پیکرِ عریانِ تو
پیکرِ لخت و عورت
طلوعِ طلاییِ صبح را
بر دلِ شب کوبیده است
چونان مجسمه ای از جنس نور
جسم برهنه ات را
با غنچه و صدا و آواز می پوشانم
نه هرگز نباید هیچ روشناییِ دیگری
نوری که از پیکرت می تراود را خموش کند
و عشق
پُلی بلندتر از سکوت
میان خداوندگار و آدمی
افراشته می کند
و عشق
دره ی بی انتهای میان این دو را
با گل سرخ پُر می کند
چشمانم را فرو می بندم
من در عشق می زی ام ، در عشق نفس میکشم
تاری در اندامت کشیده شده است
سازی در جسم توست
هشیار است و بیدار
و پاسخ می دهد
موسیقی زمین و آسمان را
هربار ...
یانیس ریتسوس
ترجمه : بابک زمانی
بوسه از کنج لب یار نخوردست کسی
ره به گنجینه اسرار نبردهست کسی
من و یک لحظه جدایی ز تو ، آن گاه حیات ؟
اینقدَر صبر به عاشق نسپردهست کسی
لب نهادم به لبِ یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمردهست کسی
ریزش اشک مرا نیست محرّک در کار
دامن ابر بهاران نفشردهست کسی
آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلیِ ایام نخوردهست کسی
غیر از آن کس که سرِ خود به گریبان بردهست
گوی توفیق ازین عرصه نبردهست کسی
داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب ؟
در دل سنگ ، شرر را نشمرده است کسی
صائب تبریزی
خاتون
شنیده ای آسمان چقدر دور است ؟
به قدر دوری از آسمان
دوستت دارم
شنیده ای دریا چقدر عمیق است ؟
به ژرفای تمام دریاها
دوستت دارم
بانو
تو نوشته ای هستی
ظریف
مثل بال پروانه
چهار سال است می خوانمت
نه می توان رهایت کرد
نه کشف می شوی
بسیار می ترسم
شهر تو را از لا به لای شعرهایم
بشناسد
تو را بشناسند اگر
انگشتانم را قطع می کنند
و موهای بلندت را می سوزانند
دوربین ها
عکست را می گیرند و آویزانم می کنند
من اما هرچه را دیده ام
هرچه را که از تو نوشته ام
پنهان نمی کنم
شعر چشمانت تمام نمی شود هرگز
از تو دست نمی کشم
تا که شک به زانو درآید
تا تمام شهر بداند
دوستت دارم
دوستت دارم
صد برابر دوری از آسمان
عبدالله پشیو
ترجمه : آرش سنجابی
در خاطراتِ من و تو
جای سفر
خالیست
جای یک روزِ تمام
کنار هم بودن
خالیست
جای یک دلِ سیر
پرسه زدن در خیابان ها
خالیست
جای چند دقیقه گپ زدن
با خیالِ راحت
خالیست
جای بوسه
خالیست
و ما
هنوز
عاشقِ همیم
هنوز
خاطراتِ بی تصویر
خاطراتِ بی صدا
شعر می شود
نقش می شود
سفر
پرسه
گپ
بوسه
می شود
و همه
خاطراتِ من و تو را
برای هم
تعریف می کنند
افشین یداللهی
کتاب روزشمار یک عشق
بوسه هایم ابری می شوند
و پشت سرت آسمان ، آسمان فرو می ریزند
و مثل پرستویی
کنار پنجره ی اتاقت می خوابند
و سراغت را می گیرند
هر جا که بوی تو باشد
همان جا فرو می ریزند
بوسه هایم نیز مثل خودم
نه مادر دارند، نه وطن
و نه کسی که غمخوارشان باشد
بوسه هایم تکه ابری بی مرزند
و گردباد سبز عشق
که یکسر سراغ تو را می گیرند
اگر شبی زمستانی و یخبندان
صدایی از پشت در خانه ات شنیدی
بدان بوسه های من است
که دارد در خانه ات را می کوبد
لطیف هلمت
مترجم : مختار شکری پور
و کاش ندانى
تمام این سال ها
مرگبارترین فصلها پاییز بوده است
که بعد از تو
رو به جاده ی شمال که میروم
نه عطرِ دریا سرشار ترم میکند
نه بوییدن ساقههای برنج عاشق ترم
نه اندوه پر ابهت سبزِ جنگل ، شاعر ترم
و کاش هرگز ندانی
مشقت شبهای بی تو را مانوس شدن
مرگی ست هزار باره
محو شدنی غم انگیز
