چه می گوئید ؟ کجا شهد است

چه می گوئید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین
انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک است
اشک باغبان پیر رنجور است
که شبها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاکها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دوتا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده

چه می گوئید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین
انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش


ادامه مطلب ...

ساقی بده آن شراب گلرنگ

ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ

خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ

ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ

گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی همه روز عشق می‌باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ

سعدی

گفتم به دام اسیرم

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من

گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نرید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من

مهدی سهیلی

دنیا کوچکتر از آن است

دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را

عباس صفاری

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها ، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای و پس از آن ، هیج
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
 
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد

فروغ فرخزاد

شبهای بی سحر

ای سنگفرش راه که شبهای بی سحر
تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای


ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت

آواز گامهای مرا گوش کرده ای


هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد

جز من که سالهاست کنار تو مانده ام


بر روی سنگهای تو با پای خسته  آه

عمری بخیره پیکر خود را کشاندم


ای سنگفرش هیچ در این تیره شام ژرف

آواز آشنای کسی را شنیده ای؟


در جستجوی او به کجا تن کشم ، دگر

ای سنگفرش گم شده ام را ندیده ای ؟

نصرت رحمانی

عشق تو پرنده‌ای سبز است

عشق تو پرنده‌ای سبز است
پرنده‌ای سبز و غریب
بزرگ می‌شود همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلک‌هایم را نوک می‌زند

چگونه آمد ؟
پرنده‌ی سبز کدامین وقت آمد ؟
هرگز این سؤال را نمی‌اندیشم محبوب من
که عاشق هرگز اندیشه نمی‌کند

عشق تو کودکی‌ست با موی طلایی
که هر آن‌چه شکستنی را می‌شکند
باران که گرفت به دیدار من می‌آید
بر رشته‌های اعصاب‌ام راه می‌رود و بازی می‌کند
و من تنها صبر در پیش می‌گیرم

عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو می‌روند و او بیدار می‌ماند
کودکی که بر اشک‌هایش ناتوانم


ادامه مطلب ...

تو را گم می کنم هر روز

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

 تماشایی است پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من
 که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
 چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
 که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب

 تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
 حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
 چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

محمدعلی بهمنی

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی
به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی

شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی
به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی

خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی
عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی

ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس
ندیدم در غمت مونس به جز باد سحرگاهی

مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین
که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی

چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله
کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی

گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی
ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی

سنایی غزنوی

آه ای عزیز بی خبر از من

آه ای عزیز بی خبر از من
امشب ، دل گرفته ی دریا
با یادگارهای کبودش
در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز
دریای موی سپید به سر می زند هنوز
مشت هزار ماتم از یاد رفته را
مھتاب می نویسد بر ماسه های سرد
شرح هزار شادی بر باد رفته را
چشم حبابھا همه از گریه ی فراق
آماس می کند
تیغ بنفش ماه
این چشمھای گریان را
از جای می کند
در من ، مدام باران می بارد
زنجیرهای نازک از هم گسسته اش
از لابلای جنگل مژگانم
در آسمان آیینه ، پیداست
از دور ، باد سرکش دریا
خاکستر ملایم نسیان را
آسانتر از سفیدی کفھا
از روی آتش دل من می پراکند
یاد ترا و عشق مرا زنده میکند

نادر نادرپور

شهادت می دهم

شهادت می‌دهم به مرغان سپید بال
هنگامی که تو را به یاد می‌آورم
و از تو می‌نویسم
قلم در دستم شاخه گلی سرخ می‌شود

نامت را که می‌نویسم
ورق‌های زیر دستم غافل‌گیرم می‌کنند
آب دریا از آن می‌جوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز می‌کنند

هنگامی ‌که از تو می‌نویسم مداد پاک کن‌ا‌م آتش می‌گیرد
پیاپی باران بر میزم می‌بارد
و بر سبد کاغذهای دور ریخته‌ام
گل‌های بهاری می‌رویند
و از آن پروانه‌های رنگارنگ و گنجشگکان پر می‌گیرند

وقتی آن‌چه نوشته‌ام را پاره می‌کنم
کاغذ پاره‌هایم
قطعه‌هایی از آینه‌ی نقره می‌شوند
مانند ماهی که روی میزم بشکند

بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم

غاده السمان

ترانه دیدار

با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل ، در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی ، وسوسه انگیز است

بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا ، نمناک است
مثل باد خنک تابستان
مثل تاریکی ، خواب انگیز است

گفتگو با تو
مثل گرمای بخاری و نفس های بلند آتش
می برد چشم خیالم را
تا بیابان های دورترین خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازی دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند


ادامه مطلب ...

