خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم ، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه
در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است
می دانم خدایان ، انسان را
بدل به شیئی می کنند ، بی آن که روح را از او بر گیرند
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
آنا آخماتووا
گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما ، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل ، تا که من زنده ام ماندگار است
فریدون مشیری
هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت
وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت
همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش
این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت
دل فروشد همچو گردابی به کار خویشتن
وز کسی چشم گشایش بهر این مشکل نداشت
شمع را این روشنی از سوز عشقی حاصل است
گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشت
در شگفتم از دلم کاین قطره طوفان به دوش
در ره عشق و جنون آسایش منزل نداشت
خضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد
کی به جایی می رسید ار مرشدی کامل نداشت ؟
در محیط پاکبازان فکر آسایش فناست
موج ما جز نیستی آرامش ساحل نداشت
شفیعی کدکنی
این همه شعر نوشتم
آن چه می خواستم نشد
زمزمه کردم ، ورد خواندم ، فریاد کشیدم
نشد آن چه می خواستم
پاره کردم ، آتش زدم ، دوباره نوشتم
نشد
تو چیز دیگری بودی
بگو تو را که نوشت
که سرنوشت مرا
کاغذی سیاه کرد
شهاب مقربین
دو سال است که می دانم بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می دانم آواز چیست
راز چیست
چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می شوم
گروس عبدالملکیان
زلف بر باد مده تا ندهى بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنى بنیادم
مى مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنى در بندم
طره را تاب مده تا ندهى بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبرى از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنى ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنى از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنى آزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزى ما را
یاد هر قوم مکن تا نروى از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنى فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرد اندر وى
من از آن روز که در بند توام آزادم
حافظ
با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند
یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند
بی تو احوال مرا در دل شبها داند
هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند
باده با مدعیان میکشی و میریزی
خون دل در قدح خون دل آشامی چند
بوسهای چند ز لعل لب تو میطلبم
بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند
گرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسی
اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند
هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت
مبتلی گشت به همصحبتی خامی چند
هاتف اصفهانی
مهربان و دهشتناک
سیمای عشق
شبی ظاهر شد
بعدِ بلندای یک روز بلند
گویا کمانگیری بود
با کمانش
و یا نوازنده ای
با چنگش
دیگر نمی دانم
هیچ دیگر نمی دانم
تنها می دانم بر من زخم زده
بر قلبم
شاید با تیری ، شاید به ترانه ای
و تا ابد
می سوزد
این زخم عشق
چه می سوزد
ژاک پره ور
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بیدرمان بگریم
گهی بر حال بـی سامان بخنـدم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
وگر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می پسندم
سعدی
از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها ، چه سحر ها دارم
با تو ای راهزن دل ، چه سفر ها دارم
گرچه از خود خبرم نیست ، خبرها دارم
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مراغافل از اندیشه فردا کردی
باز هم گرم از این آتش جانسوز تو ام
سرخوش از آه وغم و درد شب و روز توام
شکوه بیجاست ، مرا کشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم ، آنم دادی
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آن دلی کز تو نلرزد ، به چه ارزد ای عشق
عماد خراسانی
هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری
عزیز نسین
الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمینگاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی
سنایی غزنوی
کسی که هرگز
شهامت نه گفتن قاطعانه را ندارد
نخواهد توانست
آری گفتن مداوم در زندگی را
تاب آورد
ما می باید کامل کنیم یکدیگر را
نه آن که همانند شویم
تو جبران میکنی
کمبودهای مرا
و آنجا که تو تُند میروی
من قدم آهسته میکنم
مارگوت بیکل
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم در سرزمین سپیده بمیرم
در دیار دیروزها
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم دور از چشم دریا
در سرزمین بی مرزی ها بمیرم
فدریکو گارسیا لورکا
در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم
کلاغی روی بام خانهٔ همسایهٔ ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار میزد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار میزد باز
نمیدانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها میخورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر میکرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
شیرینتر از شهد و شکر میکرد
نمیدانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار میزد باز
نمیدانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار و پودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار میزد باز
نمیدانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوهٔ پوسیدهاش را جار میزد باز
نمیدانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که میپژمرد و میرفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
به غارت با شتابی آشنا میبرد و میرفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و میدانم چرا خواست
و میدانم که پوچ هستی و این لحظههای پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست
مهدی اخوان ثالث