چه زیباست آفتاب
وقتی ترد و نازک ، بیدار می شود
هم آن گاه ، که انفجار سلامش بر ما می پاشد
خوشبخت آن کسی که عاشقانه
غروبش را به سلامی انجامد
چون شکوه یک رؤیا
به یاد می آیَدَم از گُل ، از چشمه و از شیار خاک
که از هوش می رفتند
چون قلبی هراسان
در پرتو نگاه های گرم آفتاب
اکنون بشتابیم تا افق
دیر است بشتابیم
تا مگر رگة نوری در رُباییم
آه ، چه عبث ، خورشیدی را اسیرم
که از من می گریزد
و باز شب ناپایا
سیاه و نحس
سَرد و مرطوب
حکومت می گسترد
اینک
این بوی قبرستان
و این گام های لرزان من
بر ساحل باتلاقی
که حلزون های سرد
و وزغ های ناپیدایش
لِه می شوند
شارل بودلر
چه خوش باشد که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
دل پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غم خوارم تو باشی
ندارم مونسی در غار گیتی
بیا، تا مونس غارم تو باشی
اگر چه سخت دشوار است کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی
اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم، چون نگهدارم تو باشی
همی نالم چو بلبل در سحرگاه
به بوی آنکه گلزارم تو باشی
چو گویم وصف حسن ماهرویی
غرض زان زلف و رخسارم تو باشی
اگر نام تو گویم ور نگویم
مراد جمله گفتارم تو باشی
از آن دل در تو بندم، چون عراقی
که میخواهم که دلدارم تو باشی
فخرالدین عراقی
به تو میگویم بله
میگویم نه
میگویم بیا
میگویم برو
میگویم دوستت دارم
میگویم برایم مهم نیست
و همهی اینها را یکبار و در یک آن به زبان میآورم
و فقط تو همهی آنها را متوجه میشوی
و هیچ تناقضی بینشان نمیبینی
و قلبت به اندازهی کافی برای روشنایی و تاریکی
و تمام طیفهای نور و سایه جا دارد
حرفی نمانده
جز اینکه دوستت دارم
آن چاه عمیق و تاریک
که در آن سکنی گزیدهام ترک میکنم
بالِ من باش
تا دوباره به سوی خورشید و شادمانی
و سینهی تو پرواز کنم
موهبتی است که زندهام
فقط برای اینکه بتوانم تو را دوست داشته باشم
و غمانگیز است در حالیکه میتوانم اینهمه دوستت داشته باشم
میمیرم
غاده السمان
برگردان : اسماء خواجهزاده
زنان
خدایانی زیبا و زیرک اند
در بهشتِ هر زَنی
جهنمی هست
که روحت را به آتش میکشد
با این حال
اگر قرار است
عمرت دو روز باشد
بگذار در دستان
هوس آلود زنی باشد
که زندگی را
همان طور که هست عرضه میکند
عشق و ناکامی با هم
این یعنی تمام زندگی
نیکی فیروزکوهی
بسیار به او نزدیکم
آنقدر به او نزدیکم که نمی تواند خواب مرا ببیند
او خوابش می برد
و به زنی که بلیط سفری یک طرفه گرفته است
تا منی که در آغوشش خوابیده ام
نزدیک تر است
بیچاره من
در کالبدِ خویشتن گرفتارم
به آرامی
دستم را از زیر سرش بیرون می کشم
به او خیلی نزدیکم
آنقدر که او نمی تواند خواب مرا ببیند
نزدیکم
خیلی به او نزدیکم
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : بابک زمانی
می دانستم
در هفتاد و چهار سالگی هم
عاشقانه هایم
بیست ساله ها را حسود میکند
بازجویم پرسید
سیاسی هستی ؟
عاشقانه ای برایش خواندم
گفت
بنویس و امضایش کن
نوشتم و امضایش نکردم
گفت
امضایش میکردی آزادت می کردم
نمی دانستم
در هفتاد و چهار سالگی
عاشقانه هایم
سنگ راهم نرم خواهد کرد
محمدعلی بهمنی
عشق به من می آموزد
که عشق نورزم
و پنجره را بر حاشیه جاده باز کنم
بانو
آیا می توانی از آوای پونه به در آیی
و مرا دو تکه کنی ؟
تو و باقیمانده ترانه ها ؟
و عشق همان عشق است
در هر عشقی می بینیم
که عشق ، مرگِ مرگِ پیشین است
و چه شیرین است عشق
وقتی که عذاب می دهد
وقتی که نرگسِ ترانه ها را به باد می دهد
عشق به من می آموزد
که عشق نورزم
و مرا در رهگذر برگ ها
رها می کند
محمود درویش
ترجمه : عبدالرضا رضایی نیا
تو تمام منی
من تمام اندوه سالخورده زنان سرزمینم
که از سر ناچاری
