نسیم خاک کوی تو ، بوی بهار می دهد
شکوفـه زار روی تـو ، بوی بهار می دهد
چو دسته های سنبله ، کنار هم فتاده ای
به روی شانه ، موی تو ، بوی بهار می دهد
چو برگ یاس نو رسی ، که دیده چشم من بسی
سپیدی گلوی تو ، بوی بهار می دهد
تو ای کبوتر حرم ، ترانه های صبحدم
بخوان که های و هوی تو ، بوی بهار می دهد
برای من که جز خزان ، ندیده ام در این جهان
بهشت آرزوی تو ، بوی بهار می دهد
معینی کرمانشاهی
در سلسله عشق تو ، مغموم و صبورم
نازم بکش ای دوست ، که مظلوم و صبورم
رندان همگی فرصت دیدار تو دارند
غیر از من دل ساده ، که محروم و صبورم
در شهر تو ای دوست ، چنین زار و غریبم
در دست تو امروز ، چنان موم و صبورم
دل بد مکن ، اندیشه پرواز ندارم
حاجت به قفس نیست ، که مصدوم و صبورم
هر گز نکنم عشق تو را پیش کسی فاش
در پرده اسرار تو مکتوم و صبورم
دنیای عجیبی است ، ز آلودگی خلق
گریانم از این درد ، که مصدوم و صبورم
معینی کرمانشاهی
نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دُردیکشِ خمخانهی تزویر و ریا بود
پروردهی مریم هم اگر چشم تو میدید
عیسای دگر میشد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو که از پیکرِ عمرم
نیمی که روان داشت ، جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمعِ سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه تو را غرّه به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینهی حسن تو گردد
کاینگونه تو را مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفاداری و این بود محبت ؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفلِ دلساده فریبت
بر سردر خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را با همه نیرنگ ، به صد رنگ
چون صورت بیروح ، به دیوار کشیده
تنها بگذارم که در این سینه ، دل من
یکچند ، لب از شکوهی بیهوده ببندد
بگذار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد
ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهرهی من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم که در این موجِ سرشکم
گیسوی به هم ریخته بر دوش تو پیداست
من عاشقِ احساسِ پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو ز من دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند
معینی کرمانشاهی
کردی آهنگ سفر اما پشیمان میشوی
چون به یاد آری پریشانم پریشان می شوی
گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا
آنچه من هستم کنون در عاشقی آن می شوی
سر به زانو گریه هایم را اگر بینی به خواب
چون سپند از بهر دیدارم شتابان می شوی
عزم هجران کرده ای شاید فراموشم کنی
من که میدانم تو هم چون شمع گریان می شوی
گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشکریزان می شوی
بشکند پیمانه ی صبرم,ولی در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشکسته پیمان می شوی
بینم آن روز ی که چون پروانه بهر سوختن
پای تا سر آتش و سر تا به پا جان می شوی
مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد
آن زمان بی همزبان در این گلستان می شوی
معینی کرمانشاهی
ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیلهی عشاق بی سر انجامم
به آن دقایق پر درد زندگى سوگند
که بی تو یک نفس ای هم نفس نیارامم
مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشهی بامم
مرا که این همه توفان طبیعتم ، دریاب
که من به یک سر موی محبتى رامم
ز عمر شکوه ندارم که خامهی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که شوریده بخت و ناکامم
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست ؟
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
هوای خواندن افسانهام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم
معینی کرمانشاهی
چند گوش دل فرا دادن که این آوای اوست
یا نفس در سینه کشتن ، کاین صدای پای اوست
چند با فکر پریشان ، خویشتن دادن فریب
کآنچه آید در نظر ، تصویری از سیمای اوست
چند با می گرم بگرفتن که با آشفتگی
چون ز حد بگذشت مستی ، گویم این رویای اوست
چند این فکر عبث باید تسلی بخش دل
کان سخنهای پریشان همدم شبهای اوست
چند بایستی که در بازار ناکامی نهاد
گوهر دل در کفش ، کاین آخرین سودای اوست
چند باید خویشتن داری در این لذت که باز
یادگار عشق من در سینه شیدای اوست
چند با شوریده بختی در دل میخانه ها
