آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست ، منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش
ابوالسعید ابوالخیر
من در آینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟
هیچ
حمید مصدق
من نبودم
کسی در خانه ات را کوبید
من نبودم
کسی که به تو سلام داد
من نبودم
کسی که سالها عاشق تو بود
و هر کجا که می رفتی
دنبالت می کرد
دروغ گفتم
من بودم
من همان بودم که تو هیچ وقت نخواستی ببینی
با این حال
آری ، من بودم که عاشق تو بودم
هنوز هم عاشقت هستم
حالا این را با صدای بلند فریاد می زنم
و تو گریه می کنی و می گویی
چرا این را زودتر نگفتی ؟
شل سیلور استاین
دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
احمد شاملو
داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
رسول یونان
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقه ی این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آنهمه آزادگی و تاب و توانم
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست ؟
آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
منکه در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم
گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره ی اشکی بفشانم
ترسم اندر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم ؟ بی تو چه سازم ؟ شده ای ورد زبانم
عماد خراسانی
با ستاره خواهم کرد
در بندها بس بندیان , انسان به انسان دیده ام
از حُکمبر تا حکمران , حیوان به حیوان دیده ام
در مکر او در فکر این , در شُکر او در ذکر این
از حاجیان تا ناجیان , شیطان به شیطان دیده ام
دیدى اگر بى خانمان , از هر تبارى صد جوان
من پیرهاى ناتوان دربان به دربان دیده ام
اى روزگار دلشکن , هر دم مرا سنگى مزن
من سنگها در لقمه نان , دندان به دندان دیده ام
از خود رجز خوانى مکن , تصویر گردانى مکن
من گردن گردنکشان , رسمان به رسمان دیده ام
شرح ستم بس خوانده ام , آتش به آتش مانده ام
من اشک چشم کودکان , دامان به دامان دیده ام
از این کله تا آن کله فرقى ندارد شیخ و شه
من پاسدار و پاسبان ایران به ایران دیده ام
ماتم چه گویم زین وطن کز برگ برگ این چمن
من خون چشم شاعران دیوان به دیوان دیده ام
چکش به فرق من مزن اى صبر فولادین من
من ضربت پتک زمان , سندان به سندان دیده ام
معینی کرمانشاهی
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه ای بیهوده میخوانید
چرا که ترانه ما
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است
اجمد شاملو
دور نشو
حتی برای یک روز
زیرا که
زیرا که
چگونه بگویم
یک روز زمانی طولانی است
برای انتظار من
چونان انتظار در ایستگاهی خالی
در حالی که قطارها در جایی دیگر به خواب رفته اند
ترکم نکن
حتی برای ساعتی
چرا که قطره های کوچک دلتنگی
به سوی هم خواهند دوید
و دود
به جستجوی آشیانه ای
در اندرون من انباشته می شود
تا نفس بر قلب شکست خورده ام ببندد
آه
خدا نکند که رد پایت بر ساحل محو شود
و پلکانت در خلا پرپر زنند
حتی ثانیه ای ترکم نکن ، دلبندترین
چرا که همان دم
آنقدر دور می شوی
که آواره جهان شوم، سرگشته
تا بپرسم که باز خواهی آمد
یا اینکه رهایم می کنی
تا بمیرم
پابلو نرودا
اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم
زخم ها زیبایند
و زیباتر آنکه
تیغ را هم تو فرود آورده باشی
تیغت سحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیمی از قواره نور
و تیمار داری ات
کرشمه ای میان زخم و مرهم
عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا زخمم
تو سراپا
همه انگشتِ نوازش باش
حسین منزوی
اکنون که مال منی
رویاهایت را تنگاتنگ رویاهایم بخوابان
و به عشق و رنج و کار بگو
که اکنون
همه باید بخوابند
به عشق بگو که دیگر هیچ کسی جز تو
نمی تواند در رویاهایم بگنجد
پابلو نرودا
زان چشم پر از خمار سرمست
پر خون دارم دو دیده پیوست
اندر عجبم که چشم آن ماه
ناخورده شراب چون شود مست
یا بر دل خسته چون زند تیر
بی دست و کمان و قبضه و شست
بس کس که ز عشق غمزهی او
زنار چهار کرد بر بست
برد او دل عاشقان آفاق
پیچند بر آن دو زلف چون شست
چون دانست او که فتنه بر خاست
متواری شد به خانه بنشست
یک شهر ازو غریو دارند
زان نیست شگفت جای آن هست
دارند به پای دل ازو بند
دارند به فرق سر ازو دست
تا عزم جفا درست کرد او
دست همه عاشقانش بشکست
سنایی غزنوی
چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان ، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من ، از سر قهر
گمان برم که غمانگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه میپرسم
سیاهچشمی و خود پاسخ سؤال منی
چو آرزو به دلم خفتهای همیشه و حیف
که آرزوی فریبندهی محال منی
هوای سرکشیای طبع من ، مکن ! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکستهبال منی
ازین غمی که چنین سینهسوز سیمین است
چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی
سیمین بهبهانی
بر راههای دور
من روز خویش را با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن
پرواز می کنم
فریدون مشیری
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم
گر پردههای عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشت روی گذر ندارم
نه نه تو شمع جانی پروانهی توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم
عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
عطار در هوایت پر سوخت از غم تو
پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم
عطار