چرا به یاد نمیآورم ؟
به گمانم تو
حرفی برای گفتن داشتی
هرگز هیچ شبی
دیدگان تو را نبوسید
گفتی مراقب انار و آینه باش
گفتی از کنار پنجره
چیزی شبیه
یک پرنده گذشت
زبانِ زمستان و مراثی میلهها
عاشقشدن در دیماه
مردن بهوقت شهریور
چرا به یاد نمیآورم ؟
همیشهی بودن
با هم بودن نیست
چرا به یاد نمیآورم ؟
مرا از به یاد آوردنِ
آسمان و ترانه ترساندهاند
مرا از به یاد آوردنِ
تو و تغزلِ تنهایی
ترساندهاند
گفتی برای بردنِ بوی پیراهنات
برخواهی گشت
من تازه از خوابِ یک صدف
از کف هفت دریا
آمده بودم
انگار هزار کبوتربچهی منتظر
در پسِ چشمهات
دلواپسی مرا
مینگریست
سیدعلی صالحی
آمده از جایی دور
اما زاده زمین ام
امانت دار آب و گیاه
آورنده آرامش و
اعتبار امیدم
من به نام اهل زمین است
که زنده ام
زمین
با سنگ ها و سایه هایش
من
با واژه ها و ترانه هایم
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم
زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام
ما همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت
سید علی صالحی
وقتی به تو فکر می کنم
تازه می فهمم چقدر بسیارم من
به این همه اندک
هرکجا کلمه کم می آورم
تورا بلند به نام کوچکت آواز می دهم
بی برو برگرد
هفت شب و هفت روز تمام
می بینی دارد از آسمان واژه می بارد
تو محشری دختر
من خسته نمی شوم
من همچنان تا آخر دنیا
با تو خواهم آمد
من همان پیاده پیشگویی هستم
که از ادامه آرام عشق
هرگز توبه نخواهم کرد
سید علی صالحی
من چارهای جز به یاد آوردنِ نامِ تو ندارم
دیگر لازم نیست از تاریکی بترسم
اسمِ کاملِ تو
کلماتِ مرا از نیزارهای تشنه عبور خواهد داد
جای تردیدی نیست
این خستگیهای خانگیست
تمام خواهند شد
سیدعلی صالحی
از صبحهای دور از تو نگویم
که مانند است به شب
که مانند است به اوجِ چلهی زمستان
ابدی جان
هر شب
غمت در دل است و عشقت در سر
و هر صبح
عشقت در دل و خاطرهات در سر
طلوع کن صبحم را
که عمریست بی خورشید
روزهایم شب می شود
و بی مهتاب
شبهایم روز
سیدعلى صالحى
باران می آمد
مردمان در خواب خانه
از آب رفته به جوی سخن می گفتند
همهمه یک عده آدمی در کوچه نمی گذاشت
لالایی آرام آسمان را آسوده بشنوم
اصلا بگذار این ترانه
همین حوالی بوسه تمام شود
من خسته ام
می خواهم به عطر تشنه گیسو و گریه نزدیک تر شوم
کاری اگر نداری برو
ورنه نزدیک تر بیا
می خواهم ببوسمت
به خدا من خسته ام
خیلی دلم می خواهد از این جا
به جانب آن رهایی آرام بی دردسر برگردم
آیا تو قول می دهی
دوباره من از شوق سادگی اشتباه نکنم ؟
اول انگار نگاهم کرد
اول انگار ساکت بود
بعد آهسته گفت
برایت سنجاق سری از گیسوی رود و
خواب خاطره آورده ام
آیا همین نشانی ساده
برای علامت علاقه کافی نیست ؟
حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچین از پله ها به جانب آسمان بیا
ما دوباره به خواب دور هفت دریا و
هفت رود و هفت خاطره بر می گردیم
آن جا تمام پریان پرده پوش
در خواب نی لبک های پر خاطره ترانه می خوانند
آن جا خواب هم هست ، اما بلند
دیوار هم هست ، اما کوتاه
فاصله هم هست ، اما نزدیک ، نزدیک
