تو ای وحشی غزال

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها
من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی
چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر
خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند
کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

هاتف اصفهانی

اولین بار آخرین بار

اولین بـار
کــه بـخواهم بگویمت دوستت دارم
خیلی سخت است
تب میکنم ، عرق می کنم ، می لرزم
جان می دهم هزار بار
می میرم و زنده می شوم پیش چشمهای تو
تا بگویم دوستت دارم

اولین بـار
کــه بـخواهم بگویمت دوستت دارم
خیلی سخت است
اما آخرین بـار آن از همیشه سـخـت تر است
و امـروز می خواهـم بـرای آخریـن بـار بگویـم دوستت دارم
و بـعد راهم را بگیرم و بروم
چون تازه فهمیدم
تو هرگز دوستم نـداشتی

شل سیلور استاین

روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست

روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست
مِی ز خُمخانه به جوش آمد و می باید خواست

نوبه ی زهدفروشانِ گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردنِ رندان پیداست

چه ملامت بُود آن را که چنین باده خورَد ؟
این چه عیب است بدین بی خردی ؟ وین چه خطاست ؟

باده نوشی که در او روی و ریایی نبوَد
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست

ما نَه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالِم سِرّ است بدین حال گُواست

فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وآن چه گویند روا نیست نگوییم رواست

چه شود گر من و تو چند قدحْ باده خوریم ؟
باده از خون رَزان است ؛ نه از خونِ شماست

این چه عیب است کزآن عیب ، خِلَل خواهد بود
ور بُوَد نیز چه شد ؟ مردم بی عیب کجاست ؟

حافظ

اگر شعرهای من زیباست

اگر شعر‌های من زیباست
دلیلش آن است
که تو زیبایی

حالا
هی بیا و بگو
چنین است و چنان است

اصلاً
مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم

مهم نیست
خانه‌ات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشم‌هایم را ببندم

خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که می‌خواهد
به درگاه خانه‌ات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمی‌شناسد

گروس عبدالملکیان

جادوی عشق

محبوبم به سان یخ است و
من به سان آتش
این کدامین سرمای عظیم ست
که در کویر تفتیده من
ذوب نمی شود ، که هیچ
سخت تر و سخت تر قد می کشد
آن گونه که ناله اش در من

چگونه می شود که سرمای قلب منجمدش
به حرارت بی حدم
اجازه بروز نمی دهد
اما من
بیشتر و بیشتر
در شهدی جوشان گر می گیرم
و حس می کنم شراره هایم
افزوده می شوند و بالا می گیرند

جز معجزه چه می توان گفت
بر آتشی که همه چیز را می گدازد و
یخ می پرورد
و بر یخی که با کرختی سرما منجمد می شود
و به جادویی
آتش بر می افروزد

جادوی عشق
با عقل سربه راه
آن می کند که
ماهیت عناصر دیگرگون می شود

ادموند اسپنسر

فرزانه ی جهان

با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد ؟
با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد ؟

در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد ؟ ویرانه‌ای چه سنجد ؟
 
با عاشقان شیدا ، سلطان کجا برآید ؟
در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد ؟

در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد ؟
در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد ؟

از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد ؟

چون عشق در دل آمد ، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد ؟

گرچه عراقی ، از عشق ، فرزانه‌ی جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد ؟

فخرالدین عراقی

وقتی که تو نیستی

وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد

من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالی ست
همه ی پنجره ها بسته است
اصلا کسی
حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد

واقعا
وقتی که تو نیستی
آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد
بیاید بالای کوه
اما دیوارها
تا دل ات بخواهد بلندند
سرپا ایستاده اند
کاری به بود و نبود نور ندارند
سایه ندارند

من قرار بود
روی همین واقعا
فقط روی همین واقعا
تاکید کنم
بگویم
واقعا
وقتی که تو نیستی
خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند

واقعا
وقتی که تونیستی
من هم
تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام

واقعا
وقتی که تونیستی
بدیهی ست که تو نیستی

سید علی صالحی

با یاد دست های تو


هنگامه شکوفه نارنج بود و من
با یاد دستهای تو
سرمست
تن را به آن طبیعت عطرآگین
جان را به دست عشق سپردم
با یاد دستهای تو
ناگاه
مشتی شکوفه را بوسیدم
و به سینه فشردم

فریدون مشیری

هیچوقت ترا ترک نمی کنم

هیچ‌وقت تو را ترک نمی‌کنم
حتا اگر
توی این دنیا نباشم

بانوی من
هر وقت
به دوست داشتن فکر می‌کنم
ابدیت
و تمامی شب‌ها
با نام تو
بر سینه‌ام
سنجاق می‌شود

می‌دانی ؟
می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت می‌دهد ؟

هرچه می‌کنم
چهار خط برای تو بنویسم
می‌بینم واژه‌ها
خاک بر سر شده‌اند
هرچه می‌کنم
چهار قدم بیایم
تا به دست‌هات برسم
زانوهام می‌خمد
نه این‌که فکر کنی خسته‌ام
نه این‌که تاب راه رفتن نداشته باشم
نه
تا آخرش همین است
نگاهت
به لرزه‌ام می‌اندازد

