می خوابم
و شبم را
به تو می سپارم
رویایم را
به بیداریت
به رویایت
تا
هر چه می خواهی
با آن بکنی
تا صبح
جهان من
از آن توست
افشین یداللهی
متهم ام
به دوست داشتنت
به این جرم افتخار میکنم
و به فراموش نکردنت
و آرزویم این است
که مجازاتم
حبسِ ابد در گردشِ خونِ تو باشد
غاده السمان
مترجم : اسماء خواجه زاده
دوستت خواهم داشت
باشد که بودن در آسمانِ این خانه را
از ستاره بیاموزی
که من در شب
خودم را یافته ام
تو را
و حضورِ نوری که خفتگان را
به عشق بیدار میکند
دوستت خواهم داشت
باشد که هر پنجره
خاطره ای باشد
برای انتظار در باران
و بارانِ در انتظار
که این کوچه
پر از عطرِ دیدارهای دوباره است
نیکى فیروزکوهى
بگو دوستت دارم
و بگذار این واژه
تا زیر خاک هم
با ما بیاید
با ما دوباره متولد شود
این بار درختی شویم
که شاخه هایش انگشتان من باشند
برگ هایش موهای تو
بگو دوستت دارم
تا فردا همه باور کنند
آواز دو پرنده
که در قلب درختی لانه کرده اند
چیزی جز "دوستت دارم" نیست
محسن حسینخانی
عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگر باره دگر شد
عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود
آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد
تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد
از واقعهٔ من همه آفاق خبر شد
تا باد ، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد
از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد
بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم
تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد
خاقانی
تن پوشی ندارم به غیر ازدستهایت
تمام تنم را بپوشان
رهایم نکن
این عریانی بدون دستهای تو حرام است
معصیتی ست که مجازاتش مرگ است
تمام تنم را بپوشان
موهایم
تنم
پاهایم
نمی خواهم چشمان نامحرمی تنم را ببیند
خودت را درون من بیانداز
به اندامم در آمیز
تا زنده ام رهایم نکن
تن پوشی ندارم
این عریانی معصیتی ست که مجازاتش مرگ است
جماته حداد
مترجم : بابک شاکر
زندگی قافیه شعر من است
شعر من وصف دل آرایی توست
در ازل شاید این
سرنوشت من بود
می سرایم به امیدی که تو خوانی
ور نه
آخرین مصرع من
قافیهاش ، مردن بود
حمید مصدق
پرستو های سیاه باز خواهند گشت
تا در ایوان توآشیانه کنند
و هیاهو کنان بال هایشان را به پنجره بزنند
و بازی کنند
اما آن ها که آهسته پرواز می کردند
تا زیبایی تو
و شادی مرا تماشا کنند
آن ها که نام مارا آموخته بودند
آن ها
باز نخواهند گشت
یاس در هم تنیده
از دیوار های باغ تو بالا خواهد رفت
و دوباره در غروب
حتی بسیار زیباتر
خواهد شکفت
اما آن شبنم های لرزان
همان ها که تماشایشان می کردیم
تا همچون اشک های روز سقوط کنند
آن ها
باز نخواهند گشت
واژگان گداخته ی عشق
بازخواهند گشت
تا در گوش های تو طنین انداز شوند
قلب تو شاید
از یک خواب سنگین بیدار خواهد شد
اما خاموش
اما شیدا
زانو زده
مثل کسی که خدایش را عبادت می کند
آه ، همان طور که من دوستت داشتم
خودت را فریب مده
هیچ کس تو را این گونه دوست نخواهد داشت
گوستاوو آدولفو بکر
ترجمه : محمدرضافلاح و حسین نصیری
وقت گل است نوش کن باده چون گلاب را
بلبل نغمه ساز کن بلبله شراب را
ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد
بین که چه موسمی ست خوش نقل و می و کباب را
مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین
سبزه بساط سبز وتر از پی رقص آب را
نیست حیات شکرین کاخر شب شکر لبان
هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را
چون به سؤال گویدم ساقی مست عاشقان
هان قدحی ، چگونه ای ؟ حاضرم این جواب را
چند ز عقل و درد سر باده بیار ساقیا
درد ترا و سر مرا عقل شراب