اگر در سرزمین عجایب زندگی می کردم
بهتر از این بود
در واقعیت
من و تو با هم غریبه ایم
و در رویای من ، یکرنگ و صمیمی
نه در واقعیت می توانم به تو نزدیک شوم
و نه در رویاهایم از تو دور
اگر در سرزمین عجایب زندگی می کردم
از این بهتر بود
آیا این حس غریب ، عشق است ؟
به من بگو
آیا این عشق است ؟
آلیسون مویت شاعر معاصر انگلیسی
ترجمه : چیستا یثربی
بهوقت نرگسهای زرد
که میدانند
هدف از زیستن بالیدن است
چگونه را به خاطر بسپار
چرا را فراموش کن
بهوقت یاسمنها که ادعا میکنند
هدف از بیدار شدن ، رؤیا دیدن است
چنین را به خاطر بسپار
انگار را فراموش کن
بهوقت گلهای سرخ
که ما را اکنون و اینجا
با بهشت شگفتزده میکنند
آری را به خاطر بسپار
اگر را فراموش کن
بهوقت همه چیزهای دلپذیر
که از دسترس درک ما دورند
جستوجو را بهخاطر بسپار
یافتن را فراموش کن
و در راز زیستن
بهوقتی که زمان ما را
از قید زمان میرهاند
مرا به خاطر بسپار
مرا فراموش کن
ادوارد استیلن کامینگز
مترجم : فرشته وزیرینسب
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی کنیم
توی خیابان با هم روبرو می شویم
تو از روبرو می آیی
هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت
قدم بر می داری
فقط کمی جا افتاده تر شده ای
قدم هایم آهسته تر می شود
به یک قدمی ام می رسی
و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می کنی
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می کشد
و رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم
هنوز بوی عطر فرانسوی ات را کامل استنشاق نکرده ام
که از کنارم رد شده ای
تمام خطوط چهره ات را
در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می کنم
می ایستم و برمی گردم و می بینم تو هم ایستاده ای
می دانم به چه فکر می کنی
من اما به این فکر می کنم که چقدر دیر ایستاده ای
چقدر دیر کرده ای
چقدر دیر ایستاده ام
چقدر به این ایستادن ها سال ها پیش نیاز داشتم
قدم های سستم را دوباره از سر می گیرم
تو اما هنوز ایستاده ای
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند
اما مطمئناً بازگشتها بدترند
حضور عینی انسان نمیتواند
با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند
مارگارت آتوود
آدمکش کور
الزا دلِ من
از این بیش بیتابی سزاوار نیست
آرام ، آرام دلِ من ، آرامتر
تو باید دردهای بزرگتری را تحمل کنی
اشکهایت را در پشت چشمانِ «من»
در انتظار روزی بنشان
که بر غمی بزرگتر بیفشانامشان
الزا
اگر تو را گفتند از ستارهی ناهید
نگین انگشتری خواهند ساخت
بپذیر
اگر گفتند طلوع خورشید از گریبان مغربست
تو باورکن
یا اگر دریای کبیر در ساغری گنجاندنیست
به راستی پندار
هر چیزی را باورکن
هر افسانهای را و هر دروغی را
جز، این که در دل من «جز مهرت» چیز دیگریست
نه ، زنهار باور نکن ، هرگز
لویی آراگون
مترجم : ساسان تبسمی
دوستم داشته باش
انگار که ترانه ای عاشقانه ام
انگار که پلک بر هم گذاشتی از سر شور و هیجانم
دوستم داشته باش
همانند خنده ای قبل گریه
همانند امیدی که وقت اندوه
تو را به صبر دعوت می کند
مرا در اوقات پیروزی ام
به هنگام زمین خوردنم
در میان جمع و به وقت تنهایی
دوست داشته باش
به من بگو که چنین دوستم داری
بگو که چنین دوستم داری
به من بگو که دوستم داری
ولا ارنا
مترجم : اعظم کمالی
به یاد آور باربارا
بیامان بر " برست " باران میبارید آن روز
و تو خندان قدم میزدی
شکوفا
شادان
خیس
زیرِ باران
به یاد آور باربارا
بیامان بر " برست " باران میبارید و
من در خیابانِ " سیم " از برابر تو گذشتم
خندیدی
خندیدم
به یاد آور باربارا
تو که نمیشناختم ات
