جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست
سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

خیمه از دایره‌ی کون و مکان بیرون زن
زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست

در چمن هست بسی لاله سیراب ولی
ترک مه روی من از خانه‌ی خانی دگرست

راستی راز لطافت چو روان می‌گردی
گوئیا سرو روان تو روانی دگرست

عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا
زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست

یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی
کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست

تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو
خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

خواجوی کزمانی

مرابه تشنگی جاودانه مهمان کن

مرا به سفره ی بی نان خوی مهمان کن
مرا به مائده ی خام نام سفیدت
مرا به خانه ی بی خانه و در و دیوار
مرا به خلوت بی دشمنت بخوان ای یار
مرا به زمزمه ی بی صدای افسانه
که نرم می چکد از چنگ بیت های بلند
مرا بخوان که به محراب معبد پاکت
نماز واجب شعری را
به سجده سر بگذارم به مهر باطل عشق
مرا ببر به هیاهوی شهر مرموزی
که ارث برده ام از بهت بایر اجداد
که ناشنفته و ناخوانده مانده و مانده هنوز
که من به سایه روشن گرگ و میش
ربودمش ز کلبه ی ملعون چه مبروصم
مرا به بایر پر انتظار سیلابت
کویر تشنه ی سیلاب شعر سیلابی
مرا به راندن گاو آهن مدادی دعوت کن
که شعر خرم گندم را
که مثنوی هزاران منی گندم را
به پهنه ی کویر تو
بی باران بفشانم
تو عزلت تمام رسولان روزکور
تو غربت تمام شب آوازان
تو از رواق های دروغ آوران سودایی
تو از تمام ارسطو بزرگتری
مرا نجات بده
مرا ز کوچه ز میدان
مرا ز ده ز بیابان
مرا ز راست ها که دروغند
مرا ز عشق که آغاز نفرت است
مرا ز نفرت
مرا ز عاطفه حتی نجات بده
مرا رباط سفر های خانگی
مرا رباطبیابان خانه باش
مرا
کرانه باش
بهانه باش
من از تمام خیابانها
از چار راهها
من از چراغ قرمز قانون
حتی
با اسب تاخت کردم
که آشتی بدهم باد و دود را
که آشنا بکنم سینه را به دود و به باد
اما دریغ
بهار
ای بهار من
ای کاغذ ای سفید
که من تمام گناهان شهر را
که من تمام بذر گناهان شهر را
به دشت پاک تو
با دست پاک پاشیدم
تو بار مهربانی داری
مرا رها کن از این بختک سیاه
از این شب سربی
که رو به سقف سکوتم به وحشت افکنده ست
مرا رها کن از این خشکسال خواب و خیال
مرا به سفره ی بی نان خویش
مرا به نان سفیدت به شیر تازه ی میش سفید بی قوچت
مرا به آب
تشنه ام آخر
مرا به آب سرابت
مرابه تشنگی جاودانه مهمان کن

منوچهر آتشی

ابری شبیه سایه ی من بود

در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
 ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود

 من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود

بنشین ، نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود

گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی
با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود

و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
 گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
 با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

محمدعلی بهمنی

جز آنکه دوستت بدارم

برف نگران ام نمی کند
حصار یخ رنج ام نمیدهد
زیرا پایداری می کنم
گاهی با شعر
و گاهی هم با عشق
که برای گرم شدن
وسیله ای دیگری نیست
جز آنکه دوستت بدارم

نزار قبانی

از وقتی که عاشق شدم

از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم
و این عالی است
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس رو به من بخشیدی
متشکرم

شل سیلور استاین

پیدا شد و پیدا شد گمگشته ما امشب

پیدا شد و پیدا شد گمگشته ما امشب
می چرخم و می رقصم با باد صبا امشب
 
در کلبه ما خورشید مهمان شده باز امروز
در محفل ما مهتاب، افشانده صفا امشب
 
یک روز نشد با ما این چرخ و فلک همراه
گوئی من و دل هستیم مهمان خدا امشب
 
بر زانوی من دلدار بنهاده سر زیبا
گر سر دهمش در پای ، کاری است بجا امشب
 
پروانه مرا عمری اسباب شگفتی بود
کار تو ولی دارم ، خود حال تو را امشب
 
دیوانه دل مسکین باور نکند این بخت
حق دارد اگر دارد صد چون و چرا امشب
 
وه وه که چه سرمستم دل می رود از دستم
هر تار دلم دارد صد شور و نوا امشب


عماد خراسانی

مستم ز می عشق

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

مستان می‌عشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست

در بادیه‌ی عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست

گویند برو تا به درش برگذری بوک
هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست

زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بی‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست

جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست

در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست
کو در ره سودای تو با دامن تر نیست

دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست

عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست

عطار

فردا روز دیگریست

امروز به پایان میرسد
از فردا برایم چیزی نگو
من نمیگویم
فردا روز دیگریست
فقط میگویم
تو روز دیگری هستی
تو فردایی
همان که باید به خاطرش زنده بمانم

جبران خلیل جبران

بانوی من رسوای زیبایم

بانوی من
رسوای زیبایم
که با تو خوشبو می شوم
تو شعری شکوهمندی
که آرزو می کنم
امضای من در پای تو باشد
و سحر بیانی
که طلا و لاجوردش می چکد

مگر می توانم
در میدان های شعر فریاد نزنم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم

مگر می توانم
خورشید را
در کشو هایم نگه دارم
مگر می شود
با تو
در پارکی قدم بزنم
و ماهواره ها
کشف نکنند
که تو دلدار منی

نمی توانم
پروانه ای را سانسور کنم
که در خونم شناور است
نمی توانم
یاسمن را باز دارم
از آویختن بر شانه هایم
نمی توانم
شعری عاشقانه را
در پیراهنم پنهان کنم
زیرا
منفجر خواهد شد

نزار قبانی

کسی نیست که دیوانه نکردی

با آنکه می از شیشه به پیمانه نکردی
در بزم ، کسی نیست که دیوانه نکردی

ای خانه شهری نگهت برده به یغما
در شهر دلی کو که در آن خانه نکردی

تا گنج غمت را سر ویرانی دل هاست
یک خانه دل نیست که ویرانه نکردی

تنها نه من از عشق رخت شهره شهرم
صاحب نظری نیست که افسانه نکردی

نازم سرت ای شمع که شهری زدی آتش
و اندیشه ز دود دل پروانه نکردی

با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهی
بیگانه ام از محرم و بیگانه نکردی.

فروغی بسطامی

گفت به پیشم بیا

گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت به رویم بخند
گفت برایم بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم

ناظم حکمت

زیبا نبود زندگی

زیبا نبود زندگی
و به مرگ چیزی نمی‌گفتم مبادا بگریزد و برنگردد

ثانیه‌ها
با کفش فقیرانه از بغلم می‌گذشتند
عمر
استخوان شکسته ی در گلو مانده بود

زیبا نبود زندگی
تو زیبا کردی
و من دیدم مرگ را
که بر نُک پا به تاریکی می‌گریخت

شمس لنگرودی

این تازه نیست

 این تازه نیست
 قدیمی است
 دو نفر
همه نیستند
 همیشه نیستند
 خویش اند
 و حس و حدسشان برای حادثه نزدیک
 حدس دور دارند
 برادر نیستند
 که من بودم
 تو نبودی
 یا نمی دانم
 شاید جوان بودم
شما جوان بودید
 تو پیر بودی
کبوتران را دانه ندادم
 یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم
 که وقتی تو نبودی
بتوانیم از حفظ بخوانیم
این برای آن روزها کافی بود

احمدرضا احمدی

من امیدم را در یاس یافتم

من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم

زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زندگی سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است

احمد شاملو

من می‌خواهم پیش از تو بمیرم

من می‌خواهم پیش از تو بمیرم
تو فکر می‌کنی کسی که بعداً می‌میرد
کسی را که قبلاً رفته است ، پیدا می‌کند ؟
من این‌طور فکر نمی‌کنم

بهتر است مرا بسوزانی
مرا در بخاری اتاقت بگذاری
در یک کوزه
کوزه شیشه‌ای باشد
شفاف ، شیشه سفید
بنابراین می‌توانی آن تو مرا ببینی
فداکاری‌ام را می‌بینی
از این‌که بخشی از زمین باشم ، چشم می‌پوشم
از این‌که گل باشم و بتوانم با تو باشم
چشم می‌پوشم
دارم پودر می‌شوم
تا با تو زندگی کنم

بعداً ، وقتی تو هم مردی
به شیشه من خواهی آمد
و ما با همدیگر زندگی می‌کنیم
خاکستر تو در خاکستر من
تا این‌که نوعروسی بی‌مبالات
یا نوه‌ای بی‌وفا
ما را از آن‌جا بیرون بیندازد

