فاش کردن عشق

نمی‌خواستم این عشق را فاش کنم
نمی‌خواستم
ناگاه به خود آمدم دیدم
همه‌ی کلمات
راز مرا می‌دانند
این است که هر چه می‌نویسم
عاشقانه‌ای برای تو می‌شود

شهاب مقربین

ساقیا دانی که مخموریم

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را


میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر

خام در ده پخته را و پخته در ده خام را


قالب فرزند آدم آز را منزل شدست

اندوه پیشی و بیشی تیره کرد ایام را


نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود

ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را


قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود

کار کار خویش دان اندر نورد این نام را


تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم

ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را

سنایی غزنوی

نامه های عاشقانه قدیمی ام

 ناگهان به ذهنم رسید
که امشب
نامه های عاشقانه قدیمی ام را باز کنم
و دوباره بخوانم
نمی دانستم که با آتش بازی می کنم
و گورم را با دستهایم باز می کنم
دقیقه ای نگذشته بود از خواندن
که انگشتهایم سوختند
بعد از دو دقیقه
چراغی که با نور آن نامه را می خواندم ،سوخت
بعد از سه دقیقه
پتوی رختخوابم آتش گرفت و لباس خوابم
و از من چیزی جز تلی از خاکستر نماند
نمی دانستم که نامه های عاشقانه
ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند
و اگر به آنها دست بزنم منفجر می شوند
نمی دانستم که عبارتهای عاشقانه

ممکن است به گیوتینی تبدیل شوند


ادامه مطلب ...

شهادت می دهم

شهادت می‌دهم
غیر از تو
زنی نیست
که حماقت مرا تاب بیاورد
و بر دیوانگی‌ام صبور باشد
آن‌ چنان ‌که تو صبوری کردی

شهادت می‌دهم
زنی نیست
که ناخن‌هایم را بگیرد
کاغذهایم را مرتب کند
و مرا به بهشت کودکان وارد کند
غیر از تو

شهادت می‌دهم
جز تو زنی نیست
که مرا بسازد
آنچنانکه تو ساختی
و رهایی‌ام بخشد
آن چنان ‌که تو رهایی‌ام بخشیدی

شهادت می‌دهم
غیر از تو زنی نیست
که با من چون کودک شیرخواره‌ای رفتار کند
و مرا با شیر گنجشک‌ها
و شهد گل‌ها
بپروراند

شهادت می‌دهم
غیر از تو زنی نیست
که با من
به بخشندگی دریا باشد
نوازش‌ام کند
ویران‌ام کند

آن‌گونه که تو کردی


ادامه مطلب ...

معشوق من

معشوق من
با آن تن برهنهء بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد

خط های بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکند

معشوق من
گوئی ز نسل های فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین واریست
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست

 

ادامه مطلب ...

چه گویمت که دلم از جدائیت چون است

چه گویمت که دلم از جدائیت چون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است


تو کرده‌ای دل من خون و تا ز غصه کنی

دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است


نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است

که آفت دل و صبر و قرار مجنون است


ز مور کمترم و می‌کشم به قوت عشق

به دوش باری، کز حد پیل افزون است


ز من بریدی اگر مهر بی‌سبب دانم

که این نه کار تو این کار ، کار گردون است


اگر به قامت موزون کشد دل هاتف

نه جرم او که تقاضای طبع موزون است


هاتف اصفهانی

یار با ما بی وفایی می کند

یار با ما بی وفایی می کند
بی گناه از من جدایی می کند

شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی می کند

می کند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی می کند

جو فروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی می کند

یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی می کند

ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی وفایی می کند

کشتی عمرم شکستست از غمش
از من مسکین جدایی می کند

آن چه با من می کند اندر زمان
آفت دور سمایی می کند

سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می کند

سعدی

عشق و وفاداری

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم : عزیزم این کار را نکن
نگفتم : برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه ؟
رویم را برگرداندم

حالا او رفته ، و من
تمام چیزهایی را که نگفتم ، می شنوم
نگفتم : عزیزم متاسفم ، چون من هم مقصر بودم
نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است

گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده ای
من آن را سد نخواهم کرد

حالا او رفته و من
تمام چیزهایی را که نگفتم ، می شنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم
نگفتم : اگر تو نباشی  ، زندگی ام بی معنی خواهد بود
فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد

اما حالا تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیز هایی است که نگفتم

نگفتم : بارانی ات را درآر
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم
نگفتم : جاده ی بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی انتهاست

گفتم : خدانگهدار موفق باشی
خدا به همراهت
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم ، زندگی کنم

شل سیلور استاین

من آبروی عشقم

لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق
طلب میکند
من آبروی عشقم
هشدار ، به خاک نریزی

پر کن پیاله را
آرامتر بخوان
آواز فاصله های نگاه را
در باغ کوچه های فرصت و میعاد

بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب

رمز شبان درد شعر من است
گفتی :
گل در میان دستت می پژمرد
گفتم :
خواب
در چشمهایمان به شهادت رسیده است
گفتی که :
خوبترینی

آری ، خوبم
آرامگاه حافظم
شعر ترم
تاج سه ترک عرفانم
درویشم
خاکم
آینه دار رابطه ام ، بنشین
بنشین ، کنار حادثه بنشین
یاد مرا به خاطره بسپار
اما
نام مرا
بر لب مبند که مسموم میشوی
من داغ دیده ام

 

ادامه مطلب ...

