عشق همیشه آدم را
در خودش غرق می کند
حالا تو هر چقدر هم که بگویی
شناگر ماهری هستی
عشق آدم را غرق می کند
غرق در دلتنگی
غرق در تنهایی
و تو بهترین ناجی دنیا هم که باشی
نمی توانی خودت را نجات دهی
عشق همیشه
آدم را در خودش غرق می کند
نسترن وثوقی
زن ها اگر بخواهند
مى توانند تن خویش را در آغوش فشرده
و خود را دوباره به دنیا بیاورند
ادیب جان سور
ترجمه : سیامک تقی زاده
شاید باید بگریزم
از دوست داشتن
از تو
آن گونه که در من تنیده ای
آن گونه که من دوستت دارم
زیباترین درد من
تو را در تمام تنم فریاد می خواهم
بهار می آید
شهر
از سنبل و سبزه و گندم می گویند
از شکوفه های آلو
بنفشه لرزان بهاری من
من به بوی
تو قانع ام
آغاز بهار من است
نگاه تو
شیرزاد حسنی
چه زیباست اینجا
نرمه بادی سرد
برف ترد
صبحی سردتر از دیروز
گدازه های سرخ گل رز
بر سر بوته ای سفید از برف
وسعت جادویی برف
جای دو جفت پا تا دور دید
یادآور گام های من و تو
از روزهایی دور
آنا آخماتووا
شما جسورتر از من باشید
ستارههای جهان را میان زنها قسمت کنید
که در زمانه من زنها
نصیب ساده یک سوسوی ستاره نمیبردند
کلید هستی خضری را
به دست بچههای جهان بسپارید
قفس نسازید
که مرغ عشق و قناری
به بال خویش بیایند کنار پنجرهتان
در آن زمان که جهان گل شد
دگردیسی شیوع یافت
شما هم شبانه بال در آوردید
مرا به یاد بیارید
مرا که عاشق معراجهای شرق کهن بودم
رضا براهنی
یک شعر خوب
مثل آب تگری است
که به آن احتیاج داری
یک شعر خوب
ساندویج داغ بوقلمون است
وقتی که گرسنه ای
یک شعر خوب
تفنگی است
آنگاه که اوباش تو را
در تنگنا قرار داده اند
یک شعر خوب
چیزی است که به تو اجازه می دهد
تا درخیابان های مرگ گام برداری
یک شعر خوب
می تواند مرگ را
چون کره ی داغ آب کند
یک شعر خوب
می تواند درد را قاب بگیرد
و قاب را به دیوار بیاویزد
یک شعر خوب
می تواند بگذارد تا پای تو
چین را لمس کند
یک شعر خوب
می تواند فکر شکسته ای را
به پرواز درآورد
یک شعر خوب
می تواند بگذارد تا تو
با موتزارت دست بدهی
یک شعر خوب
می تواند بگذارد تا تو
با شیطان تاس بریزی
و از او ببری
یک شعر خوب
می تواند کارهای زیادی بکند
و بسیاری از آن کارهای مهم
یک شعر خوب
می داند کی پایان یابد
چارلز بوکوفسکی
نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دُردیکشِ خمخانهی تزویر و ریا بود
پروردهی مریم هم اگر چشم تو میدید
عیسای دگر میشد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو که از پیکرِ عمرم
نیمی که روان داشت ، جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمعِ سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه تو را غرّه به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینهی حسن تو گردد
کاینگونه تو را مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفاداری و این بود محبت ؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفلِ دلساده فریبت
بر سردر خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را با همه نیرنگ ، به صد رنگ
چون صورت بیروح ، به دیوار کشیده
تنها بگذارم که در این سینه ، دل من
یکچند ، لب از شکوهی بیهوده ببندد
بگذار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد
ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهرهی من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم که در این موجِ سرشکم
گیسوی به هم ریخته بر دوش تو پیداست
من عاشقِ احساسِ پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو ز من دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند
معینی کرمانشاهی
گلی آبی رنگ برای تو برگزیدم
از سمفونی امواج مرده بر ساحل
از سوخته بلورین مدار جغرافیایی دره
از رطوبت کلاله ذرت
