غمگین نباش
روزی گناه ما بخشیده خواهد شد
روزی که همه
خواهند فهمید
ما به دنبال چیدن سیب خود بودیم
این سیب ما نبود
که نصیب ما کردند
شهاب مقربین
پیر میشوم
اما دستم هرگز نخواهد لرزید
دستِ تو
در دستِ من است
شهاب مقربین
در دو سوی تُشَک ایستادهاند
مثل دو قهرمان آراماند
به هم نزدیک میشوند
مثل دو دوست دست میدهند
به هم نگاه میکنند
مثل دریا و ماه
عمیق
به هم نگاه میکنند
آنگاه
کُشتی آغاز میشود
خم میشوند
دست در بازوی هم
کمرگاه و
رانها
ناآرام
در هم میپیچند
وحشی و حملهور
سرانجام
آن کس به خاک میافتد
که زودتر میگوید
دوستت دارم
شهاب مقربین
جوانیام
گوشهی آغوش تو بود
لحظهای صبر اگر میکردی
پیدایش میکردم
آغوشت را باز کردی
برای رفتنام
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم
دیر یا زود
مانند یک دستهی گل
باید که حسرتم را در بغل بگیرم و بروم
به خواستگاری آن زن ِ خاکی
که نه نخواهد گفت
آغوشش را باز خواهد کرد
و همه چیزم را خواهد گرفت
و من همه چیزم را به او خواهم بخشید
بی هیچ حسرتی
مگر این حسرت ابدی
که دهانم را میگیرد
دیگر چگونه بگویم که دوستت دارم ؟
شهاب مقربین
گفتم که می روم
می روم
دور شدنم را می بینی
می بینی
از انتهای افق خواهم گذشت
خواهم گذشت
از سرزمین های غریب
که نشانی از ردپای تو ندارند
از اقیانوس ها
که بوی تنت را نشنیده اند
از جنگل
که نمی توانند مثل تو
مرا در خود گم کنند
خواهم رفت
آنقدر دور خواهم رفت
که دور ِ زمین از زیر پایم بگذرد
تا ببینی باز
روبهروی تو ایستادهام
شهاب مقربین
این شعرها
که نوشتم برای تو
همه بیهوده بود
بیزارم از همه
زبان
زبون
کلمات
مات
نارساتر از دستهای معلق
میوههای نارسی که فرومیافتند
تا خاک را برایم دلپذیر کنند
نقطههای تعلیق
قطاری که جادههای مرا نمیرساند
به ایستگاهی که تو آنجا برایم دست تکان دهی
همه بیهوده بود این شعرها
که نوشتم برای تو
آتش بزن
مثل دلها که سوزاندی
آتش بزن
شاید از خاکسترشان
شعری دیگر متولد شود
که بگوید به تو
آنچه را میخواستم
و نشد
شهاب مقربین
دست سردم
از چه میلرزی
پنجره را ببند
مداد را بردار
دوباره شعرهای عاشقانه بنویس
نه
این زمستان
از پنجره نیامده است
شهاب مقربین
برای خندیدن
هنوز راههای زیادی پیدا میشود
میتوانی جلوی آینه بایستی و
برای خودت شکلک دربیاوری
این کار فقط یکبار خندهدار است
میتوانی بنشینی و
حماقتهای زندگیات را
یکی یکی پیش رو بگذاری و بشماری
این خندههای بیشماری را در پی خواهد داشت
اگرچه کمی تلخ
یا اگر هیچیک میسر نشد
بیدلیل بلند شو بلند
قاه قاه بخند
قهقهههای هیستریک هم
گاهی گرهی را باز میکنند
بگذار بگویند دیوانهای
وقتیکه دیوانگی
تنها مجالِ توست برای خندیدن
اگر باز نشد
روی میز
دستهایت را به هم حلقه کن
پیشانیت را روی انگشتهای درهم فرورفتهات بگذار
و زار زار گریه کن
آنقدر گریه کن
تا گریهها تمام شوند
حتماً دیگر در تو جایی باز خواهد شد
برای یک لبخند
شهاب مقربین
گلی هرجایی ، آبت را نوشیده
خاکت را تسخیر کرده
نامت را چون برگی نورسته از خود کرده است
امروز بازیهایت را فراموش کردهام
فردا چشمانت را از یاد خواهم برد
نامت را در پاییزی که هر چیزی را با خود خواهد برد
اما باران که تا ابد بر تو میبارد
بر من میبارد
چیزی از تو با خود دارد
