جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

حافظ

بگو خیلی دوستم دارد

محبوبم اگر روزی درباره‌ی من از تو سوال کردند
خیلی فکر نکن
و با غرور تمام به آنها بگو
دوستم دارد ، خیلی دوستم دارد

عزیزکم اگر روزی تو را سرزنش کردند
که چطور موهای مثل  حریرت را کوتاه کردی
به آنها بگو : مویم را کوتاه کردم
چون کسی که دوستش دارم آن را کوتاه دوست دارد

به آنها بگو : برایم همین بس
که او خیلی دوستم دارد

نزار قبانی
مترجم : اسماء خواجه زاده

پیش می آید

پیش می آید
این چنین بی پروا ، بی مقدمه
دست بر کمر عشق بگذارم و
از میانه های شب، با تو همآغوش شوم

پیش می آید
این چنین زخم خورده
خودم را بیابم و روح مجروحم را
دست تن گرم تو بسپارم

پیش می آید
چشم بسته از تردد بی رحم خیابان بگذرم و
با تو به تماشای دستان خالی مرگ بنشینم

پیش می آید
من شعری ننویسم
هرگز اما نمی شود با تـــو باشم و
شاعرانگی هایم را از یاد ببرم
 
سیدمحمد مرکبیان

همراه من

اگر که نتوانتم تو را تا ابد ببینم
بدان که همواره تو همراه من خواهی بود
از درون
و از برون
همراه من خواهی بود
بر نوک انگشتانم
بر تیغه های ذهنم
و در میانه ها
در میانه های آنچه که هستم
از آنچه که از من باقی خواهد ماند

چارلز بوکوفسکی

کاش می دانستی

کاش می دانستی
یک زن از لحظه ای که دوستت دارم می گوید
از لحظه ای که بوسیده میشود
از لحظه ای که به آغوش کشیده میشود
دیگر خودش نیست
می شود تو
میشود با هم بودن
آن لحظه که ترکش می کنی
دو نیم اش می کنی
و یک نیمه اش را با خود می بری
نگو زمان همه چیز را حل می کند
که زمان تنها کند می کند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش
نگو فراموش کن
که او یک چشمش همیشه باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش

 پریسا زابلی پور

انتظار

گفت
منتظرم باش برمی گردم
من
منتظر نماندم
او
هم نیامد
و این مرگی بی جنازه بود

آتیلا ایلهان
مترجم : پونه شاهی

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

سیمین بهبهانی

السا

کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است

برای نخستین بار ، لب‌هایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق می‌لرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

لویی آراگون
ترجمه : سارا سمیعی

چو شبروان سرآسیمه ، گرد خانه مگرد

چو شبروان سرآسیمه ، گرد خانه مگرد
تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد

تو نور دیده ی مایی به جای خویش در آی
چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد

تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش
برون در منشین و بر آستانه مگرد

زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست
تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد

چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم
کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد

بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست
تو در هوای رهایی درین میانه مگرد

کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند
دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد

تو شعر گمشده ی سایه ای ، شناختمت
به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد

هوشنگ ابتهاج

مرا کسی به سویت نیاورد

مرا کسی به سویت نیاورد
فقط راه ها به تو رساندند مرا
چرا که زندگی به فصل ها منتهی می شود
و من خارهای روز قیامتم را رویانده و
از وهم و خیال خویش به هوش آمده ام
تا راهم مرا دریابد
وقتی که شهرها مرا عوض کردند
سایه ام را به جایم نشاندند
روزگار گذشت
خاطراتم را تلنبار می کنم
تا گلهای عمر را از بیراهه های پژمرده بگذرانم
و از مرگ تو گذرگاهی بسازم
باشد که  دنیا اسب های سپاهم را بدان سو بفریبد
آنجا که زنان عاشق وسوسه هایشان تیرآسا پرتاب میشود
اندکِ  من فراوانی  آنها را دور خواهد کرد
گناهی نکرده ام که آینه ها نادیده ام بگیرند
ابعادم با عشق آمیخته می شود
و داغ عشق های باستانی راه را برای ذره ذره شدنم باز کرده
تا مرا بیفزاید
از من سرزمین ها خلق کند
من در دورترین فراموشی خویش آستان خدا را در می زنم
تا بهشتم را تصویر کنم و تو راهنمای من برای معنا هستی
من آن نیستم که میراث زمین را در بلندترین گنبدها به دوش کشیده
اما عمرم را در امتداد مردی مه آلود به باد دادم
و  اینک از یاد برده ام چگونه از روزگاران غیاب به خود بازگردم
دریغ از بهاری که رویاها را بر سر کودکی ام فروبارد
یا خورشید تابستانه ای
که بوسه ها را بر لبان جوانی شعله ور کند
من مدیون هراس خویشم که آتش ها را زیر پوستم به اغراق می رساند
رویاهایم همه سرابند
و هرگز پشیمان نشدم
از اینکه  عصاره ی خطاهایم را
از میان تَرَک های روح بر آرزوهای جسم بریزم
و در نبردی علیه طفل احساس خویش فرومی روم
که گویا من
دعاهای آن کسانم
که شهرهای عشق برایشان تنگنا شده
و زخم های آن کسانم
که هنگامه ی کوچیدنشان را شهر
به شکل دستی برای خراج گرفتن درآمده
من همانم که نذر آزادی مان شده ام
در نمازهای جماعت و ناقوس های یگانه

