بهجد میترسم
که این عشق به روزمرگی تبدیل شود
بهجد میترسم
که رؤیا بسوزد و لحظات منفجر گردند
بهجد میترسم
شعر پایان یابد
و خواستهها خفه گردند
بهجد میترسم
که دیگر ابر نباشد
باران نباشد
و دیگر درختان جنگل هم نباشند
برای همین از تو میخواهم
که مرا
میان کلمات بکاری
سعاد الصباح
مترجم : احمد دریس
سکـوت کن
چشم هایت
گویاترین گفتگوی دنیاست
گفتگو ترین صداقت دنیاست
و عاشقانه ترین
صدای عاشقانه هاست
سکوت کن
من هر آنچه را
که باید بشنوم
هر آنچه را که
باید ببینم و ببوسم و لمس کنم
در چشم هایت یافته ام
سکوت کن
چشم هایت گویاترین
گفتگوی عاشقانه هاست
امید آذر
می خواهم
اولین کسی باشم که داری
می خواهم
آخرین کسی باشم که داری
اصلا می خواهم
تنها کسی باشم که داری
می خواهم
از هر طرف که میروی به من برسی
هرچه می خواهی برای من باشد
می خواهم
چشمت جز من کسی را نبیند
گوشت جز من کسی را نشنود
می خواهم
خودخواه ترین عاشق باشم
وقتی که معشوق تو باشی
میخواهم
تنها کسی باشم که دوستت دارد
تنها کسی باشم که دوستش داری
لیلا مقربی
اگر عشق را
با تمام قلب خود بخشیدی
و او آن را نخواست
نمیتوانی آن را
بازپس بگیری
قلب تو
برای همیشه
از دست رفته است
سیلویا پلات شاعر آمریکایی
مترجم : مرجان وفایی
ابتدای جهان بود
تو را دیدم
سلام اختراع نشده بود
دست دادن اختراع نشده بود
نگاه لرزان اختراع نشده بود
در آغوش کشیدن
بوسیدن اختراع نشده بود
خواهش میکنم بمان اختراع نشده بود
ماندن اختراع نشده بود
میروم برمیگردم اختراع نشده بود
برگشتن اختراع نشده بود
هیچ اختراع نشده بود
تنهایی
تنهایی
تنهایی اولین چیزی بود که اختراع شد
تنهایی
تنهایی را من اختراع کردم
بابک زمانی
اعتنایی ندارم که سهم زمین من
بسیار اندک است
و این که سالها عشق
در دقیقهای نفرت فراموش میشود
شکوه نمیکنم که خرابهها
از من شادتر و شیرینترند
اما از این ناراحتام
که تو برای سرنوشت من تأسف میخوری
برای من که تنها یک رهگذرم
ادگار آلن پو
ترجمه : چیستا یثربی
مرا اینگونه نگذار و نرو
التماسات میکنم
جاییکه ایستادهیی بمان
خودت را با مرغانِ دریایی مقایسه نکن
تو بال نداری
میافتی ، خسته میشوی
مرا اینگونه نگذار و نرو
التماسات میکنم
در کنارِ دریا بنشین
بگذار کشتیها بیتو بروند
مثلِ همه زندهگی کن
سرت بهکارِ خودت باشد
ازدواج میکنی ، بچهدار میشوی
پایانِ خوبی نخواهی داشت
مرا اینگونه نگذار و نرو
التماسات میکنم
دستوپایام را میبندند
بهتو نمیرسم
گاهی که شوق دارم
پول ندارم
گاهی هم که پول دارم
شوق ندارم
هر چه با من کردی بخشیدم
با تو نخواهم آمد
مرا اینگونه نگذار و نرو
التماسات میکنم
آتیلا ایلهان
مترجم : مجتبی نهانی
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظاره رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعله خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعه شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهره گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
خواجوی کرمانی
دلپذیر و خطیر
رخسارِ عشق
شبی بر من نمایان شد
از پسِ روزی بس بلند
پنداری تیراندازی بود
با کماناش
یا نوازندهای
با کمانچهاش
نمیدانم
هیچ نمیدانم
تمام آنچه میدانم
این است که به من زخم زد
شاید با پیکانی
شاید با ترانهای
تمام آنچه میدانم
این است که به من زخم زد
زخمی به قلب
و تا ابد
سوزنده فزون از حد سوزندهست
زخمِ عشق
ژاک پرهور
مترجم : غزال صحرایی
صبحگاه
نخستین واژه از آنِ توست
و شامگاه
آخرین واژه نیز برای توست
و میان صبح و شب
همچون پروانهای پرواز میکنی
و چونان عطر پراکنده میشوی
ریاض الصالح الحسین شاعر اهل سوریه
مترجم : سعید هلیچی
با من برقص
چرخش عشق روی نبضِ زمین
پابپای تو
چرخش گیسوان سیاه من
روی شانه های تو
بازی بوسه ات
با گوشواره ها
بازی دامنم
روی ساقِ پا
مرابه خود بخوان
به رویایی که
خواب بینم درسفرم
مراببربه آن لحظه هایی
که دنیا بداند
همرقصِ دیوانه ات
تنها منم
نیکی فیروزکوهی
نیمشب در رؤیا بودم که قناری کنارم آمد
در چشمانش نگریستم
تو آنجا بودی محو ، بهسان رؤیا
شیدا ، همچون عشق
گفتم چه می خواهی ؟
گفت از رؤیایت بیرون آی
بیرون آمدم
سپس خویشتن را میان رؤیایی دیگر دیدم
و قناری در شکوه شبانه چهچهای سر داد
و چشمانش را برایم گشود
تو آنجا بودی
بودیم شبانه با هم
و در قلب عشق محو شدیم با هم
