از تمامی رودهائی که به چشم دیده ام
رودخانه تویی
از سراسر جاده هایی که عبور کرده ام
جاده تویی
چرا که هیچ رودخانه ای از دور غرقم نکرد
چرا که هیچ جاده ندیده ام
نرفته در آفاقش گم شوم
شمس لنگرودی
زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد
زیبا
آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
حافظ
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
فریدون مشیری
کدامین ابلیس تو را
اینچنین
به گفتن نه وسوسه می کند ؟
یا اگر خود فرشته ییست
از دام کدام اهرمنت
بدین گونه هشدار می دهد ؟
تردیدی است این ؟
یا خود گام صدای بازپسین قدم هاست
که غربت را به جانب زادگاه آشنائی
فرود می آئی ؟
احمد شاملو
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینهای ندارم از آن آه میکشم
حافظ
آخر ای مه هلاک شد دل من
در غمت چاک چاک شد دل من
بی تو ای نو شکفته غنچۀ گل
خسته و دردناک شد دل من
گربه حالم نظر کنی ، چه شود
بر سرم یک گذر کنی ، چه شود ؟
رحمی ، ای نونهال گلشن جان
گر به این چشم تر کنی ، چه شود ؟
به من خسته یک نظاره بکن
دردم از یک نظاره چاره بکن
تو زمن جان بخواه تا بدهم
ورنگوئی سخن ، اشاره بکن
شعله بر خانمان من زده ئی
دشنه بر استخوان من زده ئی
از چه منعم کنی زسوز و گداز ؟
تو خود آتش به جان من زده ئی
اینکه زلفت کمند راه منست
شرحی از طالع سیاه منست
چه گنه کرده ام که میکشییم
مگر عاشق شدن گناه منست ؟
آه از آن چشم مست پر فن تو
و آن نهفته نگاه کردن تو
دست من گر به دامنت نرسد
ای صنم ، خون من به گردن تو
ابوالقاسم لاهوتی
میگریم و می خندم ، دیوانه چنین باید
میسوزم ومیسازم ، پروانه چنین باید
می کوبم ومی رقصم ، می نالم ومیخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنین باید
من این همه شیدایی ، دارم ز لب جامی
در دست تو ای ساقی ، پیمانه چنین باید
خلقم زپی افتادند ، تا مست بگیرندم
در صحبت بی عقلان ، فرزانه چنین باید
یکسو بردم عارف ، یکسو کشدم عامی
بازیچه ی هر دستی ، طفلانه چنین باید
موی تو و تسبیح شیخم ، بدر از ره برد
یا دام چنان باید ، یا دانه چنین باید
بر تربت من جانا ، مستی کن ودست افشان
خندیدن بر دنیا ، رندانه چنین باید
معینی کرمانشاهی
مردم ، ای مردم
من همیشه یادمست این ، یادتان باشد
نیم شبها و سحرها ، این خروس پیر
میخروشد ، با خراش سینه میخواند
گوشها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد
مردم ، ای مردم
من همیشه یادمست این ، یادتان باشد
و شنیدم دوش، هنگام سحر میخواند
باز
این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر میخواند
مردم ، ای مردم
من اگر جغدم ، به ویران بوم
یا اگر بر سر
سایه از فر هما دارم
هر چه هستم از شما هستم
هر چه دارم ، از شما دارم
مردم ، ای مردم
من همیشه یادمست این ، یادتان باشد
مهدی اخوان ثالث
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینهی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد
ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
شهریار
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم
با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم
گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم
بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم
ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
شفیعی کدکنی
در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی
نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی
بجهانی شدم از دمدمهی کوس رحیل
که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی
نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی
نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی
عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی
بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی
تشنه در بادیه مردیم باومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی
هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی
خیز خواجو که گل از غنچه برون میآید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی
خواجوی کرمانی
ای جهان زشتخو اینقدر زیبایی چرا