از بوهای شیرین برگهای پوسیده
از ترانههای حزن آلود صدفهای دریایی
تا با آخرین نفس گلی پژمرده
شرح پریشانی قلبم را
با تو حکایت کنم
آه، غنودن بدون در آغوش کشیدن تو
بدون تماشای سر تو بر بالش من
چه گردابی خواهد شد
وقتی که به خوابی عمیق فرو میروی
بامداد
بدون گفتن صبح بخیر به تو
بدون بوسیدن شراره لبهای تو
چه بامدادی خواهد شد
گلی بی پناه را
گل پژمرده لانه سرنگون شده پرستوی مهاجر را
گهواره سینهام را
نجوای نسیم را
ستاره بیشمار مردم چشمام را
گل آبی رنگ عشقی شکست خورده را
گل گریان مجسمهای فراموش شده در پارک را
ماتم دشتهای لم یزرع را
سه سیم ساکت آیندهای شکسته را
گل ستمگر تن به بوی تو آغشتهام را
گل سر سخت جدایی را
گل تنهای دلبستگی را
برای تو به ارمغان آوردهام
تا آن زمان که فراموشم کردی
مانند غم سنگین عشقی
بر یقه پیراهنات بماند
آیتن موتلو
مترجم : صابر مقدمی
بوی زلف یار آمد یارم اینک میرسد
جان همی آساید و دلدارم اینک میرسد
اولین شب صبحدم با یارم اینک میدمد
وآخرین اندیشه و تیمارم اینک میرسد
در کنار جویباران قامت و رخسار او
سرو سیمین آن گل بی خارم اینک میرسد
ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد
چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک میرسد
مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر
لاجرم چندین نظر در کارم اینک میرسد
دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک
آنچه هست از اندک و بسیارم اینک میرسد
روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره یارم اینک میرسد
بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اینک میرسد
من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
یار میگوید کنون عطارم اینک میرسد
عطار نیشابوری
تو را در تاریکی می بوسم
بی آنکه
بدنم بدنت را لمس کند
پرده را چنان می کشم
که حتی مه
نتواند پای درون اتاق بگذارد
تا در مرگ حتمی همه چیز
دنیایی تازه رخ بنماید
دنیای بوسه ی من
خوان رامون خیمنس
مترجم : اعظم کمالی
من پیامبرِ مردمی هستم
که بتپرست خواهند شد
تمامِ تو
یک روز
در ازدحام
بر قلبِ من
نازل شد
پس از آن
به غارِ تنهاییِ خود رفتم
و با تبرِ بتِ بزرگ
بازگشتم
کسانی که
با رسالتِ من
به تو ایمان میآورند
دشمنم میشوند
از نیلِ سینه ات
عبور میکنم
و آنسوی اعجاز
با دستِ نجاتیافتگان
پیشِ چشمِ پدرم
به صلیب کشیده خواهم شد
با پیراهنی
که تو آن را
از روبرو دریدهای
افشین یداللهی
و اما عشقورزی کنید
بی شهوت ، فقط عاشقانه
منظور من از عشق چیزی نیست مگر
بوسههایی آرام روی لب
روی گردن ، روی شکم
روی پشت
گزگز لب ، دستهایی درهمآمیخته
چشمی خیره در چشم دیگری
منظورم من از عشق
آغوش تنگیست برای یکیشدن
تنهایی در حبسهم ، جانهایی در برخورد با هم
نوازشی روی زخمها
پیراهنهایی کنده شده با ترس
بوسههایی بر ناتوانیها
بر نشانههای زندگیای
که تا این لحظه اشتباه سپری شدهست
منظورم از عشق
حرکت انگشتان بر تن است
خلق صورفلکی
استنشاق عطر
دلهایی که همزمان میتپند
دمهایی که با یک ریتم برمیآیند
و سپس لبخندها
و صداقتها
برای بعد از مدتی که دیگر هیچکدام از اینها نیستند
منظورم من اینست
عشقورزی کنید و شرمسار نباشید
چرا که عشق هنر است و شما
شاهکارید
آلدا مرینی
مترجم : اعظم کمالی
تو نمیدانی ماسه چیست
دریا را ندیدهای که
ببند چشمهایت را به زمان بیندیش
دریا در یک چشم تو
و ماسه در چشم دیگر توست
تو نمیدانی سنگ چیست
از کوهی بالا نرفتهای که
برو بهسمت درستیهای هر چند کوچک
کوه زیر یک پای تو
سنگ زیر پای دیگر تو
تو نمیدانی خاکستر چیست
آتشی نسوزاندهای که
دراز کن دستهایات را بهسوی آسمان
در دستی آتش
در دستی خاکستر
تو نمیدانی خون چیست
نه مرده بودی و نه کشته
بخواب بر روی زمین بدینگونه که
مرگ در یک طرف تو
