من بر این ابری که این سان سوگوار
اشک بارد زار زار
دل نمیسوزانم ای یاران ، که فردا بیگمان
در پی این گریه میخندد بهار
ارغوان میرقصد ، از شوق گلافشانی
نسترن میتابد و باغ است نورانی
بید ، سرسبز و چمن ، شاداب ، مرغان مست مست
گریه کن ای ابر پربار زمستانی
گریه کن زین بیشتر ، تا باغ را فردا بخندانی
گفته بودند از پس هر گریه آخر خندهایست
این سخن بیهوده نیست
زندگی مجموعهای از اشک و لبخند است
خنده شیرین فروردین
بازتاب گریه پربار اسفند است
ای زمستان ای بهار
بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار
گریه امروز ما هم ، ارغوان خنده میآرد به بار
فریدون مشیری
در کوی خرابات ، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است ؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است
خواهی که درون حرم عشق خرامی ؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است
از میکدهها نالهٔ دلسوز برآمد
در زمزمهٔ عشق ندانم که چه ساز است ؟
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه ، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که : عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
فخرالدین عراقی
ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کارچراغ خلوتیان باز در گرفت
آن شمع سرگرفته دگرچهره برفروخت
وین پیرسالخورده جوانی زسرگرفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذررفت
زنهار از آن عبادت شیرین دلفریب
گویی که پسته ی توسخن درشکرگرفت
بارغمی که خاطرما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
هرسرو قد که برمه وخور حسن می فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگرگرفت
زین قصَه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظرببین که سخن مختصرگرفت
حافظ تو این سخن زکه آموختی که بخت
تعویذ کرد شعرتورا و به زرگرفت
حافظ
جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی
اول به وصل خویش بسی وعده دادیم
واخر چو شمع در غم آنم بسوختی
چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب
در انتظار وصل چنانم بسوختی
کس نیست کز خروش منش نیست آگهی
آگاه نیستی که چه سانم بسوختی
جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت
آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی
تا پادشا گشتی بر دیده و دلم
اینم به باد دادی و آنم بسوختی
گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی
گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی
یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین
آتش مزن که عقل و روانم بسوختی
عطار
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم
خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم
سکوتم آب شد
چشم بستم
بسترم آتش گرفت
در زدم
کسی این قفس را وا نکرد
پر زدم
بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم
دفترم آتش گرفت
قیصر امین پور
هر شب وقت دلتنگی
من و تو تمام کافه های شهر را قرق می کنیم
تو جام می شوی
من ازعشق تو می جوشم و شراب می شوم
من تن می شوم ، تو جان من می شوی
دست در گردن هم
ترانه های مشترکمان را از صدای یا کریم های پشت پنجره
تا نوای زنجره های ایوان آن خانه قدیمی
میخوانیم و می خندیم
می خندیم و گریه می کنیم
تو می افتی من دست ترا می گیرم
من می افتم و تو مرا تلو تلو خوران گیج گیج
مثل شیشه ای در دست سلامت به خانه می رسانی
و من حرصم میگیرد که چرا گزمه های شهر
ما را به جرم بد مستی حد نمی زنند
آنها عاشقی را که هرشب خیابان را
با سایه اش گز می کند کاری ندا رند
نسرین بهجتی
ما عاشقیم و خوشتر از این کار ، کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست
دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟
جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست
فصل بهار ، فصل جنون است و این سه ماه
هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست
سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار
حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست
خندید صبح بر من و بر انتظار من
زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست
دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست
فرهاد یاد باد که چون داستان او
شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست
ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن
ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست
برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم
کان یار یار نیست که اندر کنار نیست
امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است
گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست
بر ما گذشت نیک و بد ، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست
عماد خراسانی
اگر مـراد تـو ای دوسـت نامـرادی مـاست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
عنایتی که تو را بـود اگر مبـدّل شد
خللپذیر نباشد ارادتی که مراست
میـان عیب و هنـر پیش دوستـان قدیـم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
مـرا بـه هـر چـه کنـی دل نخواهـی آزردن
که هر چه دوست پسندد بهجای دوست رواست
هـزار دشمـنـی افتـد مـیـان بدگـویـان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقیست
گدا اگر هـمـه عالم بـدو دهند گداست
مرا بهعشق تو اندیشه از ملامت نیست
اگـر کنـند ملامـت نـه بـر مـن تنهـاست
غــلام قـامــت آن لـعبـت قـباپـوشـم
که از محبت رویش هزار جامه قباست
بـلا و زحمـت امـروز بر دل درویـــش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
سعدی
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی
دیگران
معشوق را مایملک خویش می پندارند
اما من
تنها می خواهم تماشایت کنم
در ایتالیا تو را مدوسا صدا می کنند
به خاطر موهایت
قلب من
آستانه ی گیسوانت را ، یک به یک می شناسد
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی
فراموشم مکن
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه ، دریغشان مکنی
پابلو نرودا
در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق
بگذار از ره بگذرم با دوست ، با دوست
ای همه مردم ، در این جهان به چه کارید ؟
عمر گرانمایه را چگونه گذرانید ؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیارزید
عشق بورزید
دوست بدارید
فریدون مشیری
این عشق چه عشق است ؟ ندانیم که چون است
عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است
فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند
از مستی این باده که هر روز فزون است
ماهی است نهان بر سر این بحر پریشان
کاین موج سراسیمه بلندست و نگون است
حالی و خیالی است که بر عقل نهد بند
این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است
آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد
پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است
با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است
با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر
حالی که ز دستم سر این رشته برون است
سایه ، سخن از نازکی و خوش بدنی نیست
او خود همه جان است که در جامه درون است
برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز
آن بخت که می خواستی از وقت کنون است
با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید
رخساره برافروز که او آینه گون است
هوشنگ ابتهاج
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید وباید
هزار باد و مباد
هزار کارنکرده
هزارکاش و اگر
هزاربارنبرده
هزاربوک و مگر
هزاربارهمیشه
هزاربارهنوز
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
براین هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری
قیصر امین پور
از مـن رمقی به سعی سـاقی مانده است
وز صحبــــت خلـــق ، بیوفایی مانده است
از بـاده دوشــــین ، قــــدحی بـیش نــمـاند
از عمـــر نـــــدانم که چه باقی مانده است
خیام
یار با من چون سر یاری نداشت
ذرهای در دل وفاداری نداشت
عاشقان بسیار دیدم در جهان
هیچکس کس را بدین خواری نداشت
جان به ترک دل بگفت از بیم هجر
طاقت چندین جگرخواری نداشت
تا پدید آمد شراب عشق تو
هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت
دل ز بیصبری همی زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداری نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباری نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتیای از صبر پنداری نداشت
انوری
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
حافظ
خوشم به بند تو ، صیدت رها ز دام مکن
رهین لطف کمند توام ، رهام مکن
تو را قسم به حریم شکیب و حرمت صبر
که با شتاب خود این عشق را حرام مکن
سر ستاره مبر زیر پای ظلمت شب
چراغ صاعقه را برخی ظلام مکن
به کینه می گسلد از امیدمان رگ و پی
تو را که گفت این تیغ در نیام مکن ؟
تو را که گفت که مگشا دریچه بر رخ گل ؟
تو را که گفت به رنگین کمان سلام مکن ؟
به غیر مهر مخواه از سرشت ویژه ی خویش
از آفتاب به جز آفتاب وام مکن
مجال عیش به قدر دمی و بازدمی است
به غیر عشق از این فرصت اغتنام مکن
هنوز مانده که یاس من و تو غنچه کند
تو را که گفت که این باغ را تمام مکن ؟
حسین منزوی
بر درش مردم و آن خاک ، بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و ، مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم ، هوس است
هر چه خواهم که کنم ، هیچ مگویید مرا
خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز ، مبویید مرا
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
امیر خسرو دهلوی
می خواهی با انگشتانم
روی تنت نقاشی کنم
بعد توی آینه نشانت دهم
که در بهشت ایستاده ای
با سیبی گاز زده ؟
می شود اگر دستم خط خورد
از اول شروع کنم ؟
اصلاً می شود از بهشت برویم
تا ببینی چیزی کم نیست ؟
می خواهی با چشمهام
تو را نفس بکشم
که دلت بریزد و لبهات بلرزد ؟
می خواهی کف دستت را بو کنم
ببینم بوی کدام گیاه کمیاب
در سرم می پیچد امروز ؟
می خواهی بنشینی توی بغلم
که برات کتاب بخوانم ؟
می شود آرام بنشینی و گوش کنی ؟
می شود آنقدر نفسهات نریزد روی گردنم ؟
آه
می شود دیگر کتاب نخوانیم ؟
می شود آنقدر بوسم کنی
که یادم برود دلم چی می خواست ؟
عباس معروفی
باید باور کنیم
تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است
تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
دیر آمدن
دیر آمدن
چارلز بوکوفسکی
همه ی این ها برای توست
تا لبخندی بزنی
و من
آرام بگیرم
ساز دست هایم را کوک کرده ام
تو را می شناسند
مگر می شود
خاطره باشد و تو نباشی ؟
کافی ست
نه با چشم
با دل ات
من را بخوانی
سیدمحمد مرکبیان