گویم این دنیای مستان ، بهترین دنیای اوست
رحیم معینی کرمانشاهی
ای دل ز من بریده ز یادم نمی روی
وی پا ز من کشیده ز یادم نمی روی
ای رفته از برابر چشمم به کوی غیر
اشکم به دیده دیده ز یادم نمی روی
آن چشم را به روی چه کس باز می کنی ؟
ای آهوی رمیده ز یادم نمی روی
در سایه ی کدام نهالی روم به خواب
ای نخل بر رسیده ز یادم نمی روی
دانم که امشبم به سحرگه نمی رود
ای جلوه ی سپیده ز یادم نمی روی
تا خواند این غزل ز من آن سرو ناز گفت
ای بید قد خمیده ز یادم نمی روی
معینی کرمانشاهی
تو با یک چشم با خلق و، به دیگر چشم با مایی
بدین منظور گم کردن ، مشوّش ساز دل هایی
نمی گویی و می سوزی ، نمی جویی و می خواهی
به باطن تشنه ی عشق و ، به ظاهر غرق حاشایی
درون سوز و برون آرا ، زبان خاموش و دل گویا
برون خاکستر سرد و ، درون آتش سراپایی
حکایت می کند چشمت ، ز میخواران هوشیاری
گواهی می دهد قلبت ، ز خاموشان گویایی
نگاهی گر مرا باشد ، تو پا تا سر نظر بازی
نیازی گر مرا سوزد ، تو سر تا پا تمنّایی
تو می خواهی مرا اما ، ز دل بر لب نمی آری
تو می جویی مرا اما ، به هر بزمی نمی آیی
ز چشم من اگر پرسی ، که مجنون تر ز مجنونم
اگر زشت و اگر زیبا ، تو لیلا تر ز لیلایی
سخن با من بگو تا من ، بگویم از چه غمگینی
نظر بر من فکن تا خود ، بدانی در چه رؤیایی
منم کاهی که با آهی ، بلرزد دامن صبرم
تویی سنگ و به طوفان ها ، شکیبایی شکیبایی
معینى کرمانشاهى
روی دیدار توأم نیست ، وضو از چه کنم ؟
دیگر این جامه صد وصله رفو از چه کنم ؟
قید هستی ، همه جا همره من می آید
با چنین نامه سیاهی ، به تو رو از چه کنم ؟
من که مجنون نشدم ، دشت به دشت از چه روم ؟
نام لیلا چه برم ؟ کوی به کوی از چه کنم ؟
خود فریبی به چه حد ؟ خسته شدم زینهمه رنگ
من که درویش نیم ، این همه هو از چه کنم ؟
من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو ، از چه کنم ؟
هر دم از رهگذری زنگ سفر می شنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو ، از چه کنم.
روی به هر سوی کنم ، نقش تو آید به نظر
روی گفتار ، به یک قبله بگو از چه کنم ؟
معینی کرمانشاهی
آنجا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم
مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم
اینجا که منم ، حسرت از اندازه فزونست
خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم
آنجا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم
اینجا که منم ، عشق به سرحد کمالست
صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد
مرغی چو من ، آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع
غم سوخت دل جمل یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شهزاده و شه ، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست
گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم
معینی کرمانشاهی
ناز کمتر کن ، که من اهل تمنا نیستم
زنده با عشقم ، اسیر سود و سودا نیستم
عا شق دیوانه ای بودم ، که بر دریا زدم
رهررو گمگشته ای هستم ، که بینا نیستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا نادیده ای
تا بدا نی اینقدرها ، هم شکیبا نیستم
بسکه مشغولی به عیش و نوش هستی غافلی
از چو من بی دل ، که هستم در جهان ؛ یا نیستم
دوست می داری زبان با زان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم ، کز آنها نیسنم
دل به دست آور شوی از مهربانیهای خویش
لیکن آنروزی ، که من دیگر به دنیا نیستم
پای بند آزخویشم ، مهلتی ای شمع عشق
من برای سوختن اکنون مهیا نیستم
هیچکس جای مرا دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم
معینی کرمانشاهی
بدوستی نتوان تکیه این زمان کردن
بروی آب ، نمی باید آشیان کردن
بهر چه می نگرم ، بی ثبات و لرزانست
تفاوتی نکند رو باین و ان کردن
چه جای شکوه دل ، همدمی نمی بینم
در این دیار غریبم ، چه میتوان کردن
برای یافتن یار یکدلی بگذشت
تمام عمر عزیزم ، بامتحان کردن
بجاه و مکنت خود ، تکیه آن چنان سست است
که اعتماد ، بیاران مهربان کردن
مخواه آنچه دلت خواهد ، ای اسیر هوس
که سودها ببری ، از چنین زیان کردن
بعاشقان نظری کن ، بشکر نعمت حسن
کرامتی است محبت بناتوان کردن
دریغ و درد که احساس سینه سوزم را
نمیتوانم از این خوبتر بیان کردن
رحیم معینی کرمانشاهی
بیان درد مکن ، جز برای صاحبدرد
من اهل دردم و، دانم دوای صاحبدرد
ز یادگار خوش خویشتن مگو ایدوست
