کاش تو اینجا بودی
خوب میشدیم
به هم سلام میکردیم
دوست میداشتیم
دستهایِ هم را میگرفتیم و
به هم چای تعارف میکردیم
کاش تو اینجا بودی
خوب میشدیم
برای هم خوب میشدیم و
برای همه خوب
آخر
باهم که خوب باشیم
میخندیم
بهروز لبخند میزنیم و
به شب لبخند
باهم خوب باشیم
همهچیز خوب میشود
باران بهوقت میآید
نیمکت پُر میشود
خیال خاطرجمع میشود و
دلسنگ نرم
شاید هم کسی دور باشد و
خوب نباشد
بعد ما را ببیند بگوید
ای جان
چه قدر اینها خوباند
وَ نزدیکتر بیاید و
با خوبِ خودش خوب شود
کاش
تو این جا بودی
باهم خوب میشدیم
افشین صالحی
مگذار باور کنم
در پیوند عشق های راستِین مانعی هست
عشق آن نِیست که دگرگون شود
آن گاه که بر آن دست زمان می افتد
یا قامتش در فراق و جدایی خم شود
عشق آن نشانِیست همواره جاوِیدان
که به طوفان ها می نگرد
ولی هرگز
نه می هراسد
نه بر خود می لرزد
عشق آن ستاره ایست
که هر کشتی سرگردان را ره می نماید
گر چه شاید اندازه آن پیداست
ولی ارزش آن پنهان می ماند
عشق بازیچه دست زمان نیست
گر چه زیبایی آن در دست زمان می افتد
عشق آن نیست که دگرگون شود
آنگاه که ساعتها روزهاو سالها
شتابان بر آن می گذرند
بلکه آن است که تا روز ابد
زنده و جاوید می ماند
اگر این حقیقت نباشد
نه هرگز چیزی می نوشتم
نه هرگز کسی عاشق می شد
ویلیام شکسپیر
جوانیام
گوشهی آغوش تو بود
لحظهای صبر اگر میکردی
پیدایش میکردم
آغوشت را باز کردی
برای رفتنام
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم
دیر یا زود
مانند یک دستهی گل
باید که حسرتم را در بغل بگیرم و بروم
به خواستگاری آن زن ِ خاکی
که نه نخواهد گفت
آغوشش را باز خواهد کرد
و همه چیزم را خواهد گرفت
و من همه چیزم را به او خواهم بخشید
بی هیچ حسرتی
مگر این حسرت ابدی
که دهانم را میگیرد
دیگر چگونه بگویم که دوستت دارم ؟
شهاب مقربین
آموخته ام ازهیچکس انتظاری نداشته باشم
از مادرم مادری
ازپدرم پدری
و ازخداوندیکتا خدایی
آموخته ام فقط عاشق باشم
و از هیچ کس انتظاری نداشته باشم
از معشوقه ام عاشقی
از دستانش لمس تنم
از لبانش بوسه های آتشین
آموخته ام زندگی کنم
و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم
از لبخندهایت زندگی
از نفسهایت حیات
از مرگ مردن را حتی انتظارندارم
من یاد گرفتم خودم را خدایی کنم
مادر خودم باشم
پدر خویشتنم باشم
شعر هایم را روی آسمان بنویسم
چرا که هیچ کلماتی مقدس تر از آن نیافتم
ماری القصیفی شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر
به خاطر بسپار زبانِ عشق
بسیار گسترده است و متفاوت
گاهی تپش قلب
گاهی سرخی گونه
گاهی مهربانی و ملاطفت
گاهی صبوری و گذشت
کافیست بدانی هر کسی
با چه زبانی از عشق سخن میگوید
نیکی فیروزکوهی
شعری را اگر فهمیدی
بدان که بسیار غمگینی
و با شعری اگر زیستی
بر تو بشارت باد
که روزی در تنهایی خواهی مُرد
مارک استرند
ترجمه : بابک زمانی
بانوی قشنگم
من همیشه مستم
لبهای تو
مخفف شرابهای دنیاست
چکیدهی کامروای انگور
که قطره میشود
نقطهی هستی مرا میچکاند
داغی که بر دلم مانده است
من این نخورده با خندههای تو مست
بیهوده نیست
که در کلمات میچرخم
نارنجی
نقطهها همه
ردی از بوسههای توست
عباس معروفی
روزی گفتیم
فقط مرگ می تواند
ما را از یکدیگر جدا کند
مرگ دیر کرد
و ما از یکدیگر جدا شدیم
محمود درویش
مترجم : اسما ء خواجه زاده
به تو فکر میکنم
و تو همیشه در عجیب ترین زمان
و غریب ترین مکان ها
در قلب منی
چه احساسی زیبایی است
که ناگهان
با فکر زیبای تو
غافلگیر شوم
چیستا یثربی
بهار بود که استفان مرا بوسید
رابین در پاییز
اما کالین
فقط نگاهم میکرد
هیچ وقت مرا نبوسید
بوسهی استفان از سر شوخی بود
بوسهی رابین در پی بازی بود
اما
بوسهای در چشمهای کالین هست
که تمام اوقات شبانهروز
مرا تعقیب میکند
سارا تیس دیل
مترجم : اعظم کمالی
بیان عشق
به اندازه ی خود عشق مهمه
آدما به بیان کردن و بیان شدن
احتیاج دارند
به کسی که دوستش داری
