محبوبم به سان یخ است و
من به سان آتش
این کدامین سرمای عظیم ست
که در کویر تفتیده من
ذوب نمی شود ، که هیچ
سخت تر و سخت تر قد می کشد
آن گونه که ناله اش در من
چگونه می شود که سرمای قلب منجمدش
به حرارت بی حدم
اجازه بروز نمی دهد
اما من
بیشتر و بیشتر
در شهدی جوشان گر می گیرم
و حس می کنم شراره هایم
افزوده می شوند و بالا می گیرند
جز معجزه چه می توان گفت
بر آتشی که همه چیز را می گدازد و
یخ می پرورد
و بر یخی که با کرختی سرما منجمد می شود
و به جادویی
آتش بر می افروزد
جادوی عشق
با عقل سربه راه
آن می کند که
ماهیت عناصر دیگرگون می شود
ادموند اسپنسر