عشق اول

به من بگو
آیا قبل از من زنی را دوست داشته‌ای ؟
کلمه‌ای به من بگو
که جز من زنی آن را نشنیده باشد
به من بگو
که من عشق اولم
به من بگو
که من قرار اولم

سعاد الصباح
مترجم : مریم نفیسی راد

بگذار همه چیز آرام پیش برود

بگذار
همه چیز آرام پیش برود
آنقدر که
هیچوقت به پایان نرسیم
بگذار
همه چیز آرام پیش برود
تا همیشه
قُلّه ای برای فتح باقی بماند
بگذار
همه چیز آرام پیش برود
تا فرصتی
برای بازگشتن باقی نماند
ما هر بار
دنبالِ احساسمان دویده ایم
این بار بگذار
همه چیز آرام
پیش برود

افشین یداللهی

یک عمر با تو

گمان کرده بودم
با این قلبِ بلازده
دیگر نمی‌توانم دوست بدارم
به یک‌باره تو بر سرِ راه‌ام قرار گرفتی
آن‌گاه که امید به زنده‌گی را از دست داده بودم
همه‌چیز از آن لحظه آغاز شد
که خورشید را به قلب‌ام سپردی
قطره قطره امید شدی
و همه‌شب بر قلب‌ام باریدی
در فصلِ بهار
با نوای پرنده‌ها
چشم به بهارانی نو گشودم
و با عشق‌ات ، خود را
در آبی‌های بی حدومرز یافتم
با ستاره‌هایی که بر کفِ دست‌ام نهاده بودی
تمامِ دنیای‌ام روشن شد
پنجره‌یی که تو باز کرده‌یی
پر است از روشنی ، عشق و محبت
با  عطرِ دل‌انگیز خاک
بیدار شدن در کنارِ تو
هر صبح
غرق شدن در رؤیاهایی شیرین
و تمامِ عمر
با تو بودن را می‌خواهم

عایشه آق‌ دوغان
مترجم : آیدا مجیدآبادی

حیف اما دلبری نمیدانست

بعدترها
روزی اگر
روی نیمکت یک پارک
با غریبه ای هم کلام شدی
حرف عشق که
درمیان آمد
لبخند بزن
مکثی کوتاه کن و
آهی بکش
و مرا چنین بیاد آور

قبل ترها
آن سالهای دور
یادش بخیر
شاعری بود
لبریز حس هزاران زن
عاشق و
بی قرار و
دلتنگ
هی ؛ بفهمی اندکی زیبا
شیفته و واله و شیدا

حیف اما
دلبری نمیدانست

هستی دارایی

شیرینی زندگی

تو می توانی تلخی های چای
قهوه و شراب را بنوشی
می‌ دانی برای چه ؟
چرا که دختری چون من
قند روی میز زندگی توست

کژال احمد
مترجم : بابک صحرانورد

عاشق شدن

اگر اشتباه نکنم عاشقت شده ام
اگر اشکالی ندارد بگذار عاشقت بمانم
جای زیادی از زندگی ات نمیگیرم
فقط لبخندت را تماشا کنم
و دلم خوش باشد که خوشی
تو را نسیم از همان در بسته ای آورد
که دیگران رفتند

چیستا یثربی

الزا دل من


الزا دلِ من
از این بیش بی‌تابی سزاوار نیست
آرام ، آرام دلِ من ، آرام‌تر
تو باید دردهای بزرگ‌تری را تحمل کنی
اشک‌هایت را در پشت چشمانِ «من»
در انتظار روزی بنشان
که بر غمی بزرگ‌تر بیفشان‌ام‌شان

الزا
اگر تو را گفتند از ستاره‌ی ناهید
نگین انگشتری خواهند ساخت
بپذیر
اگر گفتند طلوع خورشید از گریبان مغرب‌ست
تو باورکن
یا اگر دریای کبیر در ساغری گنجاندنی‌ست
به راستی پندار
هر چیزی را باورکن
هر افسانه‌ای را و هر دروغی را
جز، این که در دل من «جز مهرت» چیز دیگری‌ست
نه ، زنهار باور نکن ، هرگز