دل که دایم عشق می‌ورزید رفت

دل که دایم عشق می‌ورزید رفت
گفتمش جانا مرو ، نشنید رفت

هر کجا بوی دلارامی شنید
یا رخ خوب نگاری دید رفت

هرکجا شکرلبی دشنام داد
یا نگاری زیر لب خندید رفت

در سر زلف بتان شد عاقبت
در کنار مهوشی غلتید رفت

دل چو آرام دل خود بازیافت
یک نفس با من نیارامید رفت

چون لب و دندان دلدارم بدید
در سر آن لعل و مروارید رفت

دل ز جان و تن کنون دل برگرفت
از بد و نیک جهان ببرید رفت

عشق می‌ورزید دایم ، لاجرم
در سر چیزی که می ‌ورزید رفت

باز کی یابم دل گمگشته را؟
دل که در زلف بتان پیچید رفت

بر سر جان و جهان چندین ملرز
آنکه شایستی بدو لرزید رفت

ای عراقی ، چند زین فریاد و سوز ؟
دلبرت یاری دگر بگزید رفت

فخر الدین عراقی

گره نگاه من در نگاه تو

دیگر گره نگاه من در نگاه تو ، شوقی ایجاد نمی کند
دیگر رنج من ، در کنار تو آرام نمی گیرد
به هرکجا که بروم ، نگاه ترا با خود خواهم برد
و تو نیز به هرکجا که روی ، رنج مرا با خود همراه خواهی برد
من مال تو بودم ، تو مال من بودی
دیگر چه ؟
ما با هم بودیم
خمِ راهی ، که عشق از آن عبور کرد
من مال تو بودم ، تو مال من بودی
تو به آن کس تعلق خواهی داشت که دوستت دارد
و خرمنِ باغ تو همان است که من کاشته ام
من می روم ، من غمگینم
ولی خب من همواره غمگینم
من از آغوش تو می آیم
نمی دانم اکنون به کجا می روم
کودکی درون قلب تو به من می گوید : بدرود
و من هم به او می گویم : بدرود

پابلو نرودا

ببین ویران شده ام

ببین
ویران شده ام
بر باد رفته ام
از پای تا به سر در عشق غرقم
دیگر حتی نمی دانم که آیا
زنده ام یا نه ؟
چیزی می خورم یا نه ؟
نفسی بر می آورم یا نه ؟
سخنی می گویم یا نه ؟
تنها می دانم که دوستت دارم

آلفرد دو موسه

دل روشنی دارم ای عشق


دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو

بگو پشت پرواز مرغان عاشق
چه رازی است ؟
بگو با کدامین نفس
می توان تا کبوتر سفرکرد ؟
بگو با کدامین افق
می توان تاشقایق خطر کرد ؟

مرا می شناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
و همسایه ام مهربانی است
و طوفان یک گل
مرا زیر و رو کرد
پرم از عبور پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف

ریشه دارد


ادامه مطلب ...

من عاشق شما هستم

سالها از پی هم می گذرند
هر سال دریغ از سال قبل
عشق هیچ گاه رهایم نمیکند
و تو در قلب من جای داری
کاش تنها یک بار میدیدمت
در برابرت زانو میزدم
و جان به لب رسیده میگفتم
بانو ، من عاشق شما هستم

هاینریش هاینه

انتخاب من

تو
انتخاب من نبودی
سرنوشتم بودی
تنها انگیزه ی ماندنم
در این زندگی بی اعتبار

عباس معروفی

زیبا نبود زندگی

زیبا نبود زندگی
و به مرگ چیزی نمی‌گفتم مبادا بگریزد و برنگردد

ثانیه‌ها
با کفش فقیرانه از بغلم می‌گذشتند
عمر
استخوان شکسته? در گلو مانده بود .

زیبا نبود زندگی
تو زیبا کردی
و من دیدم مرگ را
که بر نُک پا به تاریکی می‌گریخت

شمس لنگرودی

دن کیشوت کوچک

هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام

در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای
تو جنگ نکردی تا ببازی
خانم دن کیشوت
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی
بی انکه حتی یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند

چه جنگی ؟
تو با یک مرد نجنگیده ای
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی
با عشق رفاقتی کاغذی

دن کیشوت کوچک
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری

نزار قبانی