کتاب زندگی

تا آن هنگام که فصل آخر
در کتاب زندگی انسانی نوشته نشده
هر صفحه و هر تجربه ای مهیج است
همه چیز گشوده است و قابل تغییر
کسی که تنها
به فصل های قدیمی و ورق خورده ی کتاب بیاندیشد
نقطه اوج فصل آخر زندگی را
از دست می دهد

مارگوت بیکل

جمعه ساکت

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه ، غم انگیز
جمعه اندیشه های تنبل بیمار
جمعه خمیازه های موذی کشدار
جمعه بی انتظار
جمعه تسلیم

خانه خالی
خانه دلگیر
خانه در بسته بر هجوم جوانی
خانه تاریکی و تصور خورشید
خانه تنهایی و تفأل و تردید
خانه پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت

فروغ فرخزاد

بهتر ز می ناب

تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید

من در عجبم ز می فروشان کایشان
زین به که فروشند چه خواهند خرید

خیام

اگر تو نبودی

اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو

رسول یونان

دیدی دلم شکست

دیدی دلم شکست
دیدی این بلور درخشان عمر من
بازیچه بود
دیدی چه بی صدا
دل پر آرزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر آن
افتاد بر زمین
دیدی دلم شکست

این چهار چیز را در زندگی ات نشکن
اعتماد ، قول ، رابطه ، قلب را
زیرا وقتی اینها می شکنند
صدا ندارند
ولی درد بسیار دارند

چارلز دیکنز

عشق من بیا هر دو سکوت را مهر و موم کنیم

عشق من بیا هر دو سکوت را مهر و موم کنیم
محبوبم ، چه راه های دشوار تا وصال بوسه ای
چه گوشه نشینی خانه به دوشانه ای تا به تو پیوستن
اوه محبوب من ، من دوستت نداشته باشم
من در آغوشت ، به آغوش می کشم هر آنچه هست
شن ، زمان و درخت باران را
هر چه زنده است می زید تا که من زنده باشم
پس از چه رو دوری گزینم چون همه چیز می بینم
هر چه زنده است ، در زندگانی تو می بینم
گرسنه ی دهان توام ، گرسنه ی صدا و موی توام
گرسنه و خاموش ، ولگرد خیابان ها
نه تکه نانی که بر پا نگهم دارد و نه سحری
تمام روز در پی صدای آب گونه ی پای توام
گرسنه تشنه ی آبشار خنده ی تو
و انبار خرمن رنگ و خشم گین دست های توام
گرسنه ی ناخن های چون سنگ پریده رنگ تو
و شوق بلع پوست باد گون خام و بکر توام
بلع پرتو سوخته در آتش زیبا یی تو
مشتاق سالار دماغ چهره ی مغرورت
و فرو بردن سایه ی گریزان مژه های توام
مجال ستایش موهایت ندارم
باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم
دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر مطلبند اما
تنها آرزوی من آرایش موهای توست
تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم
و این گونه ، عشق نافرجام ما
چون هستی جاویدان خاک ،پایاست
دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی
من که در مراتع سبز افلاک
ستاره ای ندارم ، این تکرار توست
تو ، تکثیر دنیای من
در چشمان درشت تو نوری است
که از سیارات مغلوب به من می تابد
بر پوست تو ، بغض راه هایی می تپد
هم مسیر شهاب و تندر باران
منحنی کمرت قرص مهتاب من شد
و خورشید ، حلاوت دهان ژرف تو
نور سوزان و عسل سایه ها
من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم

بابلو نرودا

هر چه هستی باش اما باش

با توام
ای لنگر تسکین
ای تکان‌های دل
ای آرامش ساحل
با توام
ای نور
ای منشور
ای تمام طیف‌های آفتابی
ای کبود ِ ارغوانی
ای بنفشابی
با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین
با توام
ای شادی غمگین‌
با توام
ای غم
غم مبهم
ای نمی‌دانم
هر چه هستی باش

اما کاش
نه ، جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش
اما باش

قیصر امین پور

مست از عشق تو

من امیدی را در خود بارور ساخته‌ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته‌ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری در جان
مثل بالیدن عطری درگل
جریان خواهم یافت

مست از عشق تو ، ازعمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از «بود» به «هست»
باز از خاموشی تا فریاد

سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب ، با درختان بنشین

کی ؟ کجا، آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم

فریدون مشیری

تنها رویای آن تویی

اکنون رخت به سراچه آسمانی دیگر خواهم کشید
آسمان آخرین
که ستاره تنهای آن تویی

آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گل آن ، تنها زنبور آنی

باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی است یگانه
که تویی

ای آسمان و درخت و باغ من ، گل و زنبور و کندوی من
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی

احمد شاملو

محبوب من بیا

محبوب من بیا
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق برانگیزد
من غرق مستی ام
از
تابش وجود تو در جام جان چنین
سرشار هستی ام
من بازتاب صولت زیبایی تو ام
آیینه ی شکوه دلارایی تو ام