لویی آراگون
مترجم  : ساسان تبسمی

فریاد شکسته

گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و خوش من شوی ؟

فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی

سوزد تنم در آتش تب ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی

بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی

ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف ، خطا پوش من شوی

می نوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی ،‌ نوش من شوی

گر سر نهد به شانه ی من آفتاب من
ای آفتاب ،‌ جلوه گر از دوش من شوی

 سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟

سیمین بهبهانی

بله حقیقت دارد


بله حقیقت دارد
خرد شدنم
به ستوه آمدنم
ازاین زندگی
ازاین دنیا
حقیقت دارد

بله حقیقت دارد
نفرتم
از این عشق‌های دو سه روزه
از این به اصطلاح عشق‌های سال
از این دوز و کلک‌ها
از آن‌هایی که با ما خصومت می‌ورزند
از آن‌هایی که از پشت سر خنجر می‌زنند
از آن‌هایی که این‌چنین به ما آتش می‌زنند
از آن‌هایی که با چشم نابینا می‌نگرند
از مارهای فرشته صفت
حقیقت دارد

بله حقیقت دارد
حیرتم
از این شب‌های بزن و برقص
از آن‌هایی که اشک دیدگانمان رابه تمسخر می‌گیرند
از آن‌هایی که این ضربه‌ها را نادیده می‌گیرند
از این ترانه‌های بی‌شعر
از این آهنگ‌ها ، از این خطاهای دوران
از شاعران خودبین
از چنین نویسندگان و نقاشان
از همه‌ی کسانی که این چنین خواب‌آلود در گشت و گذارند
حقیقت دارد

این چه نمایشی‌ست
این چه مضحکه‌یی‌ست
چه کسی گفت ؟ چه گفت ؟ چگونه گفت ؟
چه کسی ، چه کسی را به حوض هل داد ؟
چه کسی ، چه کسی را به خاطر هیچ و پوچ ترک کرد ؟

این چه حقیقت تلخی‌ست
این چه  پیراهنی از آتش است
سراسر تلخ
سراسر غریب
غربتم در دیار خود
حقیقت دارد

آه ، ای سبزچشم اشک‌آلودم
آه ، ای پرنده‌ی شب‌های تارم
آه ، ای گل در برابر بادم
تو را هم مثل اشعارم
تکه تکه از من جدا کردند
نه به تو
نه به من
و نه به بی‌خوابی شب‌هایم دل‌شان سوخت
از این روی
جنونم از این روزهای سیه‌روی
از این تقدیر خودنوشته
حقیقت دارد

اینک آن روز ، همین روز است
حسرتم
به زنی مثل یک زن
به مردی مثل یک مرد
حقیقت دارد

احمد سلجوق ایلخان
مترجم : شهرام دشتی

اثری نماند باقی ز من اندر آرزویت

اثری نماند باقی ز من اندر آرزویت
چه کنم که سیر دیدن نتوان رخ نکویت

همه روز گرد کویت همه شب بر آستانت
غرضی جز این ندارم که نظر کنم به رویت

پس ازین به دیده خواهم به طواف کویت آمد
که بسود تا به زانو قدمم به جستجویت

به وفا که در پذیری که من از پی وفایت
دل خون گرفته کردم خورش سگان کویت

خردو ضمیر و هوشم، دل و دیده نیز هم شد
ز همه خیال خالی به جز از خیال رویت

من اگر نمی توانم حق خدمت زیادت
کم ازین که جان شیرین بدهم در آرزویت

ز نسیم جانفزایت دل مرده زنده گردد
ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت

به تن چو تار مویت نهی ار دو صد جهان غم
ندهم به هیچ حالی دو جهان به تار مویت

پس ازین چه جای آنت که ز حال خود بگویم
که فسانه گشت خسرو به جهان ز جستجویت

امیرخسرو دهلوی

پیشگویی

اگر پیشگو مرا بگوید
که روزی محبوب من خواهی شد
دیگر هیچ غزلی
برای هیچ مردی نخواهم سرود
و گنگ و خاموش
نیایش می‌کنم
تا محبوبم بمانی

اگر پیشگو مرا بگوید
که  چهره‌ی ماه بلند را
نوازش خواهم کرد
دیگر با سنگ‌ریزه‌های برکه‌ها
بازی نمی‌کنم‌
مهره‌های آرزوهایم را
به رشته نمی‌کشم

اگر پیشگو بگویدم
که محبوبم
شاهزاده‌ای بر اسبی از یاقوت
خواهد بود
که دنیا مرا
به یال‌های سرخش می‌بندد
خواب نخواهم دید
که خواهم مُرد

اگر پیشگو مرا بگوید
که محبوبم در شبی برفی
خواهد آمد
با خورشیدی در دستانش
دیگر ریه‌هایم
منجمد نخواهند شد
و در چشمانم
غم‌های دیروز
بزرگ نخواهد شد

اگر پیشگو بگویدم
که تو را
در این گم گشتگی می‌بینم
دیگر
برای هیچ چیز
در این دنیا
گریه نخواهم کرد
و تمام اشک‌هایم را
جمع می‌کنم
تمام اشک‌ها
برای روزی که مرا ترک می‌کنی