بمحفلی ، که شدی آشنای صاحبدرد
کنون که هر کس اسیر هوای نفسانیست
کسی چگونه شناسد ، بهای صاحبدرد
بکوی دلشدگان رو ، چو حاجتی داری
که مستجاب تر آید دوای صاحبدرد
مخواه از نی دلسوخته سرود امید
ز سینه ، خسته بر آید صدای صاحبدرد
مقام درد ببین ، با هنر بخوانندش
کسی که خوب در آرد ، ادای صاحبدرد
هزار تجربه کردیم ، غیر درد نبود
بدرد خانه گیتی ، شفای صاحبدرد
طلای رنگ مرا بین و اعتبار مرا
که با خبر شوی از کیمیای صاحبدرد
از آن امید بدرمان درد ها دارم
که چرخ پر بود از وای وای صاحبدرد
معینی کرمانشاهی
در زدم و گفت کیست ؟ گفتمش ای دوست ، دوست
گفت در آن دوست چیست ؟ گفتمش ای دوست ، دوست
گفت اگر دوستی ! از چه در این پوستی ؟
دوست که در پوست نیست ؟ گفتمش ای دوست ، دوست
گفت در آن آب گل دیده ام از دور دل
او به چه امید زیست ؟ گفتمش ای دوست ، دوست
گفتمش اینهم دمیست ، گفت عجب عالمیست
ساقی بزم تو کیست ؟ گفتمش ای دوست ، دوست
در چو به رویم گشود ، جمله بود و نبود
دیدم و دیدم یکیست ، گفتمش ای دوست ، دوست
معینی کرمانشاهی
تو ای آهوی من کجا می گریزی
چه کردم که بی اعتنا می گریزی
خدا خواست پیوند عشق تو با من
زمن ، یا ز کار خدا می گریزی
چرا گرم خواندی ، چرا سرد راندی ؟
چرا لطف کردی ، چرا می گریزی ؟
نداری چو تاب وفا ، رو بپوشی
ندانی چو قدر مرا می گریزی
نگویم دگر از محبت نگویم
چو طفل مریض از دوا می گریزی
به بیگانه بودن عزیزم گرفتی
چو اکنون شدم آشنا می گریزی
بمن همچنان با قضا می ستیزی
ز من همچنان کز بلا می گریزی
چو با خنده گویم برو ، دل ربائی
چو با گریه گویم بیا ، می گریزی
ز دست من آنگونه ، کز دست کودک
چو پروانه ای بی صدا می گریزی
بمن عشق درد و بلا می پسندد
ز من بهر چه ای بلا می گریزی
ز چشم من ای من بقربان چشمت
چنان قطره اشکها ، می گریزی
فدای گریز و ستیز تو گردم
که چون کبک ، شیرین ادا می گریزی
معینی کرمانشاهی
با من آئید به میخانه که جانان اینجاست
عشق و شوریدگی و حال و دل و جان اینجاست
با من آیید با این خانه حسرت زدگان
درد دنیا همه همراه به درمان اینجاست
می بنو شید و از این محنت هستی برهید
جای آرامش بعد از همه توفان این جاست
هوشمندان دل افسرده بدانند که مست
و ز غم عقل رها گشته ، فراوان اینجاست
با دل سرد عزیزان پراکنده بگوی
گرمی مجمع سرهای پریشان اینجاست
مست شو تا که نظر بازی رندانه ترا
گوید ای سوخته دل ظاهر و پنهان اینجاست
این همان خلوت امنی است که رندان خواهند
جام جم ، عمر خضر ، مهر سلیمان اینجاست
معینی کرمانشاهی
ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن
گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن
با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن
در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را
من مرغ خوش آواز این شهرم می دانم می دانی
کز رنج این خاموشی می گریم در خلوت پنهانی
از جان ما چه خواهی ای دست بیرحم زمونه
تا کی به تیر ناحق می گیری قلب ما نشونه
در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را
ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن
معینی کرمانشاهی
آنجا که تویی ، غم نبود ، رنج و بلا هم
مستی نبود ، دل نبود ، شور و نوا هم
اینجا که منم ، حسرت از اندازه فزون ست
خود دانی و من دانم و این خلق خدا هم
آنجا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم
اینجا که منم ، عشق به سرحد کمال ست
صبر است و سلوک ست و سکوت ست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ، ندارد
مرغی چو من ، آشفته و افسانه سرا هم
اینجا که منم ، جای تو خالی ست به هر جمع
غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سرِ شور و نشاطند
شه زاده و شه ، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگی ست
گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم
معینی کرمانشاهی
باز گشتم امشب از میخانه , اما مست مست
سر درون سینه و , تنهای تنها , مست مست
با سری از باده ی آتش به پاکن , گرم گرم
با دلی دیوانه و رسوای رسوا , مست مست
در میان کوچه ها , افتان و خیزان چون نسیم
جامه وارون کرده و , شیدای شیدا , مست مست
از پس یک روز با این خلق ابکم , گنگ گنگ
قفل لب بگشوده و , گویای گویا , مست مست
همچو طوطی در پس آئیینه دل قصه گو
چون کلیم از اشتیاق طور سینا , مست مست
با همین شبگردی و دیوانگی از شور عشق
بازگشتم امشب از میخانه , اما مست مست
معینی کرمانشاهی