شاید از این به بعد
قلم ام را به دست باد بسپارم
او دیگر به جای من شعر بنویسد
فقط باد
نشانی ِبرف و
باران را و
زبانه ی عشق تازه ام را
می داند
شیرکو بیکس
الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم
که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم
مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو
دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم
اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی
ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم
چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم
ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم
چو باری زین هوس دوری چو من دانم نه رنجوری
به من ده بادهٔ سوری مگر یک ره کنی مستم
کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن
که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم
سنایی غزنوی
ای خدا تمام بندگانت را به من بده
و چشمانت را ببند
می خواهم سرنوشت عاشقی ها را رقم بزنم
همه را کنار هم بگذارم
همه را بهم برسانم
سفر را حذف کنم
دوری را محو
شعر را می خواهم آزاد کنم
استعاره و کنایه و کلمه را تمام کنم
به تن زن شیر بریزم و عسل
به تن مرد جوی های روان
این را به آن بریزم
آن را درونش بازی دهم
تو فقط چشمانت را ببند
و همه را به من واگذار کن
آغوش را سوگند می کنم
هم آغوشی را عبادت
و تو خدایی می کنی
بر جهانی پر از عاشقان رسیده
رنا التونسی شاعر مصری
مترجم : بابک شاکر
زن ها
زخم های زیادی برای نگفتن دارند
زخم هایی که از چشم هایشان سر باز می کند
و خوب دیدن
تنها تفاوت مردی ست
که همیشه می ماند
هانی محمدی
محبوبِ من
اگر به تو دروغ بگویم
زبانم از بیخ و بن بریده شود
و از سعادت کلامِ " دوستت دارم " محروم بماند
محبوبِ من
اگر دروغ برایت بنویسم
دستانم بخشکند
و از سعادت نوازشت محروم بمانند
محبوب من
اگر چشمانم به تو دروغ بگویند
همچون دو اشکِ مایوس ، جاری شوند بر کف دستانم
ودیدارت نصیبشان نشود
ناظم حکمت
ترجمه : فرشته درویشوند
آدم ها می آیند
زندگی می کنند
می میرند
و می روند
اما
فاجعه زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود
که آدمی می میرد
اما
نمی رود
می ماند
و نبودنش در بودن تو
چنان ته نشین می شود
که تو می میری در حالی که زنده ای
و او زنده می شود در حالی که مرده است
آزاده طاهایی
آنچه را عاشقانه دوست می داری بیاب
و بگذار تو را بکشد
بگذار غرقت کند
در آن چه که هستی
بگذار بر شانه هایت بچسبد
سنگینت کند
تو را به سمت پوچی ببرد
بگذار تو را بکشد و تمامت را ببلعد
زیرا هر چیزی تو را خواهد کشت
دیر یا زود
اما چه بهتر
آنچه دوستش میداری بکشدت
چارلز بوکوفسکی
دست ها راست تر می گویند
تا چشم ها
من زنان زیادی را می شناسم
و مردانی را
که عشق به چشم ها می چسبانند
به گاهِ نگاه هایشان
و دست هایشان
مجسمه هایی ست
فلزی
رها شده در سرزمین های قطبی
با دست هایت
هزارباره مرور کن مرا
مهدیه لطیفی
جزیرهایست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی
تعبیر ناکردنی
بهراستی عشق تو چیست ؟
گل است یا خنجر ؟
یا شمع روشنگر ؟
یا توفان ویرانگر ؟
یا ارادهی شکستناپذیر خداوند ؟
تمام آنچه دانستهام
همین است
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
به هیچ چیز نمیاندیشد
نزار قبانی
لابد دوستت دارم هنوز
که هنوز
فکر می کنم
از هزار و صد نسخه ی این شعر
یک نسخه را
تو به خانه می بری
و تو تنها تو می فهمی
چند جای این شعر
خط خورده است
لیلا کردبچه
قلب تو
سرزمین من است
خانواده ی من است
ملت من است
قلب تو
قلب من است
سمیح القاسم شاعر فلسطینی
ترجمه : موسی بیدج
مردن که کاری ندارد
فقط بگو بمیر
دراز می کشم و
می میرم
دوست داشتنت
این حرف ها سرش نمی شود
اگر بخواهی
حتا جهنم را
به آتش می کشم
محمد جنت امانی
میخواهم وقتی که میروی
ای دخترک سفیدِ برفی
مرا هم با خود ببری
به هر دلیلی اگر نتوانستی
یک دست یا هر دو دستم را بگیری
دخترکِ سفیدِ برف
مرا در دلت با خود ببر
باز هم اگر از بختِ بد
نتوانستی در دل هم مرا ببری
ای دخترکِ رویا و برف
در خاطرهات مرا ببر
و اگر با همه اینها
باز هم نتوانستی
چون چیزهای بسیار دیگری با خود میبری
که در اندیشهات زندگی میکنند
آی ، ای دخترک سفیدِ برف
مرا
در فراموشی
با خود ببر
فریرا گولار
ترجمه : محسن عمادی
من برای دوست داشتنت
مدت هاست آماده ام
اما
امان از تو
امان از زن ها
که همیشه
دیر حاضر می شوند
شهریار بهروز
زیبایی ات قلب و جانم را به صید می نشیند
آه ، تو ای ماه زیبا
که نزدیکی و روشنی
زیبایی تو مرا
شبیه کودکی می کند
که بلند بلند زار می زند
تا نورت را از آنِ خویش سازد
کودکی که دستهایش را باز می کند
که تو را به گرمی به سینه اش فشار دهد
هرچند پرندگانی هستند که در این شب می خوانند
و پرتوهای سفید تو
گلوهاشان را روشن کرده است
بگذار سکوت عمیق من برایم سخن بگوید
بیشتر از آنچه نغمه های شیرینشان برای آنها می گوید
ببین
کسی که می پرستد تو را
تا زمانی که موسیقی پایان گیرد
برتر از بلبلان توست
ویلیام هنری دیویس شاعرانگلیسی
ترجمه : رضا ملکیان
وقتی عطر زنانگیت
شراب مستی می چشاند مرا
هزار شراب صد ساله
کم میاورد این خماری را
هزار افسانه ی اهورایی
قصه بچه گانه می شود
این جنگ بین عشق و هوس را
وقتی مرا می چشانی از
شهد روان در جوی بهشتیت
حوریان غبطه می خورند
بر معاشقه ی عاشقانه ی
تو و چون منی
اینک من بهشتی ترین
زندانی سرزمین تو ام
زنجیر شده با حلقه بازوانت
بچشانم ، که گوارایم باد این
عطر و شهد و زنجیر
وحید خانمحمدی
چقدر در سکوت شب و در تاریکی
به گذشته و رؤیاهایش بازگشتم
و به جستجوی عشقم در میان آوارها برآمدم
ولی جز دردهایش
هیچ نبود تا سیرابم کند
نازک الملائکه
مترجم : سمانه رضایی
لبخند
بیفایده است
کسی که دلت را میخواند
به چهرهات نگاه نمیکند
و تو
در برابر او
راهی برای پنهانکاری نداری
نترس
با رازهایت کاری ندارد
کمی مرتبشان میکند
آنهایی را که خودت هم ندیدهای
نشانت میدهد
میبوسدت
و منتظرِ دستهایت میماند
و تو
در برابرِ امنیتِ او
بیدفاعترین زنِ جهانی
افشین یداللهی
بى تو
اکنون درد را با تمام شوق
مى نوشم
و زهر را با هر شراب
هرگز نمى دانستم اینسان تلخ است
تنها بودن
تنها بى تو
هرمان هسه