لمیعة عباس عماره
ترجمه : صالح بوعذار

رضایت

تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتی
چگونه می توانم
که غایبت بدانم
مگر که خفته باشی در اندوه هایت

تو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای تو سلامی
چگونه می توانم
که غایبت بدانم
مگر که مرده باشی در نامه هایت

تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی
چگونه می توانی
که غایبم بدانی
مگر که مرده باشم من در حافظه ات

بهانه ها را مرور کردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده
رضایت دادم
یعنی
همین که تو در دوردست زنده ای
به سرنوشت رضایت دادم

محمدعلی سپانلو

دوستم داشته باش


دوستم داشته باش
انگار که ترانه ای عاشقانه ام
انگار که پلک بر هم گذاشتی از سر شور و هیجانم
دوستم داشته باش
همانند خنده ای قبل گریه
همانند امیدی که وقت اندوه
تو را به صبر دعوت می کند
مرا در اوقات پیروزی ام
به هنگام زمین خوردنم
در میان جمع و به وقت تنهایی
دوست داشته باش
به من بگو که چنین دوستم داری
بگو که چنین دوستم داری
به من بگو که دوستم داری

ولا ارنا
مترجم : اعظم کمالی

دو شب از مرگِ من گذشته است

از آخرین نامه
از خداحافظ
از جستجو ی آخرین کلام در نگاهت
از آخرین باری که با تردید گفتی‌ چقدر دوستم داشتی
و من در وهمِ غیر قابل باوری
باور کردم ، دیگر دوستم نداری
بی‌ تو
بی‌ خودم
بی‌ حضورِ عشق
سخت گریسته ام

رغبتِ عجیبی‌ دارم به دیوانه شدن
رغبت عجیبی‌ به بیراهه زدن
دوست دارم دست‌هایم را روی سینه‌ام
روی امن‌ترین جای بدنم بگذارم
و برای همیشه بخوابم
خواب
خواب
خوابی‌ برایِ نبودن
نبودن

تو رفته‌ای و نمی‌دانی
دیگر بارانی نخواهد بارید
این شهر پر از غبار خواهد شد
تن‌ من مثل کویر ، خشک خواهد شد
من و کویر
کویر و من
من و شب و کویر
و باد می‌وزد
و می‌وزد
و می‌وزد
تا صدای آخرین لحظه‌های تو را
با خودش به سرزمین‌های غریب ببرد

تو رفته ای
و من پشت چشمان بسته ام
شب را دیده ام
من از گوشه‌ی اتاق
کسی‌ را دیده‌ا‌م
که دو شب پیش مرده است

نیکی فیروزکوهی

تو دنیا هستی

کفش جادو به پایم پوشاندی
و مرا به میان خورشید و ستارگان بردی
و دیگر تمام دنیا مال من بود
آه این کفش ها را از پایم در آور
خورشید و ستاره ها را می خواهم چه کنم ؟
همه ی دنیای من تویی
و جهان با همه ی ستاره ها و خورشیدش
از تو روشنی می گیرد

سارا تیس دیل
ترجمه : چیستا یثربی

پیش از آنکه به خواب بروم

پیش از آنکه به خواب بروم
همین جا کنارم نشسته بودی
گفتی : اگر خوابت برد
و از دلتنگیت مردم چی ؟
اگر بیدار شدی
در انتظار بوسه ات
مرده بودم چی ؟
می شود خیالم را
گوشه ی خوابت گره بزنم ؟
نگاهت می کردم که خوابم برد
حالا در خواب من
نیستی
مرا گذاشته و رفته ای
امکان نداشت مرا در تنهایی ام
جا بگذاری
امکان نداشت خانه را جهنم کنی
اتفاق ناگواری افتاده است
تا می آیم فکر کنم
چی از من ساخته و با من چه کرده ای
باورم نمی شود
با این کلمات
زبانم می سوزد
امکان ندارد اینهمه وقت
از من بی خبر باشی
عشق من
می دانم اگر بیدار شوم
و چیزهایی که دیده ام
برات تعریف کنم
شاخ در می آوری
از خنده روده بُر می شوی
می گویی : من ؟
عجب خواب هایی می بینی
دیگر چی دیدی ؟
تعریف کن بخندیم آقای من
این خواب چقدر کش می آید
بگذار این کابوس را بگذرانم
بگذار بیدار شوم
همه را برات تعریف می کنم
این خواب هم مثل سربازی تمام می شود
گل قشنگم
اگر در جنگ کشته نشوم
اگر زنده بمانم
چشم هام را باز می کنم
می بینم کنارم نشسته ای
خم شده بر صورتم
من در انتظار یک لبخند
تو در انتظار یک بوسه
مگر نمی شود ؟

