چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری ؟
چند بار
دامت را تهی یافتی ؟
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام باز گستری
مارگوت بیکل
تو آخرین سرزمینی
باقی مانده در جغرافیای آزادی
تو آخرین وطنی هستی
که از ترس و گرسنگی ایمنم می کند
و میهن های دیگر مثل کاریکاتورند
شبیه انیمیشن های والت دیسنی
و یا پلیسی اند
مثل نگاشته های آگاتا کریستی
تو واپسین خوشه
و واپسین ماه
واپسین کبوتر
واپسین ابر
و واپسین مرکبی هستی که به آن پیوسته ام
پیش از هجوم تاتار
تو واپسین شکوفه ای هستی که بوییده ام
پیش از پایانِ دورانِ گل
و واپسین کتابی که خوانده ام
پیش از کتابسوزان
آخرین واژه ای که نوشته ام
پیش از رسیدن زائرانِ سپیده
و واپسین عشقی که به زنی ابراز داشته ام
پیش از انقضای زنانگی
واژه ای هستی که با ذره بین ها
در لغت نامه ها به دنبالش می گردم
نزار قبانی
ترجمه : شهاب گودرزی
آن هنگام که مکان زندگی مان را
به کارگاه هنری بدل میکنی
دوستت میدارم
آن هنگام که نگرانیها و زمان را
از یاد می بری
دوستت میدارم
وقتی نامهها و روزنامهها
بر سرتاسرِ خانه پخش شدهاند
دوستت میدارم
پذیرش ، آزادی میبخشد
عشق
حقیقت را در آغوش میکشد
از این رو یکدیگر را دوست میداریم
مارگوت بیکل
مترجم : یغما گلرویی
خانه ام را گم کرده ام
این جریان هولناک
عطر های تو در باران
مرا آسوده نمی گذارند
پس
باز آی در این فصل بی باران
اقرار می کنم
تو را دوست داشتم
تو
همان که مرا با لباس آبی
به عمق تعجب و انکار انبوه برده بودی
من ایستادم
بی دفاع
تو بردی
من ماندم
تو بردی
گفتم : ببر که من دوست دارم
گفتم : رها می شوم
از یاد تو
از لباس آبی
قلب من گواه بر تو دارد
دشوار است
فراموشی لبخند تو
تو حتی در هنگام خداحافظی
من را
در راهرو نگاه نمی کردی
می رفتی می رفتی
احمدرضا احمدی
آواز تازه ای بخوان
آوازی شبیه نوای داوود
با غزلی به زیبایی غزلهای سلیمان
با صوتی حزین بخوان
با چشمانی شاد
ومن روبروی تو به لبهایت فکرمی کنم
ودراین فکر
موسیقی متولد میشود
ندی انسی الحاج
مترجم : بابک شاکر
تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم
محمد علی بهمنی
در صورتت آرامشى بود
که مى توانستم
تمام کلماتم را
به امانت بسپارم
مورات حان مونگان
ترجمه : سیامک تقى زاده
ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است
ای بی تو من سراب
دیگر شتاب توان را شکسته است
در من ، منی بپاست
اما نرفته دلشده ای در عمیق خواب
جدایی چه خیمه ای
در هشر بسته است
اما نرفته دلشده ای در عمیق خواب
ای دیده ات شراب
جرعه نگاهی
ای بی تو دل خراب ، تباهی
در کنه من غم تو در این پر ستوه شب
پرواز می کند
در این شکسته شب چه سیاهی گرفته لرد
ای بی تو من خراب خرابی
دستان باد
دیوارهای جدایی کشیده اند
در روی خاک
این ظلم نیست
ای بی تو من خراب
ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است
من بی تو خسته ام
و جدایان
در هم شکسته اند
ای بی تو
ای سراب
نصرت رحمانی
دوستت دارم
و این واژه ها مانند کف
به روی موج ها به رقص در می آیند
من
از واژه ها صحبت میکنم
جستجو کن
در جهان
اقیانوس آرام هم
جایگزینی برای این واژه ها
به تو نشان نمیدهد
دوستت دارم
ماجده الرومی
ترجمه : سارا عبدی
بی تو سی سال ، نفس آمد و رفت
این گرانجان پریشان پشیمان را
کودکی بودم وقتی تو رفتی ، اینک
پیرمردی است ز اندوه تو سرشار ، هنوز
شرمساری که به پنهانی ، سی سال به درد
در دل خویش گریست
نشد از گریه سبک بار هنوز
آن سیه دست سیه داس ، سیه دل که ترا
چون گلی ، با ریشه
از زمین دل من کند و ربود
نیمی از روح مرابا خود برد
نشد این خاک به هم ریخته ، هموار هنوز
ساقهای بودم ، پیچیده بر آن قامت مهر
ناتوان، نازک ، ترد
تند بادی برخاست
تکیه گاهم افتاد
برگهایم پژمرد
بی تو، آن هستی غمگین دیگر
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد ؟
روزها طی شد از تنهائی مالامال
شب ، همه غربت و تاریکی و غم بود و ، خیال
همه شب چهرهی لرزان تو بود
کز فراسوی سپهر
گرم میآمد در آینهی اشک فرود
نقش روی تو ، درین چشمه ، پدیدار هنوز
تو گذشتی و شب و روز گذشت
و لحظه ی رسیدن
عشق
در شقیقه هایم
در چشمهایم