قاسم حداد شاعر بحرینی
مترجم : ستار جلیلزاده
ایستاده ام در آستانه ی سالهای پاییزی ام
هیچ خورشیدی گرمای تابستانم را برنمی گرداند
تو هم هرروز
مثل روزهای پاییز
حضورت کوتاه و کوتاهتر خواهد شد
سالهاست عادت کرده ام
به تنهایی خود خواسته ام
و همنشینی با کاغذ و قلمی
که می دانم تنهایم نمی گذارند
سالهاست به تلخ نوشیدن عادت کرده ام
آنقدر که دهانم و حرفهایم
بوی تلخی می دهند
از من و تلخی هایم گذر کن
خیال باطلی بود که فکر می کردم
همدردها حال یکدیگر را بهتر می فهمند
خیال باطلی بود که فکرمی کردم
اصلا بگذریم
خیال باطل را که دوره نمی کنند
اعظم جعفری
آنگاه که خشم شعله زد و بالا گرفت
و همدیگر را مرده و نابود خواستیم
شاید نمیدانستیم که دنیا
چه جای کوچکی است
برای هردومان
چه بیرحمانه تن میخراشند تیغهای خاطره
این شکنجهگرانِ بیرحم
و آنگاه در شبی عذابآلود در گوشِ تو میخوانند
رفته است محبوبِ تو برای همیشه
و آنگاه از میانِ دودِ عودی که میسوزد
با شادی ، تهدید و اضطراب خیره میشوند به تو
با چشمانی که توانِ گریز از آن نیست
و قلبِ تو آرامآرام درهم میشکند
آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری
کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم , اشک
شعله میزد به تار و پودم , آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا
شمع افسرده جوانی من
شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی , چه درد جانکاهی
چه سفر کردن غم انگیزی
نه نگاهی چنان که دل می خواست
نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من , نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم , فشار غم نگذاشت
که بگویم خدا نگهدارت
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه ها میخورد
به گناهی که عشق می ورزید
او سفر کرد و کس نمی داند
من درین خاکدان چرا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند
من همان آتشم که جا ماندم
فریدون مشیری
هوسم کن
تمامم کن
اسرافم کن
فدایم کن
طلبم کن
فراچنگام آور
مهارم کن
پنهانم کن
میخواهم از آنِ کسی باشم
میخواهم از آنِ تو باشم
زمان ، زمان توست
و من
آن گریزپای دردمند
که از هر آنچه در راهاش آید برمیجهد
اما زمان ، زمان توست و من آن را به یقین میدانم
زمان آنکه هستیام قطرهقطره بر جان تو تراود
زمان آنهمه محبتی که هیچگاه بروزش ندادهام
زمان آن سکوتها که از هر چه واژه عاریاند
زمان تو ، طلوع خون که اندوه به رگانام ریخت
زمان تو ، نیمه شبی واهشته که بر من رفت
از خود برهانم
از جان خود آزاد کن مرا
من آنام که مینالد
که میسوزد
که رنج میبرد
من آنام که برمیتازد
میخروشد
میخواند
نه من این من را نمیخواهم
بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را
لب فرهاد نبوسید لب شیرین را
صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم
گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را
گر شبی حلقه آن طره مشکین گیرم
مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را
سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز
بنگر آن سینه سیمین و دل سنگین را
ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم
تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را
کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد
که سرش هیچ ندیدهست سر بالین را
گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی
بشکنی رونق بازار مه و پروین را
گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار
برکنی ریشه سرو و سمن و نسرین را
گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی
بت پرستان نپرستند بت سیمین را
کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من
که مسلمان نتوان گفت من بی دین را
ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر
گرد خورشید کشی دایره مشکین را
فروغی بسطامی
دوست داشتنِ تو
در وجود من است
خاکش ، آبش ، نورش
زندگی و خیالش با عشق
با هم آمیخته است
تو همچو نفسی هستی که در جانم
همان سویی هستی که در چشمم
همان تپشی هستی که در قلبم
و همان فکری هستی
که در سرم جریان دارد
محبوب من
به هرچه بیندیشم به تو فکر میکنم
به هرچه مینگرم تو را میبینم
ناظم حکمت
مترجم : حانیه محبزادگان