کسی چه می داند

کسی چه می‌داند
چند نفر در بسترهایی جدا از هم
یک‌دیگر را در آغوش گرفته
و به خواب رفته‌اند

ازدمیر آصف
مترجم : فرید فرخ‌زاد

اعتماد می کنم

اعتماد می کنم
به لبخندت
به حرفت
به بوسه ات
وقتی
به هیچ چیز اعتماد نیست
چاره ای جز اعتماد کردن
باقی نمی ماند
باید زندگی کرد
به همه چیز
می شود اعتماد کرد
تفاوت در مدتِ آن است
از یک لحظه
تا
یک عمر
باید
لحظه لحظه
عمر را زندگی کرد

افشین یداللهی

تو زیبایی

تو زیبایی
وقتی گریه می‌کنی
تو زیبایی
وقتی در قاب پنجره
لبخند می‌زنی
تو زیبایی
وقتی خجالت می‌کشی
حتی آن روز
که ترکم خواهی کرد
هنوز هم زیبایی
برای همیشه

هرمان د کوئینک
مترجم : نیلوفر شریفی

حضرت عشق


‏بگذار من
بیشتر دوستت بدارم
بیشتر عاشقت باشم ، بیشتر بخواهمت
بگذار من
بیشتر در آغوشت بگیرم
بیشتر ببوسمت
بیشتر ببینمت
کارهای سخت را بگذار برای من
بگذار برایت بمیرم

تو فقط
حضرت عشق باشی
کافیست

حامد نیازی

لبخند شیرین

لبخند شیرین
درچهره ات مُرد
و لبهای من
چونان تب آلود
لرزیدند و
خاموش ماندند
ما به یکدیگر درود نگفتیم
تنها به هم نگریستیم و
از کنار هم گذشتیم

تئودور اشتورم
مترجم : آذر نعیمیان

برای دیدن تو

زیبایی ات کوهستانی است
که فقط از دور دیده می‌شود
برای دیدن تمام تو
باید از تو فاصله گرفت

علیرضا روشن

تسخیرم کن

تسخیرم کن
مرا میهن خود گردان
مه‌رویی باش مستبد  
پرچمی برافراز از رنگ چشمان‌ات
سرودی از گیتار صدایت
سپاهی از سربازان زیبایی‌ات

تسخیرم کن
نگذار جز تو
در روح من
گلی بشکفد
پروانه‌ای به پرواز درآید
رودخانه‌ای بخروشد

تسخیرم کن
دختری باش دیکتاتور  
مرا به زندانی ببر که زندانبان‌اش تویی
از شکاف درِ آهنی بپایَم
به زنی دیگر اگر فکر کردم
گُرده‌ام را به تازیانه ببند
از گرسنگی بمیرانَم
ناخن‌هایم را از بیخ بکش

مه‌رویی باش مستبد
بوی زنی دیگر اگر
از یکی شعرم شنیدی
تصویر زنی دیگر اگر
در یکی واژه‌ام دیدی
صدای پای زنی دیگر اگر
از یکی حرف‌ام شنیدی
شعرهایم را کور کن
واژه‌هایم را دار بزن
حرف‌هایم را ترور کن
کتاب‌هایم را در حوض اسید بریز

تسخیرم کن
مرا میهن خود گردان
سوگند به گیسوان‌ات
سلاح بر زمین خواهم گذاشت  
با دسته‌گلی سفید
دست به هوا بر خواهم داشت
 