با همه نادان نوازیهات دانایی چرا
سنگدل تر می شوی با مردم آشفته بخت
مست دل بشکسته را بشکسته مینایی چرا
حال کاین دمسردی از تو نامرادان را نصیب
کامرانیها چو بینی گرم وگیرایی چرا
چون غمی را پروری با صد غرور آیی برقص
چون نشاطی آوری با نقش رویایی چرا
با توام اشک تسکین بخش خاطر شوی من
گاه نور و گه نقاب چشم بینایی چرا
من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشی داشتی
یک شب ای شادی بخواب من نمی آیی چرا
حافظ اکنون پیش رویم یک سخن دارد بدل
کای زمان ، صیاد مرغان خوش آوایی چرا
سینه مالا مال دردش را کسی مرهم نبود
ای کس ما بی کسان غافل ز غمهایی چرا
در غبار خدعه ها چشمی چو آید نقش بین
ای سکوت صبر ها خار نظر خایی چرا
کلبه خاموشم بتاب ای قرص ماه خوش خرام
پا بپای اخترم پوشیده سیمایی چرا
جرعه ای ما را علاج ای ساقی آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشیده صهبایی چرا
شمع بزم گرم یاران سالها بودم ولی
از من اکنون کس نمی پرسد که تنهایی چرا
ای که بر من از تو رفت این رنجهای بی لگام
اینزمان در سایه دیوار حاشایی چرا
ای رفیق روز شادی ، حال غمگینان بپرس
گشته ام ویران ویران ، غافل از مایی چرا
معینی کرمانشاهی
گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر ِ مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
مست مستم ، مشکن قدر خود ای پنجه غم
من به میخانهام امشب تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر بهجز عشق توام هست تمنای دگر
تا روم از پی یار دگری می باید
جز دل من دلی وجز تو دلارای دگر
نشینده است گلی بوی تو ای غنچه ناز
بوده ام ورنه بسی همدم گلهای دگر
تو سیه چشم چو آئی به تماشای چمن
نگذاری به کسی چشم تماشای دگر
باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
اوستادان و فزودند معمای دگر
این قفس را نبود روزنی ای مرغ پریش
آرزو ساخته بستان طرب زای دگر
گر بهشتی است رخ تست نگارا که در آن
می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر
از تو زیبا صنم اینقدر جفا زیبا نیست
گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر
می فروشان همه دانند عمادا که بود
عاشقان را حرم و دیر و کلیسای دگر
عماد خراسانی
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گمکرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمیگوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوهی بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را
شهریار
کسی عطر ماگنولیای تنت را در نیافت
کسی مینای عشق را
در میان دندانهایت ندید
هزار مادیان ایرانی
در اصطبل ابروانت خفته اند
آن دم که چهار شب کامل
دست در کمرگاه تو
که دشمن برف است
فدریکو گارسیا لورکا
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش دگر مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
منت چرا نهیم که بر خاک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این
هوشنگ ابتهاج
خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی میخزید
روی کاشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان میکشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز کنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
ناله کردم : آفتاب ، ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ، کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا میشدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم
فروغ فرخزاد
نباشم گر در این محفل ، چه غم ، دیوانه ای کمتر
خوش آن روزی ز خاطر ها روم ، افسانه ای کمتر
بگو برق بلاخیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی ، بی خبر پروانه ای کمتر
تو ای تیر قضا ، صیدی ز من بهتر کجا جویی
به کنج این قفس مرغ ِ نچیده دانه ای کمتر
چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگویی
نوایی کم ، غمی کم ، ناله ی مستانه ای کمتر
ز جمع خود برانیدم که همدردی نمی بینم
میانِ آشنایانِ جهان ، بیگانه ای کمتر
چه حاصل زین همه شور و نوای عاشقی ای دل
نداری تاب مستی جانِ من ، پیمانه ای کمتر
چو مستی بخش گفتاری ندارم ، دم فروبستم
سبو بشکسته ای در گوشه ی میخانه ای کمتر
معینی کرمانشاهی