آرام آرام
بی امان
و هزار باره
نیکی فیروزکوهی
وقتی تو نیستی
حرف های زیادی هست برای با تو گفتن
و در حضورت
تنها تشنه ی شنیدنم
اما تو در سکوت
با نگاهی عمیق به من می نگری
و من شرمسارانه خاموش می مانم
چه کنم ؟
نباید حرف های بیهوده ام
لحظه های تو را به باد دهند
اگر در اسارت این همه اندوه نبودیم
همه چیز ، خنده بر لبهایمان می نشاند
میخائیل یوریویچ لرمانتف
مترجم : زهرا محمدی
باشد تا از خودمان
عشق و مرهم به جای بگذاریم
نه کینه و زخم
شاید که عشق و مرهم مان
بعد از خودمان
زخم های آیندگان را درمان کند
در اطراف هر کدام از ما
انسانهایی هستند که شاید اگر
کسی جایی
با عشقش بر آنها مرهم میشد
آنها این همه امروز
آزرده ی زمانه نبودند
عادل دانتیسم
تنها آرزو دارم تو را دوست داشته باشم
یک طوفان ، درهای را پر میکند
یک ماهی ، رودخانهای را
تو را به اندازهی تنهاییام درآوردهام
تا همهی دنیا در تو پنهان شود
و روزها و شبها بدانند
که نباید به چشمان تو نگاه کنند
بیشتر از آن که
من به تو و جهانی که در تصویر توست
فکر میکنم
تا روزها و شبها به فرمان پلکهای تو در بیایند
پل الوار
مترجم : سینا کمال آبادی
گاهی گر از ملال محبت بخوانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانه صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی
فردا به خاک سوختگان می کشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمی کنی
اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
شهریار
هرگز تن به این تقدیر نمیسپارم
که قلبهای عاشق درون خاک بیرحم جای گیرند
اما از کهنترین روزگاران چنین بوده ، هست و خواهد بود
که فرزانگان و عاشقان رهسپار تاریکی شوند
با تاجی از سوسنهای سپید و برگهای رخشان
اما تن به این تقدیر نمیسپارم
و لختی نمیآرامم
چه بسیار عاشقان و اندیشمندانی که در خاک همراه شمایند.
با خاک تیره و خودسر در آمیزید
شاید ذرهای از احساسات ، پندارها
رازها و گفتههاتان بهجا مانده باشد
اما بهترین چیز از دست رفته
حاضرجوابیها ، نگاههای صادقانه ، خندهها ، عشقها
برای همیشه رفتهاند
رفتهاند تا گلهای سرخ را جانی تازه بخشند
شکوفه زیبا و دلرباست
عطرآگین است
نیک میدانم
با این همه از سر تسلیم و عجز
تن به این تقدیر نمیسپارم
فروغی که در دیدگانتان میدرخشید
از تمامی گلهای دنیا گرانبهاتر بود
فرو میروند
در قعر تاریکی گور آرام فرو میروند
زیبارویان ، پرمهران ، دلنوازان
خردمندان ، بذلهگویان ، دلیران
نیک می دانم
با اینهمه نمیپذیرم و تن به این تقدیر نمیسپارم
ادنا سنتوینسنت میلی
مترجم : مستانه پورمقدم
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت
در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل میکشدم باز به آن جلوه قامت
عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت
دامن ز کفم میکشی و میروی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت
امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت
ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو میکندم باز ملامت
هاتف اصفهانی
ترس از عشق
ترس از زندگی است
آنان که از عشق دوری می کنند
مردگانی بیش نیستند
عشق در نمی زند
به یکباره می اید
و آن ها که پسش می زنند
بزرگترین بازنده های
دنیا هستند
برتراند راسل
یقین دارم
تو را دوست دارم
