محبوب من

ما هر دو این را
خوب می دانیم محبوب من
یادمان دادند
گرسنگی را ، سرما را
خستگی تا حد مرگ را
و جدایی از همدیگر را
 
هنوز به کشتن وادارمان نکرده اند
و هنوز کسی را نکشته ایم
هر دو می دانیم محبوب من
مبارزه برای انسان ها را
هر روز عاشقانه تر
هر روز باز هم بیشتر دوست داشتن را

ناظم حکمت
ترجمه : فریده قاضی

نی خاموش

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم

خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم

من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم
 
هوشنگ ابتهاج

دلایلی برای عشق نیست

دلایلی برای عشق نیست
من ترا دوست می دارم چون ترا دوست دارم
و نیازی نیست که دلداده باشی
و همیشه باید بتوانی که آن باشی
من ترا دوست می دارم چون ترا دوست دارم
عشق وضعیت فیض است
و با عشق چیزی از کف نمی رود
عشق شطرنج لطف است
بذری است که در طوفان کشت می شود
میان آبشاران و در کسوف آفتاب
عشق قاموس واژگان را آتش می زند
و به طرز قاعده مندی متغیر است
من ترا دوست می دارم چون ترا دوست دارم
اندک یا بسیار برای همدیگر
آنچه که دوست داشته می شوند کنار هم قرار نمی گیرند
چون عشق ، عشق است و دیگر هیچ
سرخوش و کله شق در یک حالت
عشق آغاز مرگ است
و سپس بر مرگ فائق آمدن
چون در هر لحظه ی عشق
قربانیان بیشتری گرفته می شوند

کارلوس دِروموند دِ آندراده
ترجمه  : ابوذر کردی

شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش

شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش
کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش

دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این
اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش

خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش

بود در بازی عشق بتان ، جان باختن ، بردن
میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش

به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره
خوشا رندان که در میخانه‌ها دارند کاری خوش

دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف
که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش

هاتف اصفهانی

رسم زندگی این است

رسم زندگی این است
یک روز کسی را دوست داری
و روز بعد تنهایی

به همین سادگی
او رفته است
و همه چیز تمام شده است
مثل یک مهمانی
که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی

چرا غمگینی ؟
این رسم زندگی است
تو نمی توانی آن را تغییر دهی

پس تنها آوازی بخوان
این تنها کاری است که از دست تو برمی آید
آوازی بخوان

رابی نویل شاعر انگلیسی
ترجمه : چیستا یثربی

در من طلوع کن

در من طلوع کن
در من غروب کن
در من آشیانه بساز
ریشه کن
باور شو
عاشق شو
شاعر شو
شعر بخوان

در من آسمان آبی باش
ابر باش
باران باش
عمق دریا باش
در من مثل یک شهر باش
شلوغ باش
گاهی اگر شد
کوچه ای بن بست باش
شاد باش

بخند ، بخند ، بخند
و دلت اگر گرفت
سر را بر سینه ام بگذار
به تپش های قلبی گوش کن
که می خواهد تو در وجودش طلوع کنی
غروب کنی
آشیانه بسازی
شعر بسازی
بباری ، بتابی
بخندی ، بخندی ، بخندی
و گاهی دلت اگر گرفت
سر بر سینه اش بگذاری

نیکی فیروزکوهی

احساسات

احساساتِ من به شدت زخمی‌اند
انگار گلوله خورده‌اند و
خون‌شان رفته است
احساساتِ من
در حالِ جان سپردن‌اند
نه کسی در زنده‌گی‌ام هست که
احساسات‌ام را با او قسمت کنم
نه کسی هست که مرا دوست داشته باشد
یعنی من آن‌ام که از یاد رفته
در گذشته‌ها جا مانده است

آتیلا ایلهان
مترجم : ابوالفضل پاشا

باید زمان می گذشت

باید زمان می گذشت
زیبایی ات آرام آرام
روی گونه هایم می نشست
گاهی باید در خانه می ماندم
و به رویای رنگین کمان فکر می کردم
گاهی هم به خیابان می زدم
چترم را باز می کردم
و به صدای باران
قبل از زمین خوردنش گوش می دادم
باید زمان می گذشت
من و باران با هم دوست می شدیم
بعد زیبایی ات آرام آرام
روی گونه هایم می نشست

محسن حسینخانی

قسم می خورم

قسم می ‌خورم
حداقل هزار نفر توی کوچه بودند
ولی او بجز من کسی را ندید
رنج از چهره‌اش می‌بارید
و تنهایی عجیب چشم هایش
بیش از زیبایی‌اش مجذوبم کرد

میخائیل بولگاکف
مترجم : پرویز شهیدی
از کتابِ مرشد و مارگریتا

باید زیست

من نه خوش بینم نه بد بینم
من شد و هست و شود بینم
عشق را عاشق شناسد ، زندگی را من
من که عمری دیده ام پایین و بالایش
که تفو بر صورتش،لعنت به معنایش
دیده ای بسیار و می بینی
می وزد بادی ، پری را می برد با خویش
از کجا ؟ از کیست ؟
هرگز این پرسیده ای از باد ؟
به کجا ؟ وانگه چرا ؟
زین کار مقصد چیست ؟
خواه غمگین باش ، خواهی شاد
باد بسیار است و پر بسیار ، یعنی این عبث جاریست
آه باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن ، تو خود دانی
گر عبث یا هر چه باشد چند و چون
این است و جز این نیست
مرگ می گوید : هوم چه بیهوده
زندگی می گوید اما
باز باید زیست
باید زیست
باید زیست
 
مهدی اخوان ثالث

باید بمیرم

باید بمیرم
هیچ‌چیز نمی‌میرد
زیرا ایمانِ کافی برای مردن را ندارد
روز نمی‌میرد
می‌گذرد
گُل نیز می‌پژمرد
خورشید غروب می‌کند
نمی‌میرد
تنها من
که خورشید و گل و روز را
لمس کرده‌ام
و اندیشیده‌ام
می‌توانم بمیرم

خوزه آنخل بالنته  
برگردان : مهیار مظلومی

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

سروبالای منا گر چون گل آیی در چمن
خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد

روی تاجیکانه‌ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد

شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد

دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست
ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد

خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه‌ایست
باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد

سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد

سعدی