من
تمام سهمم از بهشت و حوریانش را داده ام
که تو را بگیرم
حالا
تنها در جهنم نشسته ام
که بیایی
افشین یداللهی
بغض
فقط به گلو ختم نمی شود
چشم را که بگیرد
اشک
می آید و
نمی ریزد
سینه را که بگیرد
نفس
نه
می رود
نه
بر می گردد
قلب را که بگیرد
یک گوشه کز می کند
نمی تپد
می لرزد
دست
مشت می شود
مشت
باز
پا
بلاتکلیف می ماند
بین ماندن و رفتن
بغض که می شکند
فقط جای این اتفاق ها
عوض می شود
و
هیچ چیز
عوض نمی شود
بغض
تنها چیزیست
که
وقتی می شکند
نمی شکند
افشین یداللهی
می گویی
بی آنکه اتفاقی افتاده باشد
دلشوره داری
دستت می لرزد
می گویی
مدام به من فکر می کنی
مگر فکر کردن به من
اتفاق نیست ؟
مگر لرزش ِ دستت
از لرزش ِ دلت نیست ؟
آنقدر ساده ای
که جوابهای ساده را
نمی بینی
من
همین سادگیَت را
دوست دارم
افشین یداللهی
چه کسی احساست را ترو خشک می کند
اشکت را درمیآورد
بعد پاک می کند
دیوانه من زحمتت راکشیدم
تابفهمی هنوز میتوانی شیطنت کنی
انتظاربکشی
تپش قلب بگیری
عاشق شوی
افشین یدالهی
نزدیکِ آمدن توست
تمام ِ زندگیم به هم ریخته
نمی دانم چه مرگم شده
نه می توانم چیزی بنویسم
نه می توانم چیزی بگویم
باید خوشحال باشم
هستم ، اما
خوشحالی ِ همراه با کلافگی
دیوانه ام کرده
از لحظه رسیدنت
شمارش معکوس رفتنت شروع می شود
هنوز نیامده ای
دلتنگم که می خواهی بروی
فهمیدم چه مرگم شده
سفر تو کوتاه است
و عُمر من ، کوتاه تر
افشین یداللهی
گفتم
برایم شعر بفرست
اما
نه شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو می گویند
نه شعرهایی که عاشقان دیگرت
در آن
مرگ خود را
به خاطر تو
آرزو می کنند
گفتم
برایم شعر بفرست
و حالا می گویم
هر که شعر خوبی گفت
برایم بفرست
حتی
شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو می گویند
می خواهم بدانم
دیگران که دچار تو می شوند
تا کجای شعر پیش می روند
تا کجای عشق
تا کجای جاده ای که من
در انتهای آن ایستاده ام
افشین یداللهی
شبها
تا در آغوش خالیم تصورت نکنم
خوابم نمی برد
و صبحها
تا بوسه ات را بر گونه ام تصور نکنم
بیدار نمی شوم
مدتهاست که
شبها نمی خوابم و
صبحها بیدار نمی شوم
نمی خواهم تصورت کنم
تا خودت بیایی
افشین یداللهی
من پیامبرِ مردمی هستم
که بتپرست خواهند شد
تمامِ تو
یک روز
در ازدحام
بر قلبِ من
نازل شد
پس از آن
به غارِ تنهاییِ خود رفتم
و با تبرِ بتِ بزرگ
بازگشتم
کسانی که
با رسالتِ من
به تو ایمان میآورند
دشمنم میشوند
از نیلِ سینه ات
عبور میکنم
و آنسوی اعجاز
با دستِ نجاتیافتگان
پیشِ چشمِ پدرم
به صلیب کشیده خواهم شد
با پیراهنی
که تو آن را
از روبرو دریدهای
افشین یداللهی
عکس های تنهای تو
هم دلتنگیم را کمتر میکند
هم بیشتر
عکس هایی که دیگران از تو گرفته اند
در آن مدت کوتاه
آنقدر سرمان گرم بود