من تو را صادقانه دوست دارم
تو را به دور از غرور
به دور از ریا
مثل کودکی به دور از دروغ
تو را مثل نیمه ی جان
مثل لحظه ی اولین دیدار
اولین بوسه
اولین آغوش
من تو را عاقلانه دوست دارم
شیما سبحانی
دلتنگت شدم
جدایی قلبم را نشئه می کند
مور مور می کند
آن چنان که
اشتیاق تو
روحم را نشئه می کند
خیلی هم با هم نبوده ایم
اما تازه در می یابم
حس بودنت
مدت هاست درون مرا گرم کرده
نبودنت
به یاد که می آورم
کاردیگر گذشته از تیر کشیدن دل
آرزو می کنم
آغازیدن صبح ها را با نوازش کردنت در خلا
مدام
عصرها همه کار را کناری نهادن
و روبرو سخن گفتن با تو
معاشقه هایمان
قدم زدن هایمان
اشتیاق خواستنی ات
قهر کودکانه ات
چه سرسخت بودی با دیگران
وقتی مرا مدافعه می کردی
و چه نرم بودی
وقتی با جفتی چشم باریک
خود را به نوازش های دستانم می سپردی
با این که رفتنت را هیچ نخواسته بودم
ناگزیریت را دیدن
و این را به تو نگفته
گفتن دیگر برو
هر چه زودتر فراموشم کنی زودتر سعادتمند خواهی شد
چه دشوار است
ندیدنت
و شاید در مواجهه مان
سال ها بعد
از تو نگاهی غریبانه خواستن
اقناع قلبم
که عشق تازه را قدغن کرده ام برایش
جان یوجل
مترجم : مجتبی ارس
قلب من مجروح عشق توست
عادی نیست لکنت زبان
و رنگ پریده ام
وقتی می خواهم
در چشمانت بنگرم
و بگویم دوستت دارم
عادی نیست سردی و لرزش دست ام
وقتی می خواهم
دست ات را بگیرم
و تو را به رویا های خود بیاورم
عادی نیست
وقتی برای نوشتن از تو
در شعرم
باران می بارد
و خانه ام
عطر حضور تو را می گیرد
حسی به من می گوید
حتی این زخم که
در قلبم هدیه توست
اگر موجب مرگم شود
بدان معناست
هرگز بیهوده نزیسته ام
مهم نیست
اگر در روز دیدار
ساعت ها منتظر آمدنت باشم
تو را سرزنش نخواهم کرد
که چرا دیر کرده ای
تو با یک لبخند کوچک
تمام حافظه ام را پاک می کنی
عشق تو دلیل زیبایی شب هایم شده
تا پیش از این
به ستاره ها نگاه نمی کردم
اما اکنون هر شب
دنبال تو می گردم
لا بلای آن ها
می دانم یک شب حلول می کنی
در شب آرزو هایم
چون ستاره ای دنباله دار
محمد شیرین زاده
در برابر باران
شعرم برایت چتری خواهد شد
در مقابل آفتاب
شعرم برایت خنکای نسیمی خواهد شد
در سوز سرما
برایت آتشی خواهد شد
و در ژرفای شب
چراغ دستانت
هر وقت که دیدی
چتر و خنکای نسیم ات نبود
هر وقت
آتش و چراغ ات نبود
بدان
که شعرهایم غروب کرده اند و
من نیز تا همیشه مرده ام
شیرکو بیکس
مترجم : بابک زمانی
مردان برای جاودانگی می جنگند
ماه را فتح می کنند
می نویسند
کشور گُشایی می کنند
می کُشند و کُشته می شوند
اما زنان برای جاودانگی کافی ست
معشوقِ شاعری شوند
تا نام و یادشان را در شعر
جاودانه کند
یدالله گودرزی
اگر باید جیغ بکشی ، آرام بکش
دیوارها گوش دارند
اگر باید عشق بورزی ، چراغ را خاموش کن
همسایهها دوربین دارند
اگر باید جایی زندگی کنی ، در را نبند
مقامهای مسئول مجوز دارند
اگر باید رنج بکشی ، در خانهات بکش
زندگی حقی دارد
اگر باید زندگی کنی ، در همه چیز حدت را مشخص کن
هر چیزی حدی دارد
استانیسلاو بارانچاک شاعر لهستانی
مترجم : کامیار محسنین
تو را دارم ای گل ، جهان با من است
تو تا با منی ، جان جان با من است
چو میتابد از دور پیشانیات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بیکران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده آن دهان با من است
فریدون مشیری