ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را
می پرستانیم در ده بادهی گلفام را
زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست
پس نشاید عیب کردن رند درد آشام را
احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست
هر که از اول تصور میکند فرجام را
من ببوی دانهی خالش بدام افتادهام
گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را
هر که او را ذرهیی با ماهرویان مهر نیست
بر چنین عامی فضیلت مینهند انعام را
شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق
چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را
گر بدینسان بر در بتخانهی چین بگذرد
بتپرستان پیش رویش بشکنند اصنام را
بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک
هم بلطف عام او امید باشد عام را
چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست
حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را
خواجوی کرمانی
من و تـو
دو پـرنـده کـوچـک پـنهـانـیم
که زیـر فـواره هـای عـشق
نـغـمه بـرمی چـیـنند
عمران صلاحی
ما خرقه زهد بر تن خم کردیم
از خاک خرابات تیمم کردیم
باشد که درون میکده دریابیم
آن عمر که در مدرسه ها گم کردیم
خیام
عشق من به تو
مانند رود کوهستانی است
پیوسته و پایدار
عشق من به تو
شبیه تابش ابدی خورشید است
یا مانند دریا که هرگز نمی آساید
امواج قوی و نجیبش
که از آغوش بازش پیوسته می گذرد
عشق من به تو
مانند درختی است
که در قلب ریشه کرده است
عشقی بی قید و شرط
حقیقی و ابدی
و خاموش نشدنی
ماگدا هرزبرگر
جهان پیشینم را انکارمیکنم
جهان تازه ام را دوست نمیدارم
پس گریزگاه کجاست
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد ؟
سعاد الصباح
خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناکامی اما اصل هر کام
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشق
اگر چه آتش است و آتش افروز
مبادا کم که خوش سوزیست این سوز
چه خوش عهدیست عهد عشقبازی
خصوصا اول این جان گدازی
هر آن شادی که بود اندر زمانه
نهادند از کرانه در میانه
چو یکجا جمع شد آن شادی عام
شدش آغاز عشق و عاشقی نا
وحشی بافقی
دل زتن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
آشکارا سینه ام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز
ملک دل کردی خراب از تیغ ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز
هر دو عالم ، قیمت خود گفته ای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
ما زگریه چون نمک بگداختیم
تو زخنده شکرستانی هنوز
جان زبند کالبد آزاد گشت
دل به گیسوی تو زندانی هنوز
پیری و شاهد پرستی هم خوشست
خسروا تا کی پریشانی هنوز ؟
امیر خسرو دهلوی
شعر من حادثه دستم نیست
شعر من تکه ای از زندگی شعر من است
شعر هایم نقش بارانی یک لبخند است
روی یک کوزه ی لب خشکیده
شعر من
جای قدمهای سفر کرده به اندوه شقایقها نیست
حرفهای دل من راز گل سرخ نبود
شعر من
کلبه ی ویران شده ی پنجره نیست
شعر هایم اما
تکه ای از خاک خداست
بین امواج پریشان نفسهای زمین
خالی از هر عابر
شعر من شاخه گلی است که من آنرا امروز
به تو خواهم بخشید
راستی شعر مرا می خوانی ؟
حسین پناهی
من گنهکارم
آری
جرم من هم عاشقی ست
آری اما
آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟
زندگی بی عشق
اگر باشد
همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل
کار دشواریست ، نیست ؟
قیصر امین پور
کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای تو شعری بسرایم روشن
تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست می دارم تا مرز جنون
شفیعی کدکنی
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی آهنین بود
در آن خلوتگه آرام و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس می ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم به گوشش قصه عشق :
ترا می خواهم ای جانانه ی من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه ی من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بر روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا که می داند چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
فروغ فرخ زاد
شب است
شبی همه بیداد
به ماه و آب نگه کن
نماز را بشکن
وروزه را بشکن
پیاله را بشکن
شکست را بشکن
شکست نیست شکستن
سکوت را بشکن
شکن
شکن
شکن
پای کوب بر من و ما
سماع و رقص جنونت ، تبرک است بیا
بیا که آینه از دوری تو گریان است
بیا زراه مترس
اگر چه در پی هر گام ، چنبر دامی است
و راه ها همه مختومه اند بر سر دار
بیا به اشک به پیوند، رود باریکی است
سپس به رود به پیوند ، اگر هدف دریا ست
نصرت رحمانی
پدرم میگوید از سولماز بگذر
که رنج میآورد
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر
که مرگ می آورد
خواهرهایم به من نگاه می کنند باخشم
که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز
اینها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است
به کوه می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم
به دریا می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم
در خواب می گویم سولماز را می خواهم
جواب می شنوم من هم
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم
زبانم لال ، چه جواب خواهد داد ؟
نادر ابراهیمی
پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمیبرد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ، آب
دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد
پر کن پیاله را
فریدون مشیری
بوسه های تو تسکینم می دهد
خوابی شیرین
که در انتظار تعبیرش نبودی
بارانی
که دانه دانه تمیز می شود
و روی گونه من می نشیند
کاسه ای از صدف که فرشتگانش پاک کرده اند
تا از لبخندت پر شود
این جایی تو
در آتش دستهای من
و تشنه و بی امان می باری
می باری، می باری
و تسکینم می دهی
شمس لنگرودی
اهل گردم ، دل دیوانه اگر بگذارد ؟
نخورم می ، غم جانانه اگر بگذارد ؟
گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشه میخانه اگر بگذارد ؟
عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد ؟
معتقد گردم و پابند و ز حیرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد ؟
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه دیوانه اگر بگذارد ؟
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد ؟
عماد خراسانی
نه
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکند
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم
تا روزگار بو نبرد
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم
قیصر امین پور
همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ
جای هر بوسه بهر گونه شد زخمی
جای هر گل ، گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی که ببارد ز دل ابری
نه صدایی که برآید ز ته چاهی
همه جا سینه تهی از عشق
همه جا گریه درون چشم
همه جا شور بدور از سر
همه جا مشت گره از خشم
شعر من بود که ورد لب هر کس بود
جای من بود بهر دست و بهر شانه
خانه ام بود چو میعادگاه عشاق
چه شد آخر که رمیدند از این خانه
همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ
نصرت رحمانی
روح سر در گم من بوی جنگل دارد
و نگاه تو در آن آتشی میکارد
چشم تو پنجره مرموزیست
کاش میدانستم پشت این پنجره کیست ؟
کاش میدانستم چه کسی در تو اقامت دارد ؟
کاش آتش بودی و تو می سوزاندی
علف هرزه تردیدم را
چشمه ای بودی و می رویاندی
دانه خفته امیدم را
عمران صلاحی