زخم های زیاد

زن ها
زخم های زیادی برای نگفتن دارند
زخم هایی که از چشم هایشان سر باز می کند

و خوب دیدن
تنها تفاوت مردی ست
که همیشه می ماند

هانی محمدی

نظرات 2 + ارسال نظر
دلارام سه‌شنبه 16 شهریور 1395 ساعت 07:47

عصرها که به خانه برمی گردم
پرم از درد تنهایی
بی هم نشین عصرانه ای، قدم زدنی
دلم می خواهد صدای مادرم را بشنوم
با چای شیرین
و پدرم که با بوی خستگی اش آواز می خواند
دلم می خواهد عصرها
شمالی ترین نقطه برای من باشد از خانه کوچکم
عصرها که به خانه برمی گردم
دلم می خواهد خیلی اتفاقی تو را ببینم از دور دور و آنقدر لبخند بزنیم که اشک شود همه دیدنمان
عصرها وقتی برمی گردم دلم می خواهد حیاط خانه را بشورم
گلدان ها را در خود تکثیر کنم
به تو فکر می کنم
به تو در ایوان رو به سقف و چلچله ها
عصرها
عصرها
از ابتدای کوچه بغضم را پر می دهم
سرم را صاف نگه می دارم
به خودم می گویم،
من بزرگ شدم، من عبور کرده ام
من دورم از تو و از تمام زندگی ام
شمالم،با قطره قطره اشک توی روسری ام
عصرها
عصرها
و دیگر هیچ


اکرم بهرمند

مرده شورها چه می دانند ؟
لب های من چقدر قشنگ دوستت دارم را
با چهار هجای کشیده ادا می کردند
و انگشتانم هنگام نوشتن از تو
چگونه لای سطرهایم ریشه می دادند
چه می دانند؟
گونه هایم چگونه عطر بوسه های تو را
در توحّش گل های سرخ پنهان می کردند
و موهایم چگونه میان انگشتان تو
بادها را به مسیرهای تازه می بردند
تو امّا می دانی
بهتر از همه می دانی
موهای من چقدر مشکی تر و بلندتر بودند
وقتی انگشتانت را
لای موهای کسی از یاد ببری
و " یادش بخیر "
سهم کوچکم از شبانه هایت می شود.

لیلا کردبچه

محمد شیرین زاده سه‌شنبه 16 شهریور 1395 ساعت 06:46 http://m-bibak.blogfa.com

روز های بارانی

نگرانت می شوم

می ترسم دلتنگ شوی

از خانه بزنی بیرون

چترت را فراموش کنی

باران ببارد

ابر ها اشک هایشان را کلمه کنند

بپاشند روی تنت

خیس شوی

و کسی نباشد

چترش را روی سرت بگیرد

تو از هجوم آن همه کلمه

بترسی

شانه هایت به لرزه بیفتد

حرف های نگفته ات یخ بزند

دست هایت تنها بماند

هیچکس نباشد

پالتو اش را روی شانه هایت بیاندازد

هیچ کس نباشد

دست هایت را بگیرد

می ترسم

بغض روز های رفته را

با آسمان شریک شوی

اشک هایت

با باران یکی شود

و هیچکس نباشد

تو را در آغوش بگیرد

آرامت کند

باور کن

روز های بارانی

بیش از هر روز دیگری نگرانت می شوم.


((محمد شیرین زاده))

چه دنجی خوش تر از آغوش ات
و چه پیشه ای نیک تر از
دوست داشتنت
خلوتی مدام و فراهم
پیش و
پس ذهن
برای بودنی هر چند واهی
و خیالی که کامش
به یادی
خاطری
هر چند گذرا
خرسند است
و کسی را توان سرزنش نیست
که من فهمم از عشق همین مقدار است
مرا چه نگرانی
چه اندوه
و چه آهی ست
وقتی رفته ای اما
پندار پیر و کهنه ای مرا
به داشتن تویی فراتر از خودت
آموخته
و نیک آراسته است
آن چنانی که پیش تر از آمدنت
نخست باید او را برانی
که اگر رانده شود.
که اگر سال ها
در این کوی
ریشه دوانده
به جوانه ی حضورت امانی بدهد
و تو را به اندازه ی
مجال یک درود
محترم بشمارد

رسول ادهمی


با درود و سپاس فراوان از همراهی و شعر زیبایی که سروده خودت بود محمد عزیز
من با اجازه ات بزودی از شعر شما در وبلاگم استفاده خواهم کرد
مانا باشی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.