ردپای عشقشان را در فالها دنبال میکنند
شاید روزی برگردد
شاید دوباره مرا بخواهد
شاید مرغ عشقها
و قهوهها
و تاروتها
یک بار راست بگویند
ولی هیچ مردی
هیچ وقت به آغاز قصه برنگشت
به لبخندم اعتماد نکن
زخمی با من است
که با هیچ دروغی درمان نمیشود
تا روزی که هنوز
زنان غمگینی هستند
که با صدای زنگ تلفن
بغض میکنند
نیلوفر لاری پور
میگویند گاهی عشق دو انسان نسبت بهم میمیرد
این درست نیست عشق نمیمیرد
تنها اگر آنچنان که باید لایق و شایستهی آن نباشید
شما را ترک میگوید و میرود عشق نمیمیرد
خود آدم است که میمیرد
عشق به مانند دریاییست
اگر لایق آن نباشید
اگر باعث تعفن آن شوید
شما را به جایی پس خواهد زد تا بمیرید
آدم که آخرش میمیرد
منتها من دلم میخواد غرق در دریا بمیرم
ویلیام فاکنر
کتاب نخلهای وحشی
موهایت
ادامه ی یک رودخانه است
و دستانت
ادامه ی یک درخت
شانه هایت
کوه پایه است و
چشمانت
ادامه ی خورشید
قلبت
انارِ ترک خورده ی کوردستان و
نامت
ادامه ی یک گیاه است
که در زمستان می روید
گریه ات
ادامه ی دریاست
و خشکی های بعد از آن
خنده ات
ادامه ی شعرِ پل الوار است
وقتی
که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام
ادامه می دهم
نگاه که می کنی
نگاهت ادامه ی یک پنجره است
و چشم که می بندی
چهره ات
ادامه ی دیوار چین
حرف که می زنی
صدایت
ادامه ی آواز پرندگان است
وقتی که شب خاموششان کرده است
و لب که می بندی
سکوتت ادامه ی کویر
تو ادامه ی همه چیز هستی
و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه
در تو به پایان می رسد
با ادامه ی این شعر راه برو
با ادامه ی این شعر نگاه کن
با ادامه ی این شعر حرف بزن
عاشق شو
ببوس
با ادامه ی این شعر زندگی کن
تو
ادامه ی من هستی
بابک زمانی
من به میهمانیِ جهان فراخوانده شده ام
پس خجسته است هستی ام
چشمانم دیده اند و گوش هایم شنیده اند
سهم ام ازین ضیافت این بود
که بنوازم بر روی سازم
وَ به کار بستم تمام توانم را
حالا می پرسم
آیا سرانجام سرمی رسد
زمانی که من از راه برسم
چهره ات را ببینم
وَ درود خاموشم را نثارت کنم ؟
رابیندرانات تاگور
ترجمه : حسین بهشتی
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریه بیاختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بیغبار باید و نیست
مرا ز باده نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره دل در کنار باید و نیست
به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی که دیده تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
رهی معیری
و در محراب چشمانت خواهش هایم مردند
و پرچم هایم تسلیم باد های یأس شدند
لیلی ساعت هایم بر در بسته ات خشک شدند
اما نداهایم ثمری ندادند
دو سال است که آهنگی بر تاری ننواخته ام
و آسمان هایم به شعاع نوری بیدار نشده اند
عشق را در قلبم می گذارم تا کهنه شود
و عصاره اش را میگیرم
اما در جام های غبارگرفته ام اندوه می نوشم
در هم دریده ام
مال و جاهی ندارم که تو را وسوسه کند
پس بگذار در آه هایم بمانم
نا امیدی در چشمانم لنگر انداخته و خونم را می آشامد
و هرگاه که بخواهد خون لبخندهایم را مباح می داند
می بخشمت
اگر که امیدم را تو می کشی
گناه تو نیست ، که حماقت های من است
قافله ام را در پهنای صحرا گم کرده بودم
و در عمق چشمان تو خود را می جستم
مانند کودکی ، آرزوهای ساده بر کف
به آغوش سبز تو روی آوردم
اما تو دست فرو بردی تا رگ های قلبم را از ریشه بر کنی
و شادی هایم را بی مدارا در هم بکوبی
بانوی من
چشمانت در تزویر و دروغ تو را فریفتند ؟
یا آن مروارید های فریبنده تو را اغوا کردند ؟
چون پروانه ای آمده بودم سرمه ی بال هایم را نزد تو بپراکنم
اما به جور و ستم بالهایم سوخت
و تو نیز دستت بریده باد