تسخیرم کن
مه‌رویی باش مستبد
مه‌رویی سنگ‌دل
دیکتاتوری تمام  
دیکتاتوری خون‌آشام

قباد جلی‌زاده
مترجم : رضا کریم مجاور

چشم مستت چه کند با من بیمار امشب


چشم مستت چه کند با من بیمار امشب
این دل تنگ من و این تن بیمار امشب

آخر ای اشک دل سوخته ام را مددی
که به جز ناله مرا نیست پرستار امشب

بیش از این مرغ سحر خون به دل ریش مکن
که به کنج قفسم چون تو گرفتار امشب

سیل اشکم همه دفترچه ی ایام بشست  
نرود نقش تو از پرده ی پندار امشب

بودم امید چو آیی به سرم سایه مهر
آفتابی شود از سایه, پدیدار امشب

بسته شد هر در امید به هر جا که زدیم
چاره جویی کنم از خانه خمار امشب

محتسب خوش دل از آن است که یکباره زدند
کوس رسوایی ما بر سر بازار امشب

رهی معیری

تختی زیر باران


عشق گام‌هایی غمناک است در دل
و ملال پاییزی میان سینه‌ها
ای کودکی که به صدا درمی‌آوری
زنگ‌ دوات را در دلم
از پنجره‌ی قهوه‌خانه می‌بینم چشمان زیبایت را
در میان نسیم سرد
بوسه‌های سخت‌تر از سنگت را حس می‌کنم
ستمگری تو ، محبوب من
و چشمانت دو تخت زیر باران
مهربان باش با من
ای الهه‌ی موخرمایی
مرا آوازی ساز در دلت
و شاهینی گردِ سینه‌‌ات
بگذار ببینم عشق کوچکت را
که در تخت به فریاد می‌آید
من آن فراری‌ام با انگشتان سوخته
با چشمانی ابلهانه‌تر از مرداب
اگر ساکت و غمینم یافتی ، سرزنشم مکن
که من دلداده‌ی تو ام
دلداده‌ی مویت و لباست
و رایحه‌ی ساعدهای طلایی‌ات
محبوب من ، خشمگین باشی یا شاد
خواهش‌زای یا نه‌چندان گرم ، من دلداده‌ی تو ام
ای صنوبر غمین در خون من
از میان چشم‌های شادت
می‌بینم روستایم را
و گام‌های غمینم را میان کشتزارها
می‌بینم تخت خالی‌ام را
و موی طلایی‌ام را فروهشته بر میز
با من مهربان باش
فرشته‌ی کوچک صورتی‌رنگ
می‌روم کمی‌ دیگر تنها و سرگشته
و گام‌های غمینم
رو به آسمان دارد و می‌گرید

محمد الماغوط
ترجمه‌ : احسان موسوی خلخالی

ای به دیدار توام ، دیده گریان مشتاق

ای به دیدار توام ، دیده گریان مشتاق
ز اشتیاق لب لعلت ، به لبم جان مشتاق

دل به سوز تو چو پروانه به آتش مایل
جان به درد تو چو بیمار به درمان مشتاق

جان محبوس تن من به تمنای رخت
عندلیبی است مقفس به گلستان مشتاق

چون بود سبزه پژمرده به باران مشتاق
بیش از آنم من مهجور ، به جانان مشتاق

خسروا بنده به بوسیدن خاک در تو
چون سکندر به لب چشمه حیوان مشتاق

به هوای دل ما ، حسن رخ خوبان است
چون به انفاس صبا ، لاله و ریحان مشتاق

تشنه بادیه چون است به زمزم مایل
بیش از آنست به دیدار تو سلمان مشتاق

سلمان ساوجی

هیچ روزی تکرار نمی‌شود

هیچ روزی تکرار نمی‌شود
هیچ شبی ، دقیقا مثل شب پیش نیست
هیچ بوسه‌ای ، مثل بوسه‌ی قبل نیست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی
روزها همه زودگذرند
چرا ترس
این‌همه اندوه بی‌دلیل برای چیست ؟
هیچ چیزی همیشگی نیست
فردا که بیاید
امروز فراموش شده است

ویسلاوا شیمبورسکا  
مترجم : بهمن طالبی‌نژاد

بیا جانم

بیا جانم
بیا و دل به مهر کسی بده
که وقتی از تو دور است
هر روز صبح
عکس هایت را
مرور کند
و دلش برایت از دور ضعف رود

