سر در پای جانان باختن

عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن

آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن

اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن

پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن

زاهدی بر باد الا ، مال و منصب دادنست
عاشقی در ششدر لا، کفر و ایمان باختن

بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق
هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن

سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند

رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن


سعدی

همه نیاز من

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم
و مشتاق حرف حرف نام تو باشم
نمی‌توانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم پنهان کنم
گل با بوی خود چه می‌کند ؟
گندم زار با خوشه ؟

دیگر نمی‌توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته‌هام می‌فهمند به تو می‌نویسم
از شادی قدم‌هایم ، شوق دیدن تو را
از انبوه گل بر لبم بوسه‌ی تو را

چه طور می‌خواهی قصه‌ی عاشقانه‌مان را
از حافظه‌ی گنجشکان پاک کنی ؟
و قانع‌شان کنی که خاطرات‌شان را منتشر نکنند ؟

نزار قبانی

حضورت بهشتی ست

حضورت
بهشتی‌ست
که گریز از جهنم را توجیه می‌کند
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه‌ی گناهان و دروغ
شسته شوم

احمد شاملو

فقط یک عشق زنده است

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی ، نه شرابی
دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی می‌کنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است

برای من ، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم
توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر

در شعر من فقط صدای توست که میخواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود
وای کاش می‌دانستی در این لحظه
لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.

آنا آخماتووا

بادیه عشق تو

هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد

همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد


بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت

در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد


هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت

بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد


سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر

در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد


در منازل منشین خیز که آن کس بیند

چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد


تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز

دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد


حسنت امروز همی بینم و صد چندان است

لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد


شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها

بر من امروز به اقبال غمت آسان شد


بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص

مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد


رو که در مملکت عشق سلیمانی تو

دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد


همچو عطار درین درد بساز ار مردی

کان نبد مرد که او در طلب درمان شد


عطار

دوستت دارم را

دوستت دارم را
در دستانم می‌چرخانم
از این دست به آن دست
پس چرا
هروقت می‌خواهم
به دستت بدهم نیستی ؟

چرا اینجا نیستی
تا "دوستت دارم" را
از جنس خاک کنم
از جنس تنم
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟

بگذار دوستت دارم را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفس‌های تو بدوزم

عباس معروفی

خواب

باگریه می نویسم
از خواب
با گریه پا شدم
دستم هنوز
در گردن بلند تو آویخته ست
و عطر گیسوان سیاه تو با لبم
آمیخته ست
دیدار شد میسر و با گریه پا شدم

هوشنگ ابتهاج

پیوند جاودانه

قلب من و تو را
پیوند جاودانه مهری ست درنهان
پیوند جاودانه ما ناگسسته باد
تا آخرین دم از نفس واپسین من
این عهد بسته باد

حمید مصدق

می نوش کنیم

برخیز دلا که چنگ بر چنگ زنیم
می نوش کنیم و نام بر ننگ زنیم

سجاده به یک پیاله می بفروشیم
این شیشه نام وننگ بر سنگ زنیم

خیام

حدس می‌زنم که خواهی گریخت

حدس می‌زنم
که خواهی گریخت
التماس نمی‌کنم
از پی‌ات نمی‌دوم
اما صدایت را در من جا بگذار

می‌دانم
که از من دل می‌کنی
راهت را نمی‌بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار

می‌دانم
که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمی‌شوم
از پا نمی‌افتم
اما رنگت را در من جا بگذار

احساس می‌کنم
تباه خواهی شد
و من خیلی غمگین می‌شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار

فرقش را با حالا می‌دانم
که فراموشم خواهی کرد
و من
اقیانوسی خواهم شد سیاه و غم‌انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار

هر طور شده خواهی رفت
و من حق ندارم که تو را نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار

عزیز نسین

بوسه های ممنوع

ما نسل بوسه های ممنوع بودیم
عشق را میان لبهای هم پنهان کردیم
تا نمیرد
بعد از ما
شما نسل آزادی بوسه در خیابان خواهید بود
عشق را با لبهایتان فریاد بزنید
تا زندگی کند

افشین یداللهی

باران صبح

باران صبح
نم نم
می بارد
تورا به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه کهنه را

شمس لنگرودی

آبادی میخانه ز می خوردن ماست

آبادی میخانه ز می خوردن ماست
خون دو هزار توبه بر گردن ماست

گر من نکنم گناه ، رحمت چه کند
آرایش رحمت ، از گنه کردن ماست

خیام

تنهایی عمیق تر

دریا عمیق است
تنهایی عمیقتر
دستت را بده
با هم دست و پا بزنیم
پیش از آن که غرق شویم

 شهاب مقربین

کاروانی ها

کاروانی ها
کاروان سالاری افتاده ست از پا
چیست تدبیر ؟
کاروان آیا بماند یا براند ؟

راه پر هول حرامی هاست
و حرامی تر حرامی ، مرگ
که نه پشت صخره ، پشت دل کمین کرده ست
و نه پیش رو ، که پشت سر
این شکیبا مرده خوار این بی هنر کفتار
کاروان را می کند دنبال
و نفس های تباهش
پشت گردن های ما را می فساید

منزلی آن سوی وادی ها و کهساران نه در پیش است
منزل ما ، راه
کار ما ، رفتن
کاروان سالاری افتاده ست از پا
کاروان آیا بماند یا براند
چیست تدبیر ؟
 
منوچهر آتشی

در میکده ام ، چومن بسی اینجا هست

در میکده ام ، چومن بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده ام سویش دست

باید امشب ببوسم این ساقی را
اکنون گویم که نیستم بیخود و مست

در میکده ام ، دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست

مجروحم و مستم و عسس میبردم
مردی ، مددی ، اهل دلی ، آیا نیست ؟

مهدی اخوان ثالث

آدم ها می گذرند

آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند

رسول یونان

مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشت

مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

خیام

با دلم با دل تو


با دلم با دل تو
پای بر سینه ی این راه زدیم
پای کوبان دست در دست گذر می کردیم
گویی اما ته این راه دراز
دزد شبگیر جنون منتظر است
من و عشق و تو و این راه دراز
همه روز و همه شب
در پی یافتن سایه درختی ، آبی
در سکوت غم تنهایی خویش
بین هر ثانیه را
لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم
در غم عشق تو مردم اما
این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز
از قدمهای بلند من و توست

دل من با دل تو
دوش بر دوش هم از حادثه ها می گذریم
می نشینیم به کنجی ، در این بادیه ی عشق و جنون
و نهال دلمان
که به هم کاشته بودیم از عشق
همه عشق و همه عشق
دور از غارت باد سحری
با دو چشم ترمان جان گیرد

آری آری دل من با دل تو
می رسم من به تو یک روز اما
گفتنش دشوار است
که کجا ؟ کی ؟ به چه اندیشه ؟ ولی
من به دیوار سرای دل و ذهن
نقشی از حرف بزرگی دارم
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

هوشنگ ابتهاج

زندگی یعنی امیدوار بودن

زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من
زندگی
مشغله ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو

ناظم حکمت