خواب

باگریه می نویسم
از خواب
با گریه پا شدم
دستم هنوز
در گردن بلند تو آویخته ست
و عطر گیسوان سیاه تو با لبم
آمیخته ست
دیدار شد میسر و با گریه پا شدم

هوشنگ ابتهاج

پیوند جاودانه

قلب من و تو را
پیوند جاودانه مهری ست درنهان
پیوند جاودانه ما ناگسسته باد
تا آخرین دم از نفس واپسین من
این عهد بسته باد

حمید مصدق

می نوش کنیم

برخیز دلا که چنگ بر چنگ زنیم
می نوش کنیم و نام بر ننگ زنیم

سجاده به یک پیاله می بفروشیم
این شیشه نام وننگ بر سنگ زنیم

خیام

حدس می‌زنم که خواهی گریخت

حدس می‌زنم
که خواهی گریخت
التماس نمی‌کنم
از پی‌ات نمی‌دوم
اما صدایت را در من جا بگذار

می‌دانم
که از من دل می‌کنی
راهت را نمی‌بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار

می‌دانم
که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمی‌شوم
از پا نمی‌افتم
اما رنگت را در من جا بگذار

احساس می‌کنم
تباه خواهی شد
و من خیلی غمگین می‌شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار

فرقش را با حالا می‌دانم
که فراموشم خواهی کرد
و من
اقیانوسی خواهم شد سیاه و غم‌انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار

هر طور شده خواهی رفت
و من حق ندارم که تو را نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار

عزیز نسین

بوسه های ممنوع

ما نسل بوسه های ممنوع بودیم
عشق را میان لبهای هم پنهان کردیم
تا نمیرد
بعد از ما
شما نسل آزادی بوسه در خیابان خواهید بود
عشق را با لبهایتان فریاد بزنید
تا زندگی کند

افشین یداللهی

باران صبح

باران صبح
نم نم
می بارد
تورا به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه کهنه را

شمس لنگرودی

آبادی میخانه ز می خوردن ماست

آبادی میخانه ز می خوردن ماست
خون دو هزار توبه بر گردن ماست

گر من نکنم گناه ، رحمت چه کند
آرایش رحمت ، از گنه کردن ماست

خیام

تنهایی عمیق تر

دریا عمیق است
تنهایی عمیقتر
دستت را بده
با هم دست و پا بزنیم
پیش از آن که غرق شویم

 شهاب مقربین

کاروانی ها

کاروانی ها
کاروان سالاری افتاده ست از پا
چیست تدبیر ؟
کاروان آیا بماند یا براند ؟

راه پر هول حرامی هاست
و حرامی تر حرامی ، مرگ
که نه پشت صخره ، پشت دل کمین کرده ست
و نه پیش رو ، که پشت سر
این شکیبا مرده خوار این بی هنر کفتار
کاروان را می کند دنبال
و نفس های تباهش
پشت گردن های ما را می فساید

منزلی آن سوی وادی ها و کهساران نه در پیش است
منزل ما ، راه
کار ما ، رفتن
کاروان سالاری افتاده ست از پا
کاروان آیا بماند یا براند
چیست تدبیر ؟
 
منوچهر آتشی

در میکده ام ، چومن بسی اینجا هست

در میکده ام ، چومن بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده ام سویش دست

باید امشب ببوسم این ساقی را
اکنون گویم که نیستم بیخود و مست

در میکده ام ، دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست

مجروحم و مستم و عسس میبردم
مردی ، مددی ، اهل دلی ، آیا نیست ؟

مهدی اخوان ثالث

آدم ها می گذرند

آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند

رسول یونان

مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشت

مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

خیام

با دلم با دل تو


با دلم با دل تو
پای بر سینه ی این راه زدیم
پای کوبان دست در دست گذر می کردیم
گویی اما ته این راه دراز
دزد شبگیر جنون منتظر است
من و عشق و تو و این راه دراز
همه روز و همه شب
در پی یافتن سایه درختی ، آبی
در سکوت غم تنهایی خویش
بین هر ثانیه را
لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم
در غم عشق تو مردم اما
این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز
از قدمهای بلند من و توست

دل من با دل تو
دوش بر دوش هم از حادثه ها می گذریم
می نشینیم به کنجی ، در این بادیه ی عشق و جنون
و نهال دلمان
که به هم کاشته بودیم از عشق
همه عشق و همه عشق
دور از غارت باد سحری
با دو چشم ترمان جان گیرد

آری آری دل من با دل تو
می رسم من به تو یک روز اما
گفتنش دشوار است
که کجا ؟ کی ؟ به چه اندیشه ؟ ولی
من به دیوار سرای دل و ذهن
نقشی از حرف بزرگی دارم
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

هوشنگ ابتهاج

زندگی یعنی امیدوار بودن

زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من
زندگی
مشغله ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو

ناظم حکمت

بهار از تو سبزتر باشد

نمی شود که تو باشی و شعر هم باشد
نمی شود که تو باشی
ترانه هم باشد
نمی شود که شب هنگام
عطر نگاه تو باشد
محبوبه های شب هم باشند

نمی شود که تو باشی
من عاشق تو نباشم
نمی شود که تو باشی
درست همینطور که هستی
و من هزار بار خوبتر از این باشم
و باز هزار بار ، عاشق تو نباشم

نمی شود ، می دانم
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد

نادر ابراهیمی

ای یار

ای یار
که در گریبانت
دو کبوتر توأمان بی‌تابند
و قلب پاک تو
با لرزش خوش کبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است

لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد می‌کند

و من
ایستاده ام
و به نیمه‌ی کهکشان می‌نگرم

که در آنسویش
تو
عشق تقدیر می‌کنی
و من
کامل می‌شوم
ای زن

غاده السمان

ساق بلند تو

ساق بلند تو
تصویر روزهای بلورین است
در چشمه سار کودکی من
وقتی که از بلندی می آمدم به زیر
وقتی که پای سوخته ام را
در آبھای روشن می شستم
گام تو ، گام آمدن صبح است
با کفشھای نقره ای نوروز
در کوچه باغھای بھاران
دست تو ، دست دایه ی بخت است
بر گاهوار زندگی من
وقتی که در نشاط جھان ، تاب میخورد
چشم تو ، مژده ای است از آینده
چشم تو ، لانه ای است برای ستاره ها
چشم تو ، پاسخی است به لبخند سرنوشت
آه ای همیشه دورتر از خورشید
در من طلوع کن
در من چنان بتاب که آیینه ام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم
تا ناگھان تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینه ام کنی

نادر نادرپور

عشق تان را به ما دهید

شما که زیبائید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مردی که به راهی می شتابد
جادویی لبخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی ست پای بست
عشق تان را به ما دهید
شما که عشق تان زندگی ست
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است

احمد شاملو

بر گرد ، ای پرنده رنجیده ، بازگرد

بر گرد ، ای پرنده رنجیده ، بازگرد
باز آ که خلوت دل من آشیان توست
در راه ، در گذر
در خانه , در اتاق
هر سو نشان توست
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش میشود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟
و آن عشق پایدار فراموش میشود ؟
نه , ای امید من
دیوانه ی توام
افسونگر منی
هر جا , به هر زمان
در خاطر منی

مهدی سهیلی

در عشق

در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند

این راه کسی رود که در هر قدمی
صد جان بدهد که روی واپس نکند

مولانا