نمی شود که تو باشی و شعر هم باشد
نمی شود که تو باشی
ترانه هم باشد
نمی شود که شب هنگام
عطر نگاه تو باشد
محبوبه های شب هم باشند
نمی شود که تو باشی
من عاشق تو نباشم
نمی شود که تو باشی
درست همینطور که هستی
و من هزار بار خوبتر از این باشم
و باز هزار بار ، عاشق تو نباشم
نمی شود ، می دانم
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
نادر ابراهیمی
ای یار
که در گریبانت
دو کبوتر توأمان بیتابند
و قلب پاک تو
با لرزش خوش کبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد میکند
و من
ایستاده ام
و به نیمهی کهکشان مینگرم
که در آنسویش
تو
عشق تقدیر میکنی
و من
کامل میشوم
ای زن
غاده السمان
ساق بلند تو
تصویر روزهای بلورین است
در چشمه سار کودکی من
وقتی که از بلندی می آمدم به زیر
وقتی که پای سوخته ام را
در آبھای روشن می شستم
گام تو ، گام آمدن صبح است
با کفشھای نقره ای نوروز
در کوچه باغھای بھاران
دست تو ، دست دایه ی بخت است
بر گاهوار زندگی من
وقتی که در نشاط جھان ، تاب میخورد
چشم تو ، مژده ای است از آینده
چشم تو ، لانه ای است برای ستاره ها
چشم تو ، پاسخی است به لبخند سرنوشت
آه ای همیشه دورتر از خورشید
در من طلوع کن
در من چنان بتاب که آیینه ام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم
تا ناگھان تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینه ام کنی
نادر نادرپور
شما که زیبائید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مردی که به راهی می شتابد
جادویی لبخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی ست پای بست
عشق تان را به ما دهید
شما که عشق تان زندگی ست
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است
احمد شاملو
بر گرد ، ای پرنده رنجیده ، بازگرد
باز آ که خلوت دل من آشیان توست
در راه ، در گذر
در خانه , در اتاق
هر سو نشان توست
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش میشود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟
و آن عشق پایدار فراموش میشود ؟
نه , ای امید من
دیوانه ی توام
افسونگر منی
هر جا , به هر زمان
در خاطر منی
مهدی سهیلی
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
این راه کسی رود که در هر قدمی
صد جان بدهد که روی واپس نکند
مولانا
دستت را به من بده
نترس
با هم خواهیم پرید
من از روی رویاهایی که رو به باد و
تو از روی بوته های باران پرست
امید و علاقه ی من از تو
اندوه و اضطراب تو از من
واژه ها ، کتابها و ترانههای من از تو
سکوت ، هراس و تنهایی تو از من
هلهله ، حروف ، هر چه هست من از تو
درد ، بلا و بی کسیهای تو از من
زندگی کن شازده کوچولو
دنیا همین طور نمی ماند
سیذ علی صالحی
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست ؟
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست ؟
جانم از غم بر لب آمد آه ازین غم ، چون کنم ؟
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست ؟
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست ؟
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست ؟
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایه ی عیش دل اندوهگین من کجاست ؟
وحشی بافقی
از دور حرکت می کنیم
تا به نزدیک تو برسیم
تو اگر مانده باشی
تو اگر در خانه باشی
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگویم
آواز را شنیدم
تمام راه
از تو می خواستم
مرا باور کنی
که ساده هستم
تو رفته بودی
اکنون گفتم
که تو هستی
تو اگر نبودی
نمی دانستم
که می توانم
باران را در غیبت تو
دوست بدارم
احمدرضا احمدی
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
مولانا
چشمانت کارناوال آتش بازیست
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد
نزار قبانی
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بیزمزمـه نای عراقی هیـچ است
هر چند در احوال جهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
خیام
بیمرغ آشیانه چه خالیست
خالیتر آشیانهی مرغی
کز جفت خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکستهبال
اینک به آشیانهی دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفتهست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز بهخانه بازنگشتند
هوشنگ ابتهاج
محبوب من بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم
سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم
حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است بیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
حسین منزوی
به پیش روی من تا چشم یاری می کند ، دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
درین ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا ، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست
خروش موج با من می کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهائی یافت
که هر کس دل به دریا زد رهائی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین بر کنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست
فریدون مشیری
سیر نمیشوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنهتر است هر زمان ماهی آب خواه من
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر می روم پاک کنید راه من
چند شود زمین وحل از قطرات اشک من
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من
چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من
جانب بحر رو کز او موج صفا همیرسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانهام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من
خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من
گفت که از سماعها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من
از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعیه اله من
مولانا
بهار من کجایی ؟
کجا عطر خود را پراکندهای ؟
کجا گام برمیداری
و در کدام آسمان سرت را بلند میکنی
تا دلت را بگشایی ؟
آه ای گل نخستین بهار من
کجا رفتهای ؟
آیا هرگز به سوی من باز میگردی ؟
و آیا نفسهای بیقرار ما بار دیگر
تا آسمان بالا خواهد رفت ؟
آه ای بهار
بهار من
بگو آخر کجایی ؟
جبران خلیل جبران
وقتی از چهار سو بر تو
باد های نا مساعد می وزد
من از چهار سو
بی وقفه بر تو ترانه دست تکان می دهم
تو روئینه تن از عشق من میشوی
شتابت را سوار می شوی
و از من دور من شوی
من فراقت را درد می شوم
مشت به جان می کوبم و سر به ساحل
و می نویسم به روی تمام صخره ها
هر کجا می روی برو
ولی فقط باش
نسرین بهجتی
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله میدیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما
کاش میدانستیم
هیچ پروانهای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمیآورد
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب میمیریم
از خانه که میآئی
یک دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزینه شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است
سیدعلی صالحی
بگذار که خویش را به زاری بکشم
مپسند که بار شرمساری بکشم
چون دوست به مرگ من به هر حال خوش است
من نیز به مرگ خود به هر حال خوشم
فروغی بسطامی