بیا مهر کسی را به جان بخر
که وقتی حواست به نگاهش نیست
چشمانش را ببندد
و در دل
آرام دعایت کند

بیا عاشق کسی باش
که هر روز عصر باز هم
عکس هایت را
مرور کند
آنقدر که اینبار طاقتش طاق شود
تلفن را بر دارد و
با شوق به صدایِ بوقِ ممتدی
گوش دهد که انتظار
صدایت را می کشد

بیا دلداده ی کسی شو
که وقتی به او فکر می کنی
دلت برایش هری بریزد
که وقتی بی هوا
تلاقی نگاهش با نگاهت
یکی می شود
انگار به یک باره کسی
نفس کشیدن را برایتان
ممنوع می کند

دوست داشتن هایی هست
که به یکباره اتفاق می افتد
می آید و در دلت جا باز می کند
بیا و باور کن که هنوز
دوست داشتن هایی هست
گم است اما
ناب
آرام است اما
خالص
و بوی ناب خدا می دهد
بیا و باور کن جانم

عادل دانتیسم

جست و جو می کنم


‍جست‌وجو می‌کنم
در میانِ سوزِ سردِ پاییزی
میانِ آفتابِ صبح
میانِ روشناییِ ماه
گم‌شده‌ی روزم را شب‌ام را

نبودنت دردناک بود چون زخمِ خنجر
حرفهایت دردناک بود چون گلوله
در روز قیامت تو را پیدا می‌کنم
خود را فراموش می‌کنم
تو را هرگز

ییلماز اردوغان
مترجم : نادر چگینی

به چشم هایت قسم

به چشم هایت قسم
من از پس اینهمه دوری
بر نمی آیم
از پس خطور اینهمه خاطره
از شیوع عطر تو
در ویرانه های دل

به لبخندت قسم
من از ایوان پروازهای بلند
به سوگ بی بالی نشسته ام
از مخاطره ی سقوط
به قفس رسیده ام
و دریچه ی شگفت روشنی
به سمت تو گشوده ام

به نامت قسم
که آشنای جسور روزهای تنهایی است
و طعم ماندگار عشق
زیر زبان سکوت
که هربار لب به نامیدن باز میکنم
هوا معطر میشود
به عاشقانه های بهاری ام

به بودنت قسم
که درمن هزار آشیانه
به شوق آمدنت
شادمان ست
وهزار پرنده به بوسیدنت
همسوی باد
آسمان تکرار نقشی در دوردست نیست
پنجره ایست
رو به پرواز

نیلوفر ثانی

در دومین قلمرو ستارگان

در دومین قلمرو ستارگان
همه چیز
همیشه
نیمه زیباست

ناخن هایت فرشتگانی هستند
خوابیده بعد از
یک شب طولانی عشق

صدای چشم هایت برف است
در حال پایین آمدن
از پله های باد

موهایت
به رنگ خدایی است
که گل می چیند

اینجا
در دومین قلمرو ستارگان
تنها یک چیز پیداست
تو

ریچارد براتیگان
مترجم : اسدالله امرایی

تو با چشمانت مرا بنواز

خاکستری خاکستری خاکستری
صبح ، مه ، باران
ابر ، نگاه ، خاطره
در من ترانه ای نبود تو خواندی
در من آینه ای نبود تو دیدی
ریشه ای بودم در خوابِ خاک های متبرک
بی باران در نگاه تو سبز شدم
برقی از چشمانت برخاست
نگاهم بارانی شد
گونه هایت خیس باران
چشمهایت آفتابی
گرگ ها میزایند بره ها را دریابیم
تو با چشمانت مرا بنواز
چوب دست چوپانی ام سلاحی کارگر خواهد شد
بعد از جنگ با چوب دستم
انجیر های تازه را برای تو خواهم چید
با تو خواهم ماند
با تو خواهم خواند
و تورا در بهت آفتابی ات خواهم بوسید
اگر ابرها بگذارند