عباس معروفی

رویای آشنا

در این رویای بُرنده و غریب
زنی ناشناس می بینم
دوستش دارم و دوستم دارد
و در  هر رویا  نه همان زن  است
و نه دیگری با تمام بودنش
که دوستم می دارد و مرا بلد است
موهایش نمی دانم
قهوه ای ، طلایی ، یا به رنگ حناست
و نامش می دانم
که شیرین است و شنیدنی
مثل نام معبودهایی که تبعیدی زندگی اند

نگاهش به تندیس ها می ماند
در صدایش اما که دور است ، سنگین است و آرام
کرنشی است به صداهایی عزیز که خاموشی گرفته اند

از  آن رو که می داند مرا
دل من شفاف و بی لک
تتها با او
آه دیگر دردی نیست

به خاطر او شرجیِ پیشانی پریده رنگم
تنها با او آنگاه که گریان است
رنگ می گیرد باز

پل ورلن
ترجمه : آسیه حیدری شاهی سرایی

او شاهکار خداوند است


وقتی بلند بانو
بنشست در برابر من
بعد از چه سالهای صبوری
بعد از هزار سال
دوری
دیدم هنوز هم
آبش به جوی جوانی ست
دیدم
تندیس جاودانی حسن است
زیباتر از همیشه
زیبای جاودانی ست
اما درون سینه من
حتی هنوز گرچه دلی می تپد ولی
در طول سایلان که چه بر من رفت
با این دل شکسته
آرام نا نشسته دمی
سر کرده ام به صبوری
خو کرده ام به
حسرت دوری
پاییز عمر من اینک قدم زنان
در بستر زمانه گذر دارد
آه ای سموم سرد زمستان
بر نیمسوز شمع وجود من
آیا چه وقت می گذاری
پس کدام وقت ؟
هر چند
حتی هنوز هم
او آیتی ست
بر من هر آنچه رفت ز جورش
حکایتی ست
این شعر
این پریشان
کز خامه روی بستر کاغذ فروچکد
هرگز گمان مدار که نقش شکایتی ست
تنها
کز ما به جای ماند
این هم روایتی است
بدانید
حتی هنوز هم
او شاهکار خداوند است
یعنی که آیتی ست

حمید مصدق

به یاد آور باربارا


به یاد آور باربارا
بی‌امان بر " برست " باران می‌بارید آن روز
و تو خندان قدم می‌زدی
شکوفا
شادان
خیس
زیرِ باران

به یاد آور باربارا
بی‌امان بر " برست " باران می‌بارید و
من در خیابانِ " سیم " از برابر تو گذشتم
خندیدی
خندیدم

به یاد آور باربارا
تو که نمی‌شناختم ات
تو که نمی‌شناختی ام
به یاد آور
آن روز را به یاد آور
از یاد مبر
مردی که به دالانی پناه برده بود
نامِ تو را فریاد کرد
باربارا
و تو در باران به سوی او دویدی
خیس
شادان
شکوفا
و در آغوشش پریدی

این یکی را به یاد آور باربارا
و اگر به تو " تو " می‌گویم به دل نگیر
من به تمام آن‌هایی که دوست می‌دارم شان " تو " می‌گویم
حتی اگر فقط یک بار دیده باشم شان
من به تمام عاشقان " تو " می‌گویم
حتی اگر نشناسم شان

به یاد آور باربارا
از یاد مبر این باران فرخنده را
بر چهره‌ی شادان ات
بر این شهرِ شاداب
بر دریا
بر انبارِ اسلحه
بر کشتی‌های بندر " اوسان "
آه باربارا
عجب خریتی ست جنگ
زیرِ این بارانِ آهن
این باران ِ آتش و خون
این باران ِ تیغ
چه بلایی بر سرت آمد ؟
و آن که تو عاشقانه در آغوش اش بودی کجاست ؟
مرده ؟ گم شده ؟ یا هنوز زنده است ؟

وای باربارا
بی‌امان بر " برست " باران می‌بارد اما
این باران دیگر آن باران نیست
همه چیزی غرقه گشته
بارانِ مصیبت است این
هولناک و حزین
نه ، بوران نیست این
نه حتی بورانِ آتش و تیغ و خون
ابرها
به سادگی
چون سگان می‌میرند
سگ‌هایی که با سیل " برست " از نظر دور می‌شوند و
در دوردست می‌گندند
در دور دست , دور از " برست "
شهری که هیچ می‌شود

ژاک پره ور
ترجمه : نوید نادری

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من


قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من

خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من

ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من

سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین
در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من

مولانا