و آنقدر به جدایی فکر نمی کردیم
که نه عکسی از هم گرفتیم
نه با هم
و حالا اگر فقط یک دلیل ساده
برای دیدار دوباره ی ما باشد
گرفتن یک عکس مشترک است
ما به عشق
به همدیگر
دست کم یک عکس مشترک
بدهکاریم
افشین یداللهی
چه کسی می توانست
مثل من
تو را
توصیف کند ؟
این شعرها ، تویی
تقصیر من نیست
اگر تو
ذاتا ممنوعه ای
بگذار اجازه ی چاپ ندهند
شعرهایی که برایت گفتم
در حافظه ی مردم
منتشر خواهد شد
و جاودانگی
جاودانگی ست
چه در تاریخ
چه در یک دفترچه
همه ی تو
جز نامت
در این شعرهاست
یک روز
همه
تو را خواهند شناخت
و اگر هم نشناسند
به “ تو ” ی این شعرها
حسادت خواهند کرد
افشین یداللهی
سرت را
که به سمت آسمان
بلند می کنی
عارفانی که
تمام دنیا را
بوسیده اند و کنار گذاشته اند
به سخت ترین امتحان خود
می رسند
گردنی
که نه می توانند ببوسند
نه کنار بگذارند
اما من
پاسخ این امتحان را می دانم
می بوسم و کنار نمی گذارم
کاری که
خدا
هنوز
آرزویش را دارد
افشین یداللهی
کاش بودی
و من
در آغوشِ تو
تا صبح
می مُردم
و صبح
در آغوشِ تو
زنده می شدم
افشین یداللهی
تمامِ تو
امشب
با من نیست
و من
تمامِ تو را
می خواهم
تمام که نباشی
تمام می شوم
تو امشب
ناتمامی
و بهانه هایت
ناتمام ترت می کند
خودت
من را
به مرزِ جنون رساندی
پس بفهم
که دیگر
هیچ چیز را نمی فهمم
جز
تمامِ تو
افشین یداللهی
رازی که میانِ ماست
شعرهاییست
که هیچگاه به ذهنمان خطور نکرد
اما
سرودیمشان
کودکیست
که نطفهاش بسته نشد
اما
به دنیا آمد
حرفهاییست
که همه از ما میدانند
جز من و تو
رازی که میانِ ماست
قلبیست
که از ابتدای عشق
ایستاده تپید
افشین یداللهی
در خاطراتِ من و تو
جای سفر
خالیست
جای یک روزِ تمام
کنار هم بودن
خالیست
جای یک دلِ سیر
پرسه زدن در خیابان ها
خالیست
جای چند دقیقه گپ زدن
با خیالِ راحت
خالیست
جای بوسه
خالیست
و ما
هنوز
عاشقِ همیم
هنوز
خاطراتِ بی تصویر
خاطراتِ بی صدا
شعر می شود
نقش می شود
سفر
پرسه
گپ
بوسه
می شود
و همه
خاطراتِ من و تو را
برای هم
تعریف می کنند
افشین یداللهی
کتاب روزشمار یک عشق
مگر می شود تو را دید و
برایت شعر نگفت ؟
کدام شاعر
چنین فرصتی را از دست می دهد ؟
تمام شاعران
با دیدنِ تو
به حالِ خودشان برای تو شعر میگویند
حتی بی آنکه بخواهند
اما تو
باید
فقط
شعرهای من را بخوانی
آنها را به حال خودشان بگذار
بگذار
یک بار هم که شده
عاشق به معشوق
حکم کند
تو
باید
فقط
شعرهای من را بخوانی
افشین یداللهی
بگذار
همه چیز ، آرام پیش برود
آنقدر که
هیچوقت به پایان نرسیم
بگذار
همه چیز ، آرام پیش برود
تا
همیشه
قُلّه ای برای فتح ، باقی بماند
بگذار
همه چیز آرام پیش برود
تا
فرصتی برای باز گشتن باقی نماند
ما
هزار بار دنبال احساسمان دویده ایم
این بار
بگذار
همه چیز
آرام پیش برود
افشین یدالهی