محمد ابراهیم جعفری

تو در من خواهی رویید

من پاره‌پاره‌های تو را
جمع خواهم کرد
و خود در تو خواهم خفت
و تو در من خواهی رویید
تو در خون من
سبز خواهی شد
و من می‌ایستم
بر تو باران خواهد بارید
برتو از دو دیده‌ی ابری من
باران خواهد بارید

چه درازنای بی‌پایانی دارد این فصل
اما من پایداری خواهم کرد
تا تو چون صنوبری بالا شوی
و من تا وقت مرگ
نزد تو خواهم ماند
تا تابوت‌ام را از تو بتراشند

شیرکو بیکس
مترجم : محمد رئوف مرادی

اشتیاقی که سنگ شده است

تو می خواهی
از یک اشتیاق کهنه پرده برداری
اشتیاقی که سنگ شده است
و در میدانی بی سرنوشت مانده است
فقط ناهار است
در سفره ی خالی
پرندگان پرواز می کنند
در جست و جوی برنج و سبزی و نان
کدام برنج
کدام سبزی
کدام نان
می خواستم اشتیاق کهنه ی تو را
فراموش کنم
اما نمی توانستم
اشتیاقی که بوی بهار نارنج می داد
طعم عسل داشت
میزبان امید بود
پس چگونه بود
که ناگهان در پسِ ابر پنهان شد

احمدرضا احمدی

تنت را دوست دارم

تنم را دوست می دارم وقتی با تن توست
چرا که چیزی نو می شود
با ماهیچه های بهتر و عصب های بیشتر
تنت را دوست دارم
آنچه که می کند دوست دارم
چگونه اش را دوست دارم
حس کردن مهره ها و استخوان هایت
را دوست دارم
و لرزش این نرمی سفت را
و آنچه که می خواهم
دوباره و دوباره و دوباره ببوسم
دوست دارم این و آن تو را ببوسم
دوست دارم کرک های هراسان تنت را
نرم نوازش کنم
و آنچه بر گوشت تنمان می رود به هنگام جدا شدن
و چشم هایمان ، که خرده های بزرگ عشقند
و احتمالا لرزش تو را در زیر تنم دوست دارم
که اینهمه تازه است
 
ادوارد استیلن کامینگز
مترجم : فرشته وزیری نسب

گفتم : ز درد عشق تو گشتم چنین به حال

گفتم : ز درد عشق تو گشتم چنین به حال
گفتا : منم دوای تو از درد من منال

گفتم : شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا : به وصل روز کنم این شب چو سال

گفتم : که با تو نیست مجال حکایتی
گفتا : چو من رضا دهم آسان شود مجال

گفتم : دلم به وصل تو تعجیل می‌کند
گفتا : ز من به صبر توان یافتن وصال

گفتم : به شام روی تو دیدن مبارکست
گفتا که : بامداد مبارک ترم به فال

گفتم که : هیچ گوش نکردی به قول من
گفتا که : هیچ کار نیاید ز قیل و قال

گفتم که : ابروی تو نشان می‌دهد بعید
گفتا : نشان عید بود دیدن هلال

گفتم : چه دامها که تو داری ز بهر من
گفتا که : دام من نه که زلفست و دانه خال ؟

گفتم که : بوسه‌ای دوسه بر من حلال کن
گفتا که : بی‌بها نتواند شدن حلال

گفتم : ز مویه شد تن مسکین من چو موی
گفتا : ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال

گفتم که : پایمال فراق توام چرا ؟
گفتا : ازان سبب که نداری به دست مال

گفتم : ترا نیافت به شوخی کسی نظیر
گفتا : مرا ندید به خوبی کسی مثال

گفتم : سال من به جهان وصل روی تست
گفتا که : نیست ممکن ازین خوبتر سال

گفتم که : چاره نیست مرا در فراق تو
گفتا که : چاره تو شکیبست و احتمال

گفتم : شبی خیال تو نزدیک من رسید ؟
گفت اوحدی ، به خواب توان دیدن این خیال
 
اوحدی مراغه ای