که مرگم را ترجیح دادی و ناله هایم را گوارا شمردی
از حذف نام روشنت از لغت هایم چه چیزی حاصلم می شود ؟
که آن زمان داستان هایم بی لیلی می شوند
کاظم ساهر
ترجمه : فاطمة إبراهیمی
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد که نه تیرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم ؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری ، که کمتر میدهد دستم
خبر دارم نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که میبینی به صد فریاد از آن دستم
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم ، ورم کشتند خود رستم
اوحدی مراغه ای
روزی فرا میرسد که انسان فراموش میکند
حتی دوست داشتنیترین خاطرهها را
اقلا تو هر شب با صدای خسته
وقتی عقربه روی ساعت دوازده ایستاد
فراموشم نکن
زیرا من هر شب در آن ساعت
با تو زندگی کرده ، به تو فکر میکنم
در خیالم ، پریشان حال قدم میزنم
تو هم جایی که تاریکی سکوت میکند
فراموشم نکن
در آن ساعت خندهات پاشیده میشود
مثل یک مشت آب بر تنم ، ای عشقم
و در سرت باد شیدا
اگر روزی دیوانه وار وزید
فراموشم نکن
بر پایم چارق ، به دستم عصا
به خاطر تو در این راهها آوارهام
بعد از سالها بازگشتام به سویت
در روز قیامت هم باشد
فراموشم نکن
اگر هنوز لباس سبزت را داشته باشی
روزی برایم بپوشش
شبنم روی میخک صورتی توی گلدان
و پرنده خسته را در باغچه اگر دیدی
فراموشم نکن
روزی که با دردی بزرگ گُر میگیرم
در آن دوردستها هم که باشی بیا
به سوی مردی که تا ابد دوستت دارد بیا
قول بده روزی هم که نباشم
فراموشم نکنی
امید یاشار اوغوزجان
مترجم : مجتبی نهانی
چه کرده ای
که از پشت فرسنگها و سالها فاصله
بی آنکه ببینمت
بی آنکه لمست کنم
بی آنکه هرگز بوسیده باشمت
ازآنِ تو شدم
متعهدترین لااُبالی دنیا
احساس می کنم بکارت ذهنم
درحال ترمیم است
به کارَت میآیم ؟
افشین یداللهی
هر بار
که سر بر شانه ام می نهی
هنگام که غرق در طره ی موهایت می شوم
در بیشه ی گیسوانت
چونان پروانه ای سرگردان
گم می شوم و باز نمی آیم
هر بار که دست در دستانم می گذاری
پنج انگشتم
پنج ماهیِ کوچک می شوند
می روند در ژرفای دیدگانت
گم می شوند و باز نمی آیند
و هنگام
که به پیکر خود باز می گردم
آن دَم است
که می بینم تنهایم وُ
تو
اینجا نیستی
شیرکو بیکس
ترجمه : بابک زمانی
خیلی چیزها شروع میکنند به افتادن
مثل فصلها ، برگها
روزها و شبها
و بعد دوباره برمیخیزند
آن افتادنها بیصداست
اما افتادن قلب مرا همه شنیدند
انکار نمیکنم
عاشقت هستم
آنکه عاشق ترست قوی ترست
چیستا یثربی
عشق
نه در لبان زنان است
و نه در اندام آنان
عشق
زیر پلک های یک زن جای دارد
و او در زیر پلک هایش نگه می دارد
مرد را
زن
هر قدر هم که بشکند دلش
هیچ اشکی نمی ریزد
فقط چشمانش را می بندد محکم و سفت
و مرد
در همان جا می ماند
زن
هرگز
فراموش نمی کند
هرگز
رها نمی کند
مرد را
ازدمیر آصف
ترجمه : علیرضا شعبانی
قرار است تو به ملاقات من بیایی
و اگر این راست باشد
باید چین های صورت معصومم را اُتو
دشت پژمرده و غمگین آهوان چشمانم را رفو
و گیسوان برفی ام را با سرعت نور زیر گرم ترین ظهر تابستان بلوچستان شرابی کنم
قرار است که تو به ملاقات من بیایی
و اگر این راست باشد
باید باطری نو برای سَمعکم بگذارم
و یک عصای نامریی از جنس گُلِ حسرت در دست بگیرم
قرار است تو به ملاقات من بیایی
و اگر این راست باشد
باید به جبران کافه های نرفته
گیلاسهای بهم نخورده
بوسه های کال بر زمین افتاده
تو را حتی برای یک نفس از باقیمانده عمرم صد زلیخا دیوانه شوم
قرار است تو به ملاقات من بیایی
و اگر این راست باشد
باید پیراهن سپیدم را که با خشم در دریا انداختم
از عروس ماهی ها پس بگیرم
نسرین بهجتی