که همواره اینجا بازی میکند
نگاه میکند
صدایت میزنم
شهاب مقربین
از میان جملهی آدمها
بیرونت کشیدم
تو یک کلمهی شیرین بودی
کلمهی عشق نه
عشق تلخ است
کلمهی دوستی نه ، شوق نه
دوستی گَس است و شوق شور
تو مثل کلمهی خیال ، مثل کلمهی خواب
شیرین بودی
از میان جملهی آدمها
بیرونت آوردم
آوردم چون کلمهای عزیز
در پرانتزِ آغوشم
مثل کلمهی خواب
پریدی و رفتی
میان جملهی آدمها
شهاب مقربین
وقتی به مرگ فکر میکنم
میدانم
باید به زندگی فکر کرد
وقتی به زندگی فکر میکنم
میدانم
چیز دیگری نیست
باید به تو فکر کنم
وقتی به تو فکر میکنم
نمیدانم
چه کنم
شهاب مقربین
گوشی را بردار
دارد دلم زنگ میزند
از آهن نیست اما
در هوای تو
خیس از بارانی که میدانی
از آسمان کجا باریدهاست
دارد زنگ میزند
گوش کن
چگونه از همیشه بلندتر
مانند طنینِ یک فریاد
صدای زنگ پیچیده در اتاقت
دلم دارد زنگ میزند
گوشی را بردار
شهاب مقربین
عاشقانت نخواهند ماند
یکی یکی می روند
محو می شوند
هر بوسه که بر یکی می زنی
شلیکی به دیگری ست
یک به یک خواهند رفت
تنها یکی خواهد ماند
که از همه قوی تر است
یکی که مدام دور و برت پرسه می زند
من ؟
نه
آخرین شلیک ات
کار مرا نیز ساخته است
تنها یکی خواهد ماند
که از من قوی تر است
رو به رویت خواهد نشست
به چشمانت زُل خواهد زد
و تو را از او گریزی نیست
از دیرباز می شناسمش
نامش تنهای ست
شهاب مقربین
من آویخته از طناب
تو شلیک کردی
تو شلیک کردی به طناب
برگشتم به زندگی
به شلیکِ دستهای تو
اشتباه کرده بودند
دارند دوباره نشانه میروند
قلبم را
حالا درست نشانه گرفتی
بزن
به قلب هدف
زندگی همین است
که شلیک میشود از دستهای تو
شهاب مقربین
می ترسم از عشق
از عشق میترسم
این شعرهای عاشقانه که مینویسم
سوت زدنِ کودک است در تاریکی
شهاب مقربین
بخوابیم با مهر
به خواب هم پا بگذاریم
رویاها و کابوس های یکدیگر را
ببینیم با هم
از آن پس
دیگر
هرگز بیدار نخواهم شد
شهاب مقربین
میل گم شدن در من پیدا شده ست
میل گم شدن در جایی بکر
در فکرهای دور
خستهام از حسِ خستگی
از اینکه اینجا نشستهام
و میگویم از اینجا
و حالی که مرا خسته میکند
خستهام از خستهام
فکر رهاشدن مرا رها نمیکند
فکر رهاشدن در رفتن
در اعماق یک سفر
میخواهم با بارانها سفر کنم
از هرچه بگذرم
روی دریاها چادر زنم
میان شن شنا کنم
از هوا جدا شوم
به خلاء عشق بپیوندم
که مرا میآکند
که مرا میکَنَد
از زمین و هوا
و میپراکند
آنجا که هرچه رها شده ست
تا آنجا و روزی که باز
زیباییاش
مرا پیدا کند
میل گم شدن در من پیدا شده ست
شهاب مقربین
نه
اینها کاغذی نیستند
که بادشان ببرد
پاره سنگی که روی رویاهایم گذاشتی بردار
روی باد بگذار
رویاهای مناند
که باد را بههم ریختهاند
شهاب مقربین
دنبال دو کلمه می گشتم
دو کلمه
مانند پچ پچ دو برگ
در گوش هم
یا زمزمه ی دو لب
در جست و جوی یک بوسه
دنبال دو کلمه می گشتم
مانند دو گوشواره
که آویزه ی گوشـت کنم
کلمات صف کشیدند
دسته دسته
دستبند تو شدند
کلماتی که دستت را دوست می داشتند
تو چنگ زدی
از هم گسیختی
رشته ی کلمات را
در هم ریختی
فرو انداختی
هر یک را به گوشه ای
دنبال یک کلمه می گردم
یک کلمه ی خاموش
مانند یک بوسه
که جمع کند همه ی کلمات را
روی لب های تو
شهاب مقربین