سرزمین تو دل دیوانه ی رسوای ماست

همرهم ، هم قصه ام هر سرزمینی دوزخیست
تیره و دم کرده چون آغوش خورشید سیاه
در رگ هر کوچه ای ماسیده خون عابری
بر سر هر چارسو خشکیده فانوس نگاه
هم رهم پایان هر ره باز راه دیگریست
روی پیشانی هر ره سرنوشتی خفته است
جای پای رهرویی بر خک جستم رهرویی
سرنوشتی را ز چشم رهروی بنهفته است
هم رهم پایان ره باز آغاز رهیست
تا نمیرد لحظه ای کی لحظه ی گردد پدید ؟
مرگ پایان کی پذیرد ، مرگ شعر زندگیست
تانمیرد ظلمت شب کی دمد صبح سپید ؟
هم رهم بیهوده می گردی به دنبال بهشت
آرزوی مرده ای در سینه ات پر می زند
گر به کوه قاف هم پارا نهی بینی دریغ
بال از اندوه خود سیمرغ بر سر می زند
بس عبث می گردی ای هم درد ، درمان نیست ، نیست
آسمان آبیست ، آبی هر دیاری پا کشی
بس عبث می پویی ای رهرو که ره گم کرده ای
گر تن خود از زمین بر آسمان بالا کشی
هم رهم باز ای و ره از عابری گم راه پرس
تا بدانی سرزمین آرزوهایت کجاست
زود بازآ دیگری ترسم که ویرانش کند
سرزمین تو دل دیوانه ی رسوای ماست

نصرت رحمانی

باده‌ای هست و پناهی

باده‌ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک
جرعه‌ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک
نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال
می‌زنم در غزلی باده صفت آتشناک
بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
که چو باد از همه سو می‌دوم و گمراهم
همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس
بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس
گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی
پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
جهد از دام دلم صد گله عفریتهٔ آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
گرچه تنهایی من بسته در و پنجره‌ها
پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره‌ها
مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک
غرق دشنام و خروشم سره‌ها ، ناسره‌ها
گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
ندهد بار، دهم باری دشنام به او
من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی
ندهد نقل به من ، من ندهم جام به او
روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
لاله برگ‌تر برگشته ، لبان ، بادا یاد
شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر
پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد
باده‌ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد
گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد
من و این نالهٔ زار من و این باد سحر
آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد

مهدی اخوان ثالث

دلتنگی

دلتنگی
خوشه انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت می کند اندوه

شمس لنگرودی

مرگ دوست نداشتن توست

اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می‌کشم و می‌میرم
مرگ نه سفری بی‌بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری

رسول یونان

توانایی عشق

شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگامی که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد

احمدرضا احمدی

دیداری در فلق

تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
ترا ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی
دیدار درفلق
وقتی ستارگان سحرگاهی
بر ساقه ی سپیده تکان می خورد
و سحر ماه، نخل جوان را
در خلسه ی بلوغ می آشفت
وقتی که روح محتشم خرما
در طاره ی شکفته کبکاب
و چاشتبند کهنه ی چوپان
آواز بال فاخته را می شنفت
وقتی که فاخته پر می گشود
از آبخور سوی خرمن
از کوره راه شیری مشرق
با کرّه ی تکاور نو زینم
ای غرق در لباس گلباف روستا!
مشتاق و شروه خوانان
سوی درخت تومی راندم
من
دیدار در فلق
اکنون چه می کنی ؟
ای بانوی قشنگ من
از خود قشنگتر
با من
ای جاده ی دراز شبی را هرگز
با پای تن نیامده تا صبح و بیوه ی من
آن کودک نزاده ی ما
که نطفه در فلق شیر گونه در سپیده گرفت
اکنون، کجاست ؟
با بادبادک سبک خوابهای تو
ایا سوی ستاره سحری
پر، وا نکرده است؟
آن لادن لطیف
که روی نیمکت مدرسه
به رمز می نهادی
تا گفتگو بکنی
مرموز
از دوردست عاطفه، با آرزوی من
اکنون کجاست ؟
ایا میان برگ کتابت پژمرده است ؟
یا در طراوت گلدان سرخ قلبت شاداب، مانده است ؟

منوچهر آتشی

بدون اینکه بگوئی نیز می دانم

بدون اینکه بگوئی نیز می دانم
حس می کنم که خواهی گریخت
ناتوان از التماسم ، ناتوان از دویدن
اما صدایت را برایم باقی گذار
می دانم که خواهی گسست
ناتوانم از گرفتن گیسوانت
اما بویت را برایم باقی گذار
درک می کنم که جدا خواهی شد
فتاده تر از آنم که بیفتم
اما رنگت را برایم باقی گذار
احساس می کنم که ناپدید خواهی شد
بزرگترین دردم خواهد شد
اما گرمایت را برایم باقی گذار
تشخیص می دهم که از یاد خواهی برد
درد ، اقیانوسی از سرب
اما مزه ات را برایم باقی گذار
در هر حال خواهی رفت
حق ندارم که جلویت را گیرم
اما خودت را برایم باقی گذار

عزیز نسین

چشمان بانوی من

چشمان بانوی من به رنگ میشی است
با امواجی سبز در درونشان
چون رگه های سبز بر طلا
یاران ، چگونه است این
در این نه سال
بی آنکه دستم به دست او بخورد
من در اینجا پیر می شوم
او در آنجا

محبوب من
که گردن بلورینت چین می خورد
ما هرگز پیر نخواهیم شد
زیرا که پیری
یعنی جز خود به کسی دل نبستن

ناظم حکمت

تمام دردها

دنیا را بغل گرفتیم
گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد
بیدار شدیم
دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم

حسین پناهی

عیبم مکن ای دوست

عیبم مکن ای دوست اگر زار بگریم
بگذار بگیریم من و بگذار بگریم


بگذار که چون مرغ گرفتار بنالم

بگذار که چون کودک بیمار بگریم


می خوردن من بهر طرب نیست خدا را

حالی است که بی طعنه اغیار بگریم


تنها نه بحال خود از این مستی هر شب

بر حالت این مردم هشیار بگریم


برهر که در این دام مصیبت شده پابند

بر شاه و گدا، پیر وجوان ، زار بگریم


بر لاله نو سر زده از دامن هامون

بر غنچه نشکفته گلزار بگریم


زین عهد و وفائی که جهانراست هر آنکو

بگذاشته لب بر لب دلدار بگریم


این کاسه سر ها همه خاک است بفردا

بگذار که با زمزمه تار بگریم


جا دارد اگر تابصف حشر عمادا

پبوسته از این بخت نگونساز بگریم

عماد خراسانی

صبوری می کنم

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه ،‌ تا سراغِ همسایه
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ
تا مرگ ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زیر لب ، چیزی ، حرفی ، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت

هِه ! مرا نمی‌شناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند

حالا برو ای مرگ ، برادر ، ای بیم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد

سیدعلی صالحی