قوی است عالی کاندر ره طریقت
بر هر هزار سالی یک مرد راهبین است
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد ره را
اول قدم درین ره بر چرخ هفتمین است
عطار اندرین ره جایی فتاد کانجا
برتر ز جسم و جان است بیرون ز مهر و کین است
عطار نیشابوری
همه راهها
به تو ختم میشود
حتی آنهایی که
برای فراموشیات
از سر گرفتم
محمود درویش
مترجم : احمد ادریس
نزدیکِ آمدن توست
تمام ِ زندگیم به هم ریخته
نمی دانم چه مرگم شده
نه می توانم چیزی بنویسم
نه می توانم چیزی بگویم
باید خوشحال باشم
هستم ، اما
خوشحالی ِ همراه با کلافگی
دیوانه ام کرده
از لحظه رسیدنت
شمارش معکوس رفتنت شروع می شود
هنوز نیامده ای
دلتنگم که می خواهی بروی
فهمیدم چه مرگم شده
سفر تو کوتاه است
و عُمر من ، کوتاه تر
افشین یداللهی
کار من این است که
دریا را به آستان لبان تو بیاورم
کاری کنم که در میان مِه زیباتر ببینی
نگذارم گل حیاط خانهتان پیر شود
نگذارم باغچهی کوچکتان گریه کند
نگذارم خدا از تو دلگیر شود
کار من این است که
نور را به آستان روح تو بیاورم
کاری کنم که گُلها فراموشات نکنند
نگذارم خورشید در خانهات غروب کند
نگذارم مِهر تو را خموشی فرا گیرد
نگذارم خدا فراموشات کند
بختیار علی شاعر کرد عراقی
مترجم : رضا کریم مجاور
تو با تمام آنها فرق داری
آرامی ، نجیبی و صبور
زخم هایی زیادی زدم ، می دانم
رنج های زیادی دادم
و چون غمی ابدی همراهی ات کردم
تو اما تمام آنها را
زیر زیبایی ات پنهان کردی
معشوقه ی زیبا
تو پاکی
تنت چون ساقه ی گل هاست
و دست هات
طرواتی که عاریه از باران می گرفت
خاکم اما
در من همیشه چیزی دفن
در من همیشه مُردن
همیشه خاموشی و عدم
تنها ریشه های مهربان توست
که می تواند
چهره ی کریه مرگ را
برای اندکی
گاهی ، وقتی
از تنِ سست من بزداید
حمید جدیدی
ای عشق
بگذار ما به یکدیگر وفادار باشیم
زیرا دنیایی که به ظاهر
چون سرزمین رویاها پیش رویمان آرمیده
چنین رنگارنگ ، زیبا و شاداب
در حقیقت نه لذتی دارد
نه مهری و نه فروغی
نه یقینی ، نه آرامشی ، نه درمان دردی
و ما اینجا گویی در یک دشت تاریکایم
که با شیپورهای بیامان ستیز و گریز در نوردیده
جایی که انبوه جمعیت ناداناش
شبانه به پیکار هم میروند
متیو آرنولد شاعر انگلیسی
مترجم : مستانه پورمقدم
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش تازهتر میسازد
نفرتی از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق رویینه تنیم
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را از خدایی گمشده
لبریز میکند
احمد شاملو
گفتند نوشتن را
گناهی است بزرگ
پس ننویس
و حرام است نیایش در برابر کلمات
پس نزدیک نشو
که مسموم میکند
دهانِ شعرها را
پس ننوش
این منم که بسیار نوشیدهام
و مسموم نشدهام از جوهر ریختهشده برمیز
این منم که بسیار نوشتهام
و افروختهام آتشی بزرگ
در هر ستارهای
و خدا بر من خشمی نگرفت
گفتند نوشتن
تنها برای مردان است
پس سخن نگو
و مردان تنها عاشقاند
پس عاشق نشو
و نوشتن
دریایی است عمیق
پس غرق نشو
این منم که عاشق شدم
این منم که شنا کردم
و روبهرو شدم
با دستانِ خشمگین
هر موجی و غرق نشدم
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشی
========
از کوزهگری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شدهام کوزه هر خماری
========
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
با باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تویی و ریش چو منی
========
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم که کردم این عیاشی
با من به زبان حال میگفت سبو
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
========
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
========
پیری دیدم به خانه خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و خبر باز نیامد باری
========
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی
========
زان کوزه می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزهکند کوزهگری
خیام نیشابوری
مرا انتخاب کن
از تمام دنیا مرا انتخاب کن
میان من و چشمهای او
میتوانی تردید کنی
اما در نهایت
مرا انتخاب کن
هرمان د کونینک شاعر بلژیکی
مترجم : نیلوفر شریفی
بگذار هیجانِ آن خاطره
غریبىِ این دلتنگى
نقشِ این شادى
کهنگىِ این غصه
رنجِ آن شعر
سکوتِ این گمشدگى
بهاى این عشق
بگذار پیچیدگىِ لعنتىِ این زندگى
تو را به گریه بیاندازد
بگذار دلش آرام بگیرد که زنده است
او که از دنیاى تو گریخته است
و تو در دنیاى او از هم گسستهاى
سید محمد مرکبیان
قلب
ما او را فراموش می کنیم
تو و من ، امشب
تو باید حرارتش را فراموش کنی
و من روشنایی اش را
وقتی فراموشش کردی
لطفا به من بگو
عجله کن
اگر تاخیر کنی
ممکن است باز هم به یادش بیاورم
امیلی دیکنسون
ترجمه : بهنود فرازمند
تو را در تمام ادیان
تو را به تمام زبان ها
تو را در تمام نژاد ها
درتمام کشورها
دوست خواهم داشت
آدمی که دیگری را دوست بدارد
جهانی را دوست خواهد داشت
ساره جلالی