تو که نمیشناختی ام
به یاد آور
آن روز را به یاد آور
از یاد مبر
مردی که به دالانی پناه برده بود
نامِ تو را فریاد کرد
باربارا
و تو در باران به سوی او دویدی
خیس
شادان
شکوفا
و در آغوشش پریدی
این یکی را به یاد آور باربارا
و اگر به تو " تو " میگویم به دل نگیر
من به تمام آنهایی که دوست میدارم شان " تو " میگویم
حتی اگر فقط یک بار دیده باشم شان
من به تمام عاشقان " تو " میگویم
حتی اگر نشناسم شان
به یاد آور باربارا
از یاد مبر این باران فرخنده را
بر چهرهی شادان ات
بر این شهرِ شاداب
بر دریا
بر انبارِ اسلحه
بر کشتیهای بندر " اوسان "
آه باربارا
عجب خریتی ست جنگ
زیرِ این بارانِ آهن
این باران ِ آتش و خون
این باران ِ تیغ
چه بلایی بر سرت آمد ؟
و آن که تو عاشقانه در آغوش اش بودی کجاست ؟
مرده ؟ گم شده ؟ یا هنوز زنده است ؟
وای باربارا
بیامان بر " برست " باران میبارد اما
این باران دیگر آن باران نیست
همه چیزی غرقه گشته
بارانِ مصیبت است این
هولناک و حزین
نه ، بوران نیست این
نه حتی بورانِ آتش و تیغ و خون
ابرها
به سادگی
چون سگان میمیرند
سگهایی که با سیل " برست " از نظر دور میشوند و
در دوردست میگندند
در دور دست , دور از " برست "
شهری که هیچ میشود
ژاک پره ور
ترجمه : نوید نادری
به تو میاندیشم عزیزم ، لو
قلب تو پادگان من است
احساسهایم گیسوان تو
خاطرهی تو جیرهی غذایی من
امشب آسمان پر از شمشیر و مهمیز است
توپچیها در مِه سنگین و جنبنده دور میشوند
اما من در ژرفنای وجودم
پیوسته چهرهی تو را میبینم
اهانت زخمِ آتشینِ جرأت است
موزیک نظامی در دل شب
چون آوای تو میدرخشد
هنگامی که سوار بر اسبم
تو در کنارم یورتمه میروی
خمپارههای ما مثل اندام تو پر و پیمان هستند
و زلف حنایی رنگات
به رنگ خمپارهای که در شمال منفجر میشود
دستهایت را دوست میدارم و یادآوریهای من
هر ساعت موزیک نظامی شادی را به نوا درمیآورند
خورشیدها به نوبت میخروشند
ما آن مال بند شبتابایم که به ستارگان یورش میبرند
در دریاچهی ژرف چشمانات
قلب بینوای من غرق میشود
و همانجا بنیاد مینهد
در آب عشق و دیوانگی
ویرانهی خاطره و اندوه را
گیوم آپولینر
مترجم : محمدعلی سپانلو
آوازی که دوست داشتی را می خوانم ، عمر من
اگر بیایی و گوش کنی ، عمر من
اگر بیاد آری دنیایی را که در آن زندگی می کردی
بشنو آوازم را ، روح من
سکوت را نمی خواهم ، عمر من
چطور بدون فریاد وفاداریم اثبات می شود ؟
کدام نشان مرا می شناساند ، عمر من ؟
همان گونه ام که از آنِ تو بودم ، عمر من
نه آرام ، نه از یاد رفته ، نه سرگشته
با تاریکی بیا ، عمر من
اگر به یاد می آری این آواز را ، عمر من
اگر باز می شناسی آوازی را که بلد بودی
اگر هنوز هم به یاد می آوری نامم را
در فراسوی زمان و بی زمانی می مانم
نترس از شب ، مه یا باران
به دنبال ردی برو یا که هیچ ردی
از همانجایی که هستی مرا بخوان ، روح من
و صاف به سمتم بیا ، رفیق
گابریلا میسترال
مترجم : کامیار محسنین
حیران مباش
از تصویری که میبینی
از لبهایی که خود را شکل میدهند
از چشمهایی که میپرسند
از رنگهای متغیر پوست
که کمجان در نور خفیف سوسو میزنند
از گونههایی که محو میشوند
تو فقط خودت را دیدهای اینک
خودت را در آینهی یک مرد
گونار اکلوف
مترجم : محسن عمادی
وقتی که مُردم
بر مزارم گریه مکن
و خاک را با اشکهایت
رنجیده خاطر مکن
بگذار مرغ باران و باد بر من بگریند
اما عزیزم تو نه
اگر گناه یا خطایی از تو سر زده است
دیگر مهم نیست
من تو را بخشیده ام
و اکنون می خواهم در آرامش بیارامم
بگذار ای دل غمگین و مرا تنها بگذار
برو نازنینم ، برو
آلفرد لرد تنیسون شاعر انگلیسی
ترجمه : چیستا یثربی