نزدیک تر بیا
می خواهم ببوسمت
سید علی صالحی
اتفاقِ خاصى رخ نمى دهد
اگر آدمى
غفلتاً مقابلِ یک نفر بگوید
ببین من دوستت دارم
همین و خلاص
این دوستت دارم آنقدر آسان است
که به غفلتِ بى فرصت اش مى ارزد
همین و خلاص
چه بهتر از این
که حس کنى دریا
دست در تو گشوده است
پیش آمد است دیگر
همین و خلاص
من زود گریه ام مى گیرد
به خدا بگو
چند لحظه دست روى چشمهایش بگذارد
من دوستت دارم
همین و نه خلاص
سید على صالحى
حقیقت این است که من
هرگز
در زندگی
سد راه کسی نبوده ، نیستم ، نخواهم بود
من می دانم
دیر یا زود به ری را خواهم پیوست
چشم به راه من نباشید
با این حال
یقین دارم که بعد از مرگ
دوباره باز خواهم گشت
وصیت واژه های خود را
برای شما باز خواهم خواند
من این راه را هزاران بار
با باد رفته و با باران باز آمده ام
مسیری که به منزل سپیده دم می رسد
و شسته تر از شبنم فروردین است
برای ملاقات با محرمانه ترین ترانه های من
نیازی به جست و جوی هیچ جانبی از این جهان خسته نیست
کافی ست
فقط به خواب گل سرخ اشاره کنید
به رد پای پرنده
به بلوغ باد
به بوی باران
حتما به رگه های روشنی از اردیبهشت خواهید رسید
تا ابد
تا ابد
هر شهابی که از سینه آسمان می گذرد
باردار شعری ست
که من یادم رفته است شکارش کنم
سید علی صالحی
چون عشق را در دفترم نوشتم
دیگر نتوانستم آن را پاک کنم ، نشد
سه نکته را در قالب سه درس آموختم
درس اول
بیهوده عشق را روی کاغذ اسیر نکن
و به صلابه نکش
که اسیرت می کند و به صلابه ات می کشد
درس دوم
چون عشق را در گوشه ای نوشتی
سعی بر پاک کردن آن مکن که نمی توانی
پس اسیریات مبارک
درس سوم
چون که اسیر شدی و به قفس افتادی ، نمیر
بمان و دنیا را از درون قفس تماشا کن
دنیا از دید یک زندانی ابدی تماشاییست
سیدعلی صالحی
من دیگر مجبور نیستم
تا صبح
ستاره های دوردست را
یکی یکی بشمارم
من دیگر مجبور نیستم
به دروغ
به بعضی ها بگویم
حالم خوب است
من دیگر مجبور نیستم
مشق هایم را گاهی
یک خط در میان بنویسم
من دیگر مجبور نیستم
به این همه آدم بی هوده ثابت کنم
دست های من پاک است
تو هستی
تو مالِ منی
تو از خودِ منی
و چقدر خوب است که خداوند
تو را فقط برای من آفریده است
سیدعلى صالحی
شنیدهام یک جایی هست
جایی دور
که هر وقت از فراموشیِ خوابها دلت گرفت
میتوانی تمامِ ترانههای دخترانِ مِیخوش را
به یاد آوری
میتوانی بیاشارهی اسمی
بروی به باران بگویی
دوستت میدارم
یک پیاله آب خُنک میخواهم
برای زائران خسته میخواهم
دیگر بس است
غمِ بی بامدادِ نان و هَلاهلِ دلهره
دیگر بس است این همه
بیراهرفتنِ من و بیچرا آمدن آدمی
من چمدانم را برداشته
دارم میروم
تمام واژهها را برای باد باقی گذاشتم
تمامِ بارانها را به همان پیالهی شکسته بخشیدهام
داراییِ بیپایانِ این همه علاقه نیز
شنیدهام یک جایی هست
حدسِ هوایِ رفتنش آسان است
تو هم بیا
سیدعلی صالحی
قمریهای بیخیال هم فهمیدهاند ، فروردین است
اما آشیانهها را باد خواهد برد
خیالی نیست
بنفشههای کوهی هم فهمیده اند ، فروردین است
اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد
خیالی نیست
سنگریزههای کنارهی رود هم فهمیده اند ، فروردین است
اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد
خیالی نیست
همهی اینها درست
اما بهار سفرکردهی ما کی بر میگردد ؟
واقعا خیالی نیست؟
سیدعلی صالحی
و من
آنقدر تو را دوست می دارم
که نمی دانم کدام کلمه
سرآغازِ آفرینشِ آدمی ست
فقط می دانم دنیا خوب است
دنیا
از هر فاصله که هست
هست
و فهم دارد
و فرصتِ شفاست
دنیا
ما را به دنیا آورده است
تا ما هر کدام
دنیای خود را داشته باشیم
و من
شب ها
به دنیا فکر می کنم
و به آدمی،و به درد،و به شفا
و شفا
راه ها دارد دور
و دنیا
منزل ها دارد نزدیک
و ما نزدیک به همین دورهای نامعلوم زاده می شویم
و ما دور از همین نزدیک های آشنا می میریم
درد دارم باز امشبِ هر سپیده دم
از اولِ نور
تا آخرینِ این همه بی شفا
پس کی ؟
سیدعلی صالحی
چقدر شعر بگوییم
چقدر چراغ بیاوریم
چقدر چشم به راهِ راه ؟
قافیه ها را دیگر باد بُرده است
قافله ها را دیگر
هیچ قصه ای در راه نیست
دیگر از من
چشم به راهِ هیچ چراغ و ترانه ای نباشید
من از دعوتِ بی دلیلِ کلمات خسته ام
شما نیز
پیروِ همان قرارِ همیشه
ان یکاد بخوانید و به خانه برگردید
این حرف های عاجلِ آزار دهنده
دیگر هیچ دردی را درمان نمی کنند
من یقین دارم
که گردشِ گیجِ این همه پرگار
تنها تکرارِ بی پایانِ تاریکی است
و تکرار
باطل است
و تاریکی
باطل است
و تکرارِ تاریکی
باطلِ اباطیل است
سیدعلی صالحی
بیش مرو بیش بیا ، مژده از آن یار بیار
برفکن این پردهی دل ، رخصت دیدار بیار
چند که یار یار کنم ، سر به سرِ دار کنم ؟
بهرِ دلِ یوسف من ، نقد خریدار بیار
باز در این دورِ هوا ، میل پر و بال کجاست
حولِ حلول و حاشیه ، نقطه و پرگار بیار
نقش در این پرده ببین ، گردش این دایره را
می طلب و تشنه بیا ، نشئهی اَسرار بیار
قیمت ما ، مهرِ مکان ، منزل ما ، لال دهان
باز گره گشوده را ، بستن زنار بیار
دی چه هراس از این حواس ، مست توییم مست تو
باز بیا و قصه را ، بر سرِ بازار بیار
غرقهی عشق لامجاز ، همسفرِ حقیقتیم
جان جهان ،بهرِ جان ، مژده از آن یار بیار
سیدعلی صالحی
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم ، از اشاره ، از حروف
ازاین جهانِ بی جهت که میا
که مگو ، که مپرس
گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده
کیستم
اینجا چه می کنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم بروم
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا ؟
کجا را دارم ، کجا بروم ؟
سیدعلی صالحی
بهار به بهار
در معبر اردیبهشت
سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم
و میان شکوفه های نارنج
در جستجویت بودم
در پائیز یافتمت
تنها شکوفه ی جهان
که در پائیز روییدی
سید علی صالحی
راستی هیچ میدانی من
در غیبت پر سوال تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم
که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید ؟
رسید ، اما وقتی
که دیگر هیچ کسی در خاموشی خانه
خواب بازآمدن مسافر خویش را نمیدید
سیدعلی صالحی