تا کجا

به عشق
اما عشق
که به اندیشه ات فرو می برد

به اندیشه
اما اندیشه
که اندوهگینت می کند

به اندوه
اما اندوه
که به ترحم می انجامد

به ترحم
اما ترحم
که به نومیدی می کشاند

به نومیدی
اما نومیدی
که به پرسش می انجامد

به پرسش
اما پرسش
که به پاسخ می انجامد

به پاسخ
اما پاسخ
که به سرکشی می انجامد

به سرکشی
اما سرکشی
که به مرگ می انجامد

پس سرانجام به مرگ
اما بی سرکشی
بی ترحم
بی عشق
زندگی را چه معنایی ست ؟

اریش فرید

غمگین ترین شعرها

امشب می توانم غمگین ترین شعرها را بسرایم
مثلا بنویسم
شب پرستاره است
وستاره ها آبی ، لرزان در دوردست
باد شبانه در آسمان می گردد وآواز می خواند

امشب می توانم غمگین ترین شعرها را بسرایم
اورا دوست داشتم و گاه او نیز مرا دوست داشت
در شبهایی اینچنین اورا در بازوانم می گرفتم
بیشتر وقت ها زیر آسمان لایتناهی اورا می بوسیدم

او مرا دوست داشت و گاه من نیز اورا دوست داشتم
چشمان آرام بزرگ او را چگونه می توان دوست نداشت ؟

امشب می توانم غمگین ترین شعرها را بسرایم
فکر اینکه اورا ندارم ، احساس این که از دستش داده ام
گوش دادن به شب بزرگ که بدون او بزرگ تر است
و شعر که نزول می کند بر روحم
مانند شبنم که بر علف


ادامه مطلب ...

در رثای احمد شاملو

راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل " بامدادی " که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
" بامداد " رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه " بامداد "
و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
من درد مشترکم
مرا فریاد کن

فریدون مشیری

پیش از آنکه آخرین نفس را برآرم

پیش از آنکه آخرین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم

در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم

تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود

هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم

در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی است ناشناخته
پرخار
نا هموار
راهی که باری
در آن گام می گذارم
در آن گام نهاده ام
وسربازگشت ندارم

بی آنکه دیده باشم شکوفائی گل ها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبائی حیات

آنگاه مرگ می تواند فراز آید
آنگاه می توانم به راه افتم
آنگاه می توانم بگویم
که زندگی کرده ام

احمد شاملو

فقط آینه ی تو

مثل عکس ماه در برکه
در منی و
دور از دسترس من
سهم من از تو
فقط همین شعرهای عاشقانه است
و دیگر هیچ
ثروتمندی فقیرم
مثل بانکداری بی پول
من فقط آینه ی تو هستم

رسول یونان

دلم برایت یکذره است

دلم برایت یکذره است
کی میشود که
ساعت وقارش را
با بیقراری من عوض کند ؟

عقربه های تنبل
آیا پیش از من
به کسی که معشوق را در کنار دارد
قول همراهی داده اید ؟

در آسمان آخر شهریور
حتی ستاره ای هم نگران من نیست
به اتاق برمیگردم و
شب را دور سرم می چرخانم و
به دیوار می کوبم

حسین منزوی

بیان نامرادیها

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد
گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها
غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم
خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم

معینی کرمانشاهی

ای رفته ز دل

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

سیمین بهبهانی

کاری به کارِ شما ندارم

کاری به کارِ شما ندارم
تکلیف این شبِ اصلا از ستاره خسته
که روشن است
من با خودم
به همین شکل ساده از چیزی که زندگی‌ست
سخن می‌گویم
شما هم می‌شناسیدشان
همین بعضی‌هایِ بی‌حوصله
بعضی‌های نابَلَد 
بی‌خود و بی‌جهت
خیال می‌کنند
درگاهِ این خانه تا اَبَد
رویِ همین لنگه‌ی در به در می‌چرخد
آیا خاموشی باد
واقعا از ترسِ وزیدن است ؟
دردا ، در این دیار
شکایتِ کدام درنده
به درنده‌ی دیگری باید ؟

سیدعلی صالحی

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم


بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم

بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم


زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم

وجدی نه که در گرد خرابات برآییم


نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم

اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم


حلاج وشانیم که از دار نترسیم

مجنون صفتانیم که در عشق خداییم


ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود

اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم


ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست

گر سر برود سر تو با کس نگشاییم


ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم


دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز

رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خدایی 


مولانا

تو جانی در جانم

ای کاش می توانستم بگویم
که با من چه می کنی
تو جانی در جانم می آفرینی
تو تنها سببی هستی
که به خاطر آن
روزهای بیشتر
شب های بیشتر
و سهم بیشتری
از زندگی می خواهم
تو به من اطمینان می دهی
که فردایی وجود دارد

جبران خلیل جبران