و خون در طرف دیگر تو
تو نمیدانی عشق چیست
مرا دوست نداشتی که
گریه کن تا جایی که میتوانی
تمام زیباییها در توست
و عشق در من
امید یاشار اوغوزجان
مترجم : پونه شاهی
وسعت دوست داشتن تو
دریا را
به قاب پنجره ام می کشاند و
نان روزانه ام را
برشته می کندبر سنگ ظهر
پروردگارا
از تو تشکر می کنم
دوست داشتن تو
خانه ی امن من است
با پرده هایی پر از ستاره
رسول یونان
اکنون که این در شبانه را می بندیم عشق من
همراه من بیا به تو در توی سایه ها
رویاهایت را فرو گذار
با آسمانت به چشمانم درآ
در خونم جاری شو
چونان رودخانه ای وحشی
وداع با روشنای مهیب روز
که قطره قطره در جوال گذشته می چکد
وداع با پرتو ساعت و نارنج
سایه ، دوست گاهگاهم خوش آمدی
در این کشتی
یا در میانه امواج
در مرگ
یا در حیاتی تازه
دیگر بار به هم می پیوندیم
خواب آلود
و باز می خیزیم
چونان عروسی شب در خون
نمی دانم کیست که می زید و می میرد
می خوابد و بر می خیزد
اما این قلب توست
که همه موهبتهای غروب را در سینه ام می پراکند
پابلو نرودا
مترجم : سیامک بهرام پرور
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دستِ مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگهای مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟
فروغ فرخزاد
به تو قول می دهم که به خواب روم
اما هنگام که می خوابم
این درختان ساکت واین سکوت را از دست می دهم
من مردی را می شناختم که نامش یوسف بود
لاغر اندام واز هیاهو بیزار
ساکت برصندلی می نشست
ویا که آرام در ایوان قدم می زد
مرا دوست می داشت
همانگونه که پرسه زدن در ایوان را
به تو قول می دهم که به خواب روم
اما من محکوم به سفر هستم
من پندار بودم
من طیف بودم
خنده وگریه ام را هیچگاه باور نکن
باور نکن نفس تنگیهایم را
نازکدلی ولباسهایم را
دلتنگی ام را نیز
من خدمتگذار روح خویش بودم
روحی که میان خواب و بیداری تلف کردم
انچه که خنده دار نیست مرا خنداند
وانچه که گریه اور نیست مرا به گریه واداشت
زمان را ارج ننهادم
تا اینکه همچون شن از میان انگشتانم لغزید
به دیگران عشق ورزیدم
وسایه ام را بر پیاده روها وراهها رها کردم
به یوسف عشق ورزیدم
هنگام که مرا به فراق خویش مبتلا کرد
او نیز به من عشق ورزید
هنگام که تنهایش گذاشتم
عشق ورزیدم
به دستهای پرهنه اش
به گلهای نبضش
به چشمهایش
به قامت لرزانش چون سروی در معرض باد
او حرفی با من نزد
اما پیراهنش را به من هدیه داد
دستهایم را در دست نگرفت
اما از من خواست تا اشکهایم را پاک کنم
زیرا به هنگام دیدن است که نجات می یابیم
ونجات
نجات آرزوی مردگان است
اما من نجات را نجات نیافتم
ویوسف گفت
باور نکن
زیرا که این طعم تلخ دهانم
رد بای نفسهای خشکیده ام
رد پای رویای دیشب من است
وگفت
باور نکن
زیرا که ما خدمتگذاران روح خویش بودیم
روحی که از ما هیزم ساخت
هیزمی که خاکستر دارد
اما بی گدازه است
خاک دارد
اما بی درخت
ای باد صبح منزل جانان من کجاست ؟
من مردم از برای خدا ، جان من کجاست ؟
شبهای هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست ؟
سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت
گویی که بود در خم چوگان من کجاست ؟
خوبان سمند ناز به میدان فگندهاند
چابکسوار عرصه میدان من کجاست ؟
تا کی رقیب دست و گریبان شود به من ؟
شوخی که میگرفت گریبان من کجاست ؟
خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست ؟
از نه فلک گذشت ، هلالی فغان من
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست ؟
هلالی جغتایی
جدایی یا وصل
من علیه تو اعلانِ عشق میدهم
علیه تو اعلانِ صلح میدهم
علیهِ تو اعلانِ اشتیاق میدهم
علیه تو اعلانِ عفو میدهم
بیهیچ پشیمانی
چرا که من جسمم را و روحم را به تو بخشیدم
غاده السمان
ترجمه : عبدالحسین فرزاد