نزار قبانی

شمعدانی های منتظر

اگر آمدی
خبرم کن
در خانه بمانم
که از اندوه نمیرند
شمعدانیهای منتظر و ماهی های حوض
و لبخندی که بشوق برلبانم میبندد
که تو بیایی ُ کسی خانه نباشد

سیدعلی صالحی

لبخند تو

لبخند تو
چون زورقی طلایی
که بر دریای نیلی گذر می کند
از پیش چشمان خیره ی من گذشت
و من به یک باره
زیبایی تو
و تنهایی خود را
یافتم

بیژن جلالی

باورت کردم

گفتی گندم ، نوشتم گندمزار
گفتی گل ، نوشتم گلزار
گفتی ستاره ، نوشتم کهکشان
گفتی بیا ، شوریده و دیوانه به سویت دویدم
هر کلامت را به توان ابدیت نوشتم
خواندم ، باور کردم
باور کردم که گندم تو یعنی گندمزار
گلت گلزار، ستاره ات کهکشان
تو تنها یاور تو تنها باور تو بهترین
تو والاترین ، تو مرهم زخمهای شبهای دلتنگی
اما این بار نوبت من است
تو بنویس گندمزار
یک دانه گندم هم بنویسی کافیست
کمی جایمان عوض می شود

نسرین بهجتی

و ما به شما یاد می دهیم

و ما به شما یاد می دهیم
که چه چیزی را ندانید
و کدام خاطره ای خوشتر است

خواب دیدن
این طور که شما می بینید
اصلاًبه صلاحتان نیست
اشک
این طورها که شما می ریزید قطره قطره
اصلاً معنا ندارد

به غلغل چشمه نگاه کنید
مگر از اندوه است

و ما به شما یاد می دهیم
که چه رویاهایی چه زمان هایی خوشتر است
در صورت مردودی
البته چاره نیست
به جهنم نیز می روید

پایان تنفس
به سلول های تان برگردید

شمس لنگرودی

جهانی برای تو

بی شک جهان را
به عشق کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام
از عشق
جهانی برای تو

حسین پناهی

مورچگان مست

استکان شراب شکست
و مورچگان مست
برای ابد گم شدند

گروس عبدالملکیان

عشق

عشق شادی ست ، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر
خویشتن سوزی انجمن افروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز
آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکی ست پر کدورت و غش
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی ، بی چراغ تاریکی
آتشی در تو می زند خورشید
کنده ات باز شعله ای نکشید ؟
چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، کال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر کار
خشک و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد 

ادامه مطلب ...

عشق‌ هدیه‌یی‌ فرابشری‌ست

یک‌دیگر را دوست‌ می‌داریم‌
یک‌دیگر را کامل‌ می‌کنیم‌
امّا مالک‌ هَم‌ نیستیم‌
نمی‌توانیم‌ آن‌چه‌ را به‌ ما تعلّق‌ دارد
به‌ خود هدیه‌ کنیم‌
عشق‌ هدیه‌یی‌ فرابشری‌ست

مارگوت بیکل‌

می بویم گیسوانت را

می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند

مصطفی مستور

که بود آن ترک خون‌آشام سرمست

که بود آن ترک خون‌آشام سرمست
که جانم برد و خونم‌خورد و ‌دل خست


درآمد سرخوش و افتادم از پای

برون شد مست و بیرون رفتم از دست


سپر بر پشت و تیغ کیه در مشت

کمان در دست و تیر فتنه در شست


فغان جای نفس از سینه برخاست

جنون جای خرد در مغز بنشست


نه تیرش هست تیری کش توان جست

نه‌زخمش‌ هست زخمی کش‌ توان بست


نه چشم از نیش تیرش می‌توان دوخت

نه هیچ از پیش تیرش‌ می‌توان جست


وفا و مهر در جان و دلش نیست

جفا و جور در آب وگلش هست


به کام دشمنان از دوست ببرید

به رغم یار با اغیار پیوست


هلاک آن تن که بی‌یاد رخش زیست

اسیر آن دل که از دام غمش رست


عزیز آن جان که از عشقش شود خوار

بلند آن سرکه در راهش شود پست


ندیدم تا ندیدم چشم مستش‌

که وقتی آدمی بی می شود مست


بهل تا سر نهم بر خاک تسلیم

که چون ماهی اسیرم کرده در شست


برون نه یک قدم قاآنی از خویش

که از قید دو عالم می‌توان رست


بهار و عهد صاحب اختیارست

بباید باده خورد و توبه بشکست

قاآنی

پیوند مهر

از هم گریختیم 
و آن نازنین پیاله دلخواه را ، دریغ 
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم  
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت 
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم
ولی هر بار دیر بود 
اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش

هوشنگ ابتهاج