اما ما
تا آن موقع
در هم می‌آمیزیم
آن‌قدر که
حتا در آشغالی که ما را در آن می‌ریزند
ذرات ما پهلو به پهلوی هم خواهند افتاد
با هم دست در خاک فرو خواهیم کرد
و یک روز ، اگر یک گل وحشی
از این تکه از خاک تغذیه کند و شکوفه دهد
بالای تنش ، مشخصاً
دو گل خواهد بود
یکی تو هستی
یکی منم

نزار قبانی

احساس می کنم که مرا

این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید

روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشمهای خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند

آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود

قیصر امین پور

آخر چه جمال است این ؟

ای حسن تو بی‌پایان ، آخر چه جمال است این ؟

در وصف توام حیران ، آخر چه کمال است این ؟


رویت چو شود پیدا ، ابدال شود شیدا

ای حسن رخت زیبا ، آخر چه جمال است این ؟


حسنت چو برون تازد ، عالم سپر اندازد

هستی همه در بازد ، آخر چه جلال است این ؟


عشقت سپه انگیزد ، خون دل ما ریزد

زین قطره چه برخیزد ؟ آخر چه قتال است این ؟


در دل چو کنی منزل ، هم جان ببری هم دل

از تو چه مرا حاصل ؟ آخر چه وصال است این ؟


وصلت بتر از هجران ، درد تو مرا درمان

منع تو به از احسان ، آخر چه نوال است این ؟


میدان دل ما تنگ ، قدر تو فراخ آهنگ

ای با دو جهان در جنگ ، آخر چه محال است این ؟


از عکس رخ روشن ، آیینه کنی گلشن

ای مردم چشم من ، آخر چه مثال است این ؟


عقل ار همه بنگارد ، نقشت به خیال آرد

کی تاب رخت دارد ؟ آخر چه خیال است این ؟


جان ار چه بسی کوشد ، وز عشق تو بخروشد

کی جام لبت نوشد ؟ آخر چه محال است این ؟


زلف تو کمند افکند ، و افکند دلم در بند

در سلسله شد پابند ، آخر چه عقال است این ؟


آن دل ، که به کوی تو ، می‌بود به بوی تو

خون گشت ز خوی تو ، آخر چه خصال است این ؟


با جان من مسکین ، چه ناز کنی چندین ؟

حال دل من می‌بین ، آخر چه دلال است این ؟


فخرالدین عراقی

مشقم کن

آنگاه
گهواره های کهنه را
در گورهای تازه
تکان دادی
و همزمان
پروانه را
از پیله اش پراندی
تا ترمه های باران خورده را
بر شاخه گوزن
بیاویزد
مشقم کن
وقتی عشق را
زیبا بنویسی فرقی نمیکند که قلم
از ساقه های نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر

حسین منزوی

یاری که مرا کرده فراموش تویی تو

یاری که مرا کرده فراموش تویی تو
با مدعیان گشته هم آغوش تویی تو

صد بار بنالم من و آن یار که یک بار
بر ناله زارم نکند گوش تویی تو

ما زهره و خورشید به یک جا ندیدیم
خورشید رخ و زهره بنا گوش تویی تو

در کوی غمت خوار منم زار منم من
در چشم دلم نیش تویی نوش تویی تو

ما رند خرابیم و تویی میر خرابات
ما اهل خطاییم و خطا پوش تویی تو

مدهوشی و مستی نه گناه دل زار است
چون هوش ربای دل مدهوش تویی تو

خون می خوری و لب به شکایت نگشایی
همدرد من ای غنچه خاموش تویی تو

صیدی که تو را گشته گرفتار منم من
یاری که مرا کرده فراموش تویی تو

آغوش رهی بهر تو خالی چو هلا ل است
باز آی که شایسته آغوش تویی تو

رهی معیری

اشتیاق دوست داشتن

نه دوباره‌ای دارم
نه همیشه‌ای
مردی فقیر در اشتیاق دوست داشتن
نمی‌دانم کیستی اما
دوستت دارم

من هرگز ندارم

زان رو که متفاوت بوده‌ام
و به نام  عشق همیشه در تغییر
اعلام خلوص می‌کنم

دوستت دارم

و خوشبختی را به روی لب‌های تو می‌بوسم
اکنون ، بیا هیزم جمع کنیم
و آتش را در کوهستان
به نظاره بنشینیم

پابلو نرودا