در قلبم
در جانم
در میان دست هایم
فواره زد
و تو هنوز در اغوشم نبودی
سر به نیست باد تردید
که هر بار
در شقیقه هایت
در چشم هایت
در قلبت
در جانت
حتی میان دستهایت فوران می کند
تا تو در اغوش من نباشی
نیکی فیروز کوهی
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
یک فضای خالی
و حتی در بهترین لحظهها
و عالیترین زمانها
میدانیم که هست
بیشتر از همیشه
میدانیم که هست
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
و ما
در همان فضا
انتظار میکشیم
انتظار میکشیم
چارلز بوکوفسکی
یک روز
در دشت صبحگاهی پندارت
از جاده یی که در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد کهن
با اسب بور خسته می آیم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصرهای خلوت بارانی
پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه
تو گوش با طنین سم مرکب منی
من چون عاشقان عهد کهن
با اسب پای پنجره می مانم
بر پنجه های نرم تو لب می نهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپیدن قلب نجیب تو
از جاده های در دل مه پنهان
می رانم
منوچهر آتشی
زیباترینم
زندگی ، آسمان ، دانه ای که لب می گشاید در زمین
و بیدهای مجنون مست همه چیز ما را می شناسند
عشق ما در این تپه ی زیبا در باد ، در شب و در زمین به دنیا آمد
و از این روست که خاک رس و گل های زیبا و درختان نام تو را می دانند
ما تنها این را نمی دانستیم
با هم روییدیم ، با گلها روییدیم
و از این روست که چون از کنار گلها می گذریم نام تو بر گلبرگ هاست
بر گل سرخی که به روی سنگی روییده
و نام من در ساقه های گل هاست
همه این را می دانند ، ما رازی نداریم
با هم روییدیم بی آن که خود بدانیم
ما برای زمستان چیزی را عوض نکردیم
آنگاه که باد به زمزمه ی نام تو پرداخت
همان گونه که امروز در تمامی ساعت ها آن را تکرار می کند
زمانی که برگ ها نمی دانستند تو نیز برگی هستی
آنگاه که ریشه ها نمی دانستند تو در جستو جوی منی در سینه ام
بهار آسمان را به ما هدیه می کند و زمین تاریک نام ماست
عشق ما به تمامی زمان و زمین تعلق دارد
ما منتظر خواهیم شد
عاشق همدیگر
با دستانی که در دست یکدیگر می فشاریم
پابلو نرودا
وقتی میخواهی بروی
آسمان صاف است
راهها هموار
ترنها مدام سوت میکشند
همین طور
کشتیها
اما وقتی میخواهی بیایی
دریاها طوفانی میشوند
آسمانها ابری
و راههای زمینی را نیز
برف میبندد
دوست دارم بیایی
اما نیا ، دنیا به هم میریزد
رسول یونان
هر چه زمان میگذرد
شعر را بیشتر دوست دارم
زیرا شعر
چونان زیباروی مرددی است
که روز با او وعده ی دیدار می گذارم
اما به ندرت می آید
یا هرگز نمی آید
عبدالله پشیو شاعر کرد عراقی
در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
میخواهمت چو روز نخستین ولی چه سود ؟
میخواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
میخواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش میشود ؟
پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش میشود ؟
تو رفتهای که بی من ، تنها سفر کنی
من ماندهام که بی تو ، شبها سحر کنم
تو رفتهای که عشق من از سر به در کنی
من ماندهام که عشق تو را تاج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا میبرد به گور
من شبچراغ عشق تو را نیز میبرم
عشق تو ، نور عشق تو ، عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم
فریدون مشیری
برخی رابطه ها ظریفند
به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند
و برخی رابطه ها چنان زمختند
که ما را زخمی می کنند
و تو آهسته آهسته بلند می شوی
به راه می افتی و می روی
و در این راه رفتن قلبت بارها زخمی می شود
از همین رو ، آبداده می شوی و می آموزی
هر دوست داشتنی تو را غمگین خواهد کرد
زیرا به یادت خواهد آورد که
هیچ تضمینی برای هیچ رابطه ای نیست
اما شاید قوی ترین جذابیت وصال همین باشد
که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد
که روزی تنها خواهد ماند
شل سیلور استاین
ترجمه : رضی خدادادی
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
خاقانی
چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
رهی معیری