سهام الشعشاع
مترجم : سودابه مهیجی

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

سعدی

تاثیر عشق

آقای من
از مبارزه دست نخواهم کشید
تا زندگی پیروز شود
و درختانِ جنگل برگ بیاورند
و عشق به خانه‌ی مردگان وارد شود
که تنها عشق می‌تواند
مردگان را به حرکت درآورد

سعاد الصباح
برگردان :  اسماء خواجه زاده

قسم به عشق

پناه می برم به عشق از شر چشمهایت
از وسوسه ی آن نگاه های زلزله خیز
از تو به تو می گریزم 
آنگاه که با رستاخیز واژه ها
راه می افتی و قیامت به پا می کنی
 
در شعرهایم پناه می برم
به شعر به واژه هایی که در وصف تو
وحی می شود

در شیپورِ قلم می دمم 
وَ تو چه می دانی
آن دم که خاطره ها از گورِ سینه بر می خیزند
چگونه لرزه بر اندامِ کاغذها می اندازند

قسم به عشق
آنگاه که مرا با چشمهای تو محشور می کند

مینا آقازاده

دست هایت را بده

دست هایت را بده خواهم بوسید
از میانِ هزاران دست
از این خطوط ِ سفید
خواهم گذشت
دست هایت را بده
دست هایت را
تو را خواهم کشت
فرو خواهم رفت
در چشم هایت
جایی در اعماق آن
خواهم یافت
از آنجا بی تابانه
تو را صدا خواهم زد
دست هایت را
سرانجام تو را خواهم کُشت

ازدمیر آصف
ترجمه : حامد رحمتی

من دیگر مجبور نیستم

من دیگر مجبور نیستم
تا صبح
ستاره های دوردست را
یکی یکی بشمارم

من دیگر مجبور نیستم
به دروغ
به بعضی ها بگویم
حالم خوب است

من دیگر مجبور نیستم
مشق هایم را گاهی
یک خط در میان بنویسم

من دیگر مجبور نیستم
به این همه آدم بی هوده ثابت کنم
دست های من پاک است

تو هستی
تو مالِ منی
تو از خودِ منی
و چقدر خوب است که خداوند
تو را فقط برای من آفریده است

سیدعلى صالحی

گل یا گلوله

راستی
دنیا چه شکلی می‌شد اگر
به جای اینکه در سینه‌ام گلوله‌ای بنشانی
در قلبم
گُلی
می‌کاشتی ؟

عدنان الصائغ
مترجم : زهرا ابومعاش

تن های ما

تن‌های ما
در یکدیگر
پناهی می‌جویند
و از تنهاییِ خویش
بیرون می‌آیند
و در تنهاییِ دیگری
غرقه می‌شوند

بیژن‌ جلالی

شب در جزیره

تمامی شب را با تو سر کرده‌ام
کنار دریا ، در جزیره
وحشی و گوارا بودی میان خلسه و خواب
میان آتش و آب

شاید بسیار دیرهنگام
خوابهایمان به هم آمیخت
بر فراز و یا در اعماق
بر فراز چون شاخه‌هائی که به یک باد می‌جنبند
و در اعماق چون ریشه‌های سرخی که به هم می‌پیوندند

شاید خواب‌های تو
از خواب من برخاستند
و از میان دریای تاریک
به جستجوی من آمدند
همچون گذشته
زمانی که تو وجود نداشتی
بی‌آنکه تو را ببینم
در کنارت پارو زدم
و چشمان تو
در پی آنچه که امروز می‌جویند
نان ، شراب ، عشق و خشم
در تو پر می‌شوم
زیرا تو جامی هستی
در انتظار هدیه‌های زندگی من

شب را با تو سر کرده‌ام
تمامی شب را
زمانی که زمین تاریک می‌شود
با زندگانش و مردگانش
و چون بیدار می‌شوم ناگهان
در میان سایه‌ها
بازویم بر کمرگاه‌ات حلقه می‌شود
نه شب ، نه خواب
توانسته جدای‌مان سازد

شب را با تو سر کرده‌ام
و چون بیدار می‌شوم ، دهان تو
از رؤیاهایت سر می‌کشد
تا طعم زمین
آب دریا ، خزه دریائی
و ژرفنای زندگی تو را به من بخشد
و بوسه‌ات را می‌ستانم
نم سپیده‌دمان بر آن
گوئی از دریای پیرامون من
سر بر کرده است

پابلو نرودا
ترجمه : احمد پوری

آرزو

کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم

کاش چون نای شبان می خواندم
به نوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو

کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم

کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم

کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو

کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ، ولوله برپا میکرد

کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش

کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تو  و  حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت

کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی

فروغ فرخزاد

لبخند پنهانی من

‍تو مانند سپیده دم و سحرگاهان
 زیبا و دل انگیزی
و مانند شبهای تابستان سرزمین منی
فراموشم نکن
وقتی قاصدان خوشبختی کوبه در را می کوبند

آه ، لبخند پنهانی من
تو چقدر زیبا و سخت و غیر ممکنی
تو در میان آتش شعرهایم شکفته می شوی
و من
بوسه زندگی بخش و جاودانه شدن
را همینجا به تو خواهم داد
تو به اندازه زادگاه من زیبایی
زیبا بمان

ناظم حکمت