حمید مصدق

جان منی چه بهره که در بر نبینمت

جان منی چه بهره که در بر نبینمت
تاج منی چه سود که بر سر  نبینمت

از سرو ناز گرچه تمنای سایه نیست
لیکن دریغ اگر سر و سرور نبینمت

سنگین دلا کز آینه ات می کنم قیاس
آهی  نمی کشم   که  مکدر  نبینمت

کان خزف شدم تهی از گوهر شعف
کاری مکن که در صف گوهر نبینمت

دل می بری ولی به تانی و کاهلی
در دلبری دلیر و دلاور نبینمت

این قدر پا به پا نکن از دست می رویم
ترسم که چشم بندم و دیگر نبینمت

دم های آخرست و به یک دیدنم رضاست
راضی مشو که این دم آخر نبینمت

دارم همیشه گوهر ایمانت آرزو
تا مستحق کیفر کافر نبینمت

ای کافر روسپید   بر آیی ز امتحان
تا رو سیه به عرصه ی محشر نبینمت

قند مکرر است ترا شعر شهریار
تک قند تویی که مکرر نبینمت

شهریار

بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد

بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد


یار بی‌غیر که می در قدحش خون گردد

خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد


سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن

شرمی از جلوهٔ آن سرو قبا پوشش باد


دوش می‌گفت که خونت شب دیگر ریزم

امشب امید که یاد از سخن دوشش باد


ننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدام

نام این فرقهٔ بدنام فراموشش باد


دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر

با خیالت همه شب دست در آغوشش باد


هاتف از جور تو دم می‌نزند لیک تو را

شرمی از چشم پر آب و لب خاموشش باد

هاتف اصفهانی

از غم خبری نبود اگر عشق نبود

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود ، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟

قیصر امین پور

در قلبم نشستی

در قلبم نشستی
حالا انتخاب کن
می‌خواهی تپش حیات باشی
یا گلوله‌ای

شهاب مقربین

نابینای توام

نابینای توام
نزدیک تر بیا
فقط به خط بریل
می توانم که تو را بخوانم
نزدیک تر بیا
که معنی زندگی را بدانم

شمس لنگرودی

همراز من ز ناله ی خود

همراز من ز ناله ی خود هر چند
چشم تو را نخفته نمی خواهم
یک امشبم ببخش که یک امشب
نالیدن نهفته نمی خواهم
بر مرغ شب ز ناله ی جانسوزم
امشب طریق ناله بیاموزم
تب ، ای تب از چه شعله کشی در من ؟
آتش به خرمنم ز چه اندازی؟
شب ،‌ ای شب !‌ از سیاهی تو آوخ
من رنگ بازم و تو نمی بازی
مردم ز درد ، رنجه مرا بس کن
بس کن دگر ، شکنجه مرا بس کن
عمری به سر رسید ، سراسر رنج
حاصل ز عمر رفته چه دارم ؟ هیچ
امشب اگر دو دیده فرو بندم
از بهرکودکان چه گذارم ، هیچ
این شوخ چشم دختر گل پیکر
فردا که را خطاب کند مادر ؟
راز درون تیره ی من داند
این سایه یی که بر رخ دیوار است
این سایه ی من است و به خود پیچد
او هم ، چو من ،‌ دریغ که بیما است
آن پنجه های خشک ، چه وحشت زاست
وان گیسوی پریش ، چه نازیباست
پاشدیه ام به خک و ، نمی دانم
شیرین شراب جام چه کس بودم
بس ‌آرزو که در دل من پژمرد
آهنگ ناتمام چه کس بودم ؟
در عالمی ز نغمه ی پر دردم
آشوب دردخیز به پا کردم
حسرت نمی برم که چرا جانم
سرمست از شراب نگاهی نیست
یا از چه روی ، این دل غمگین را
الفت به دیدگان سیاهی نیست
شد خک ، این شرار و به دل افسرد
وان خک را نسیم به یغما برد
زین رنج می برم که چرا چون من
محکگوم این نظام فراوان است
بندی که من به گردن خود دارم
دیگر سرش به گردن ایشان است
آری !‌ به بند بسته بسی هستیم
از دام غم نرسته بسی هستیم
همبندی های خسته و رنجورم
پوسیدنی است بند شما ، دانم
فردا گل امید بروید باز
در قلب دردمند شما ،‌ دانم
گیرم درخت رنگ خزان گیرد
تا ریشه هست ، ساقه نمی میرد

سیمین بهبهانی

اینک منم فرهاد کوهکن

وای به شبهایم
دیگر نه کوه مانده نه اندوه
دیگر نه عشق مانده و نه مرگ پر شکوه
دیگر نه بیستونی و نه لذت ستوه
وقتی دلی نمانده برای عشق
با من بگوی
بر فرق خود بکوب گلتاج تیشه را
اینک منم
فرهاد کوهکن
فواره ای بلند
و رنگین کمان خون

نصرت رحمانی

نیازی به قسم خوردن

این شهر پر از صدای پای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
طناب دارت را می بافند
مردمانی که صادقانه دروغ می گویند
و عاشقانه خیانت می کنند

کاش
دلها آنقدر پاک بود
که برای گفتن دوستت دارم
نیازی به قسم خوردن نبود

فروغ فرخراد

من اعلام می کنم

من اعلام می کنم
هیچ زنی نیست که بتواند
چون زمین لرزه ای ویرانم کند
در لحظه های عشق
جز تو

هیچ زنی که بتواند مرا به آتش کشد غرق کند
شعله ور کند و خاموش کند
چون هلالی به دو نیم کند
جز تو

گل های سرخ دمشق را ، نعنا را و درختان پرتقال را
چنین دیر پا و چنین خوش
در دلم بکارد
جز تو

ای زن که در میان موهایت پرسش هایم را جا می گذارم
تو حتی به یکی از آنها نیز پاسخ نمی گویی
تویی که تمامی زبان هایی ، اما
بی هیچ گونه واژه ای در اندیشه ام جا می گیری
و هیچ گاه به وصف در نمی آیی


ادامه مطلب ...

شراب ناب ای ساقی

برجه برجه ز جای خود ای ساقی
درده درده شراب ناب ای ساقی

زان پیش که از کاسه سر کوزه کنند
از کوزه به کاسه کن شراب ای ساقی

خیام