مرا ز یاد مبر
که انعکاس صدایم درون شب جاری ست
کسی نمی داند
که در سیاهی شب دشنه ای ست در پشتم
که در سیاهی شب خنجری ست در کتفم
مرا ندیدی
دیگر مرا نخواهی دید
که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب
که پشت پنجره آواز دیگری جاری ست
میان خلوت خاموشی شب دشمن
بخوان زمزمه آواز
سکوت را بشکن
چرا فراموشی ؟
چگونه خاموشی ؟
به گوش خویش مگر بشنویم این آواز
که عاشقان قدیمی دوباره می خوانند
مرا به نام
ترا به نام
که نام
نام من و توست
عشق آواز است
مرا به نام بخوان این سکوت را بشکن
چرا ؟
که زمزمه از آیه های اعجاز است
دریغ و درد که شرمنده ایم شرمنده
که هست فرصت آواز و نیست خواننده
حمید مصدق
چرا تو ؟
چرا تنها تو ؟
چرا تنها تو از میان زنان
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم ؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم ؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم ؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری ؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم
نزار قبانی
قلبم را در مجری کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست
از مهتابی به کوچه تاریک
خم می شوم
و به جای همه نومیدان
می گریم
آه
من حرام شده ام
با این همه ای قلب در به در
از یاد مبر
که ما
من وتو
عشق را رعایت کرده ایم
از یاد مبر
که ما
من و تو
انسان را
رعایت کرده ایم
خود اگر شاهکار خدابود
یا نبود
احمد شاملو
من خود ای ساقی از این شرب که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تامل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم ، نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من ، در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آنجا ، نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت، لیکن
با وجودت نتوان گفت که : من خود هستم
دائما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاسته ای ، از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که : مرو از پی دل ؟
نروم باز ، گر این بار که رفتم جستم
سعدی
تا تو با منی ، زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باد
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشین ات ، ای امید جان
هر کجا روم ، روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر تو راست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جاه و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من ، به خنده گفت
لابه از تو ، بهانه با من است
گفتمش که من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوش ات ، که شب فسانه با من است
هوشنگ ابتهاج
بیار باده ، که ما را به هیچ حال امشب
برون نمیرود آن صورت از خیال امشب
به حکم آنکه ندارم حضور بیرخ دوست
مرا نماز حرامست و می حلال امشب
ز باده خوردن اگر منع میکنندم خلق
بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب
ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست
ولی چه سود ؟ که دوریم از آن جمال امشب
گرم نه وعدهی دیدار باز دادی دل
بلای هجر نمیکردم احتمال امشب
هلال ، اگر نه چو ابروی یار من بودی
نکردمی نظر مهر در هلال امشب
شینیدهای که بنالند عاشقان بیدوست ؟
تو نیز عاشقی ای اوحدی ، بنال امشب
اوحدی مراغهای
برای آنچه که دوستش داری
از جان باید بگذری
بعد
می ماند زندگی
و آنچه که دوستش داشتی
شمس لنگرودی
دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس
دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس
دوباره مزمزهای از شراب کهنه عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره گس
دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه کاروان طنین جرس
نگویمت که بیامیز با من اما ، آه
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس
که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که یا بسامدش این عمرها نیاید بس
کبوترم به تکاپوی شاخهای زیتون
قیاس من نه به سیمرغ میرسد نه مگس
برای یاختن آن به راه آزادی است
اگر نکوفته ام سر به میله های قفس
حسین منزوی
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه میخواست بشکند
یک لحظه از خاطر پریشان من گذشت
بر شانههای تو
میشد اگر سری بگـذارم
و این بغض درد را
از تنگـنای سینه برآرم به های های
آن جان پناه مهر
شاید که میتوانست
از بار این مصیبت سنگـین آسودهام کند
فریدون مشیری
عالمی را دشمنی با من ز بهر روی توست
لیکن از دشمن نمی ترسم ، که میلم سوی توست
چاره ی دل در فراقت جز جگر خوردن نبود
وین جگر خوردن که می بینم هم از پهلوی توست
سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت
روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی توست
بر نمی دارم ز زانو سر به حق دوستی
تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی توست
گفته ای مشکل برآید کام ازین طالع تو را
مشکلی در طالع من نیست ، مشکل خوی توست
بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست
زان کمان سخت می آید که بر بازوی توست
عالمی در گفت وگوی اوحدی زان رفته اند
کو شب و روز اندر این عالم به گفت و گوی توست
اوحدی مراغه ای
گر همچو من افتادهی این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
حافظ
گویند کسان بهشت با حور خــوش است
من می گویم که آب انگور خــوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کـآواز دهل شنیدن از دور خــوش است
خیام
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
محمد علی بهمنی
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
اندر ره عشق و عاشقی بر نشود
هم یار طلب کنی و هم سر خواهی
آری خواهی ، ولی میسّر نشود
ابوسعید ابوالخیر
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزیکه ما دوباره
برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
احمد شاملو
هزارمین بار میگویم
که من تو را دوست دارم
چگونه میخواهی چیزی را تفسیر کنم
که به تفسیر در نمیآید ؟
چگونه میخواهی مساحت اندوهم را اندازهگیری کنم ؟
حال آنکه اندوه من
چون کودک
هر روز زیباتر و بزرگتر می شود
بگذار به همه زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
که تو را دوست دارم
نزار قبانی
مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل به جرعه فرجام داده ایم
محرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان، با نگاه ، سوی تو پیغام داده ایم
چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار، بوسه بر آن بام داده ایم
دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم
با یاد نرگس تو چون باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم
وز موج خیز فتنه ، دل بی شکیب را
در ساحل خیال تو ، آرام داده ایم
شفیعی کدکنی
با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریم
پیش چشم تو بمیرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابی بخوریم
هوشنگ ابتهاج
تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته
و با خاطره قطارهای در گذر قیاس کنم
تو آخرین قطاری که ره می سپارد
شب و روز در رگهای دستانم
تو آخرین قطاری
من آخرین ایستگاه تو.
تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با آب یا باد
با تقویم میلادی یا هجری
با آمد و شد موج دریا
با لحظه کسوف وخسوف قیاس کنم
بگذار فال بینان
یا خطوط قهوه در ته فنجان
هر چه می خواهند بگویند
چشمان تو تنها پیشگویی است
برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان
نزار قبانی