بگو که دوست دارم
فریبا وفی
تا وقتی در شعرها و واژه هایم هستی
ترشرو نباش ، شیرین من
زیرا
گرچه در گذر زمان پیر می شوی
اما در نوشته های من
هرگز پیر نمی شوی
نزار قبانی
ترجمه : یدالله گودرزی
نمی دانم
تو را به اندازهی نفسم دوست دارم
یا نفسم را به اندازهی تو ؟
نمی دانم
چون تو را دوست دارم نفس می کشم
یا نفس می کشم که تو را دوست بدارم ؟
نمی دانم
زندگیام تکرار دوست داشتن توست
یا تکرار دوست داشتن تو، زندگی ام
تنها می دانم
که دوست داشتنت
لحظه ، لحظه ، لحظهی زندگی ام را می سازد
و عشقت
ذره ، ذره ، ذره ی وجودم را
عادل دانتیسم
میخواهم مثل تو باشم
یعنی زندگیام را بکنم
و دورادور دوستت داشته باشم
نمیخواهم عشقم به تو دست و پایم را ببندد
مگر چه چیزی را از دست میدهم ؟
یک مردِ بزدل را ؟
و چی به دست میآوردم ؟
لذتِ گهگاهْ در آغوشِ تو بودن را
آنا گاوالدا
عشق در لحظه پدید می آید
دوست داشتن در امتداد زمان
این اساسی ترین تفاوت
میان عشق و دوست داشتن است
عشق معیارها را درهم می ریزد دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود
عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد
دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد
عشق قانون نمی شناسد
دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی ست
عشق فوران می کند
چون آتشفشان و شره می کند چون آبشاری عظیم
دوست داشتن جاری می شود چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم
عشق ویران کردن خویش است
دوست داشتن ساختنی عظیم
نادر ابراهیمی
آه که چقدر دوست دارم تا به یاد آری
آن روزهای خوش را که با هم دوست بودیم
زندگی آن روزها روشن تر بود
و خورشید گرم تر از امروز
برگ های خشک جاروب شد
خاطرات و افسوس ها نیز
و باد شمال آن ها را با خود برد
به شب سرد فراموشی
می بینی فراموشش نکرده ام
آوازی را که به ما می ماند
با هم زیستیم
تویی که مرا دوست می داشتی
و منی که ترا دوست می داشتم
اما زندگی ، کسانی را که عشق می ورزند
جداشان می کند از هم
گرچه بسیار آرام و
بی هیچ خش خشی
و دریا از ساحل بر می دارد
رد پای عاشقانی که با راه خویش رفتند
ژاک پره ور
دلبرا عمریست تا من دوست می دارم ترا
در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا
وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم
واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا
ای به تو روشن دو چشم گر درآری سر به من
از عزیزی همچو نور دیده می دارم ترا
داری اندر سر که بگذاری مرا و من برآنک
در جمیع عمر خویش از دست نگذارم ترا
خواری و آزار بر من ، گر به تیغ آید ز تو
خارم اندر دیده ، گر با گل بیازارم ترا
یک زمان از پای ننشینم به جست و جوی تو
یا کنم سر را فدایت ، یا به دست آرم ترا
نیست شرط ای دوست ، با یاران دیرینت جفا
شرم دار آخر که من یار وفادارم ترا
امیرخسرو دهلوی
اگر قلبِ من
چشمان تو را نمی پرستید
اکنون سبز را چه کسی می فهمید ؟
اگر از نرمیِ گوش هایت نمی نوشتم
اکنون گوشواره ها
از چه رو، از لاله ی گوش ها آویزان بودند ؟
اگر نامت را در زمین نمی کاشتم
آنگاه هیچ باغ گل سرخی وجود می داشت ؟
اگر قلبم برای تو اشک نمی ریخت
زمین هرگز چشمه و دریا و رودخانه ای داشت اینک ؟
اگر دوستت نمی داشتم
کسی عشق را می شناخت ؟
اگر ما
اگر من و تو
یک دیگر را عاشق نبودیم
چه کس می فهمید
وصال چیست
جدایی کدام است ؟
لطیف هلمت
ترجمه : بابک زمانی
ودیگر جوان نمیشوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی
و دریغا
چه تلخ تلخ فرو میریزم
با سنگینی این غربت عمیق در سرزمین اجدادی خویش
و مگر فراموش میشود
محمدرضا عبدالملکیان
نام این آتش ، تنها عشق بود
و عمری که داشت زیر سایه ی این سه حرف
رو به زوال می رفت
هزاران هزار نیستی در این سه حرف
هزاران ترک شدن در سه حرف
نامش تو بود
و اگر می ماندی ، ما می شد
مرا ببخش
نباید دوستت می داشتم
جمال ثریا
ترجمه : سیامک تقی زاده