دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

دم به دم حلقه ی این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آنهمه آزادگی و تاب و توانم

که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست ؟
آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم

مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
منکه در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم

گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره ی اشکی بفشانم

ترسم اندر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم ؟ بی تو چه سازم ؟ شده ای ورد زبانم

عماد خراسانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.