من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام

من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام

سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام

چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام

شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام

این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام

فریدون مشیری

ای نسیم پرنیان پوش

نازنینم چون گل بهاری
صفای جان و دل من بنفشه‌زاری
چه کرده‌ای با دل من خبر نداری

لحظه لحظه می‌دود دلم به سوی تو
ذره ذره می شود در آرزوی تو
به هر دو عالم ندهم نگاه دلجوی تو

زیبا، شیرین ، آرام جانی
خندان ، خندان دل می ستانی

غزل خوان گل افشان چو باز آیی
جهان را چه زیبا بیارآیی

روشن‌تر از صبح سپیدی
در جان من نور امیدی
تو همچون ستاره درخشانی
فروزان چو خورشید تابانی

دلم را نگارا نمانده یارا
به مهربانی بخوان ما را

لحظه لحظه می‌دود دلم به سوی
تو ذره ذره می‌شود در آرزوی تو
به هر دو عالم ندهم نگاه دلجوی تو

می نشینم سر راهت که نگاهت به چشمان من افتد
تا ببینی چرا هر دم سرشک غم به دامان من افتد

ای نسیم پرنیان پوش
در دل نگردد آتش عشق تو خاموش

لحظه لحظه می‌دود دلم به سوی تو
ذره ذره می‌شود در آرزوی تو
به هر دو عالم ندهم نگاه دلجوی تو

بیا تو ای زیبا که من در سر شوری دارم از اشتیاقت
ببین که جان بر لب رسیده است‌ام
چو شمع می‌سوزم از فراغت

تا نغمه ای سر می‌کند مرغی خوش آواز
دل چون کبوتر می کند سوی تو پرواز

ای نسیم پرنیان پوش
در دل نگردد آتش عشق تو خاموش

لحظه لحظه می‌دود دلم به سوی تو
ذره ذره می‌شود در آرزوی تو
به هر دو عالم ندهم نگاه دلجوی تو

فریدون مشیری

کاروان رفته بود و دیده من

کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم , اشک
شعله میزد به تار و پودم , آه

رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا
شمع افسرده جوانی من

شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود

چه وداعی , چه درد جانکاهی
چه سفر کردن غم انگیزی
نه نگاهی چنان که دل می خواست
نه کلام محبت آمیزی

گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمی کردم

چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب

وای بر من , نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم , فشار غم نگذاشت
که بگویم خدا نگهدارت

کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه ها میخورد
به گناهی که عشق می ورزید

او سفر کرد و کس نمی داند
من درین خاکدان چرا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند
من همان آتشم که جا ماندم

فریدون مشیری

نغمه ها

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست

به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد

نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام

دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست

دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش

مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را
 
فریدون مشیری

بر نگه سرد من به گرمی خورشید

بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه این چشمه ام چه سود خدا را
شبنم مرا نه تاب نگاهت

جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم

ای گل زیبا بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه تنها چه اشک ها فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم

آن گل خشکیده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز به تو درمان درد از که بجویم
من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم

من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم

پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است

فریدون مشیری

دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد


دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد
عشق بر ما همه باران بلا می خواهد

آنچه از دوست رسد ، جان ز خدا می طلبد
و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا می خواهد

پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود
که دل آیینه ی عشق است ، صفا می خواهد

تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما ؟
تو خود اینگونه نخواهی ، که خدا می خواهد

بوسه ای زان لب شیرین ، که دل خسته ی من
پای تا سر همه درد است دوا می خواهد

گوش جانم ، سخن مهر تو را می طلبد
باغ شعرم ، نفس گرم تو را می خواهد

همچو گیسوی بلند تو شبی می باید
تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد

تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست
آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد

فریدون مشیری

عشق هر جا رو کند آنجا خوش است

عشق هر جا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است

گر بسوزاند در آتش ، دلکش است
ای خوشا آن دل ، که در این آتش است

تا ببینی عشق را آیینه‌وار
آتشی از جان خاموشت برآر

هر چه می‌خواهی ، به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سخت‌تر

عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می‌زند در ما و من

عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو ، خورشیدوار

عشق هستی‌زا و روح‌افزا بود
هر چه فرمان می‌دهد زیبا بود

فریدون مشیری

به‌من یک تار مو دادی امانت

به‌من یک تار مو دادی امانت
که بی‌تو سوز دل با او بگویم
مرا تا یک نفس در سینه باقی‌ست
امانت‌دار این یک تار مویم

تو می‌دانی که در هر تار مویی
ز مو باریک‌تر صد راز باشد
اگر مو را زبان آشنا نیست
مرا چشم حقیقت باز باشد

نه پنداری که پیمانی که بستیم
از این یک تار مو محکم نگردد
به‌گیسوی دلاویز تو سوگند
که یک مو از وفایم کم نگردد

تو هم ای روشنی‌بخش حیاتم
نمی‌گویم مرا پیوند جان باش
نمی‌گویم به دردم مرهمی نه
به قدر تار مویی مهربان باش

چو مو باریک باشد رشته‌ی عمر
بیا قدر جوانی را بدانیم
بیا با تار جان پیمان ببندیم
بیا تا پای جان با هم بمانیم

فریدون مشیری

درس محبت

آه ای دل غمگین ، که به این روز فکندت ؟
فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته ، کدامین هوس آموز
بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت ؟

ای آهوی تنهای گریزانِ پریشان
خون می‌چکد از حلق پیچان کمندت
 
ای جام به هم ریخته ، صد بار نگفتم
با سنگدلان یار مشو ،  میشکنندت ؟

آه ای دل آزرده ، در این هستیِ کوتاه
آتش به سرم می‌رود از آه بلندت

جان در صدف شعر ، گهر کردی و گفتی
صاحب نظرانند ، پشیزی بخرندت

ارزان‌ترت از هیچ گرفتند و گذشتند
امروز ندانم که فروشند به چندت

جان دادی و درسی به جهان یاد گرفتی
ارزان‌تر از این ، درس محبت ندهندت

فریدون مشیری

می‌خواهم و می‌خواستمت ، تا نفسم بود

می‌خواهم و می‌خواستمت ، تا نفسم بود
می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود ، که این شعله‌ی بیدار
روشن‌گر شب‌های بلند قفسم بود

آن بخت ‌گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود ، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو ، هیهات ، که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله، که بجز یاد تو ، گر هیچ کسم هست
حاشا که بجز عشق تو ، گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحائی اندوه تو ، ای عشق
در غربت این مهلکه فریادرسم بود

فریدون مشیری

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست
 
دلی که رام محبت نمیشود دل توست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست
 
به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست
 
میانه سینه ما اتشی به نام دل است
که یادگار گرانمایه ای ز دلبر ماست
 
ز خاک پای تو شرمنده ام چه چاره کنم
بیا ببین که همین نیمه جان میسر ماست
 
تو شمع بزم رقیبانی و نمیدانی
که در فراق رخت خون دل به ساغر ماست
 
فراق دوست کشیدیم و زنده ایم هنوز
خدای را مگر از سنگ خاره پیکر ماست
 
رسیده جان به لب ز درد فراق
به کس چه جای شکایت که این مقدر ماست

فریدون مشیری

تو را دارم ای گل ، جهان با من است

تو را دارم ای گل ، جهان با من است
تو تا با منی ، جان جان با من است

چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات
کران تا کران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است

کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی‌کران با من است

روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده آن دهان با من است

فریدون مشیری

آخرین جرعه ی این جام

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم ، می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

فریدون مشیری

هنوز همیشه هرگز

هزار سال به سوی تو آمدم
 افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
 که می رسم به تو
 شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
 همیشه می شنوم
 همیشه سوی تو می ایم
 همیشه در راهم
 همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
 هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
 همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه

فریدون مشیری

راز نگهدارترین


ای تو با روح من از روز ازل یارترین
کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترین

گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین

عطر نام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین

ای تو روشنگر ایام مه آلوده عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین

در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین

می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من رازنگهدارترین
 
فریدون مشیری

بعد از تو ، تا همیشه

بعد از تو ، تا همیشه
شب ها و روزها
بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما
اما
پشت دریچه ها
در عمق سینه ها
خورشید ِ قصه های تو همواره روشن است

فریدون مشیری

قھر مکن ای فرشته روی دلارا

قھر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا


بر دل من گر روا بود سخن سخت

از تو پسندیده نیست ای گل رعنا


شاخه خشکی به خارزار وجودیم

تا چه کند شعله ھای خشم تو با ما


طعنه و دشنام تلخ اینھمه شیرین

چھره پر از خشم و قھر اینھمه زیبا


ناز ترا میکشم به ددیه منت

سر به رھت مینھم به عجز و تمنا


از تو به یک حرف ناروا نکشم دست

وز سر راه تو دلربا نکشم پا


عاشق زیباییم اسیر محبت

ھر دو به چشمان دلفریب تو پیدا


از ھمه بازآمدیم و با تو نشستیم

تنھا تنھا به عشق روی تو تنھا


بوی بھار است و روز عشق و جوانی

وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا


خنده گل راببین به چھره گلزار

آتش می را ببین به دامن مینا


ادامه مطلب ...

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز


بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آن گاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گیرم از این بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور، از آن قله پربرف
آغوش کند باز، همه مهر همه ناز

سیمرغ طلایی پر و بالیست که چون من
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است

آنجا که سر و پای تو در روشنی صبح
رویای شرابیست که در جام بلور است

آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خاک
از بوسه خورشید چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشقست
راه دل خود را نتوانم که نپویم

هر صبح در آئینه جادویی خورشید
چون می‌نگرم، او همه من، من همه اویم

او روشنی و گرمی بازار وجودست
در سینه من نیز دلی گرمتر از اوست

او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می‌روم اندر طلب دوست

ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم

ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزلخوان، من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

فریدون مشیری

چشم در راه بهارم

چشم در راه کسی هستم
کوله بارش بر دوش
آفتابش در دست
خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز
کوله بارش سرشار از عشق ، امید
آفتابش نوروز
باسلامش ، شادی
در کلامش ، لبخند
از نقس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد

مهربان ، زیبا ، دوست
روح هستی با اوست

قصه ساده ست ، معما مشمار
چشم در راه بهارم آری
چشم در راهِ بهار

فریدون مشیری

یکی دیوانه ای آتش برافروخت

یکی دیوانه ای آتش برافروخت
در آن هنگامه جان خویش سوخت

همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد

تو همچون آتش ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز

من آن دیوانه ی آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم

بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم

خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها

به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن

در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ، که فرجامی نداریم

لهیبی همچو آهِ تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان

بیا آتش بزن ، خاکسترم کن
مسم ، در بوته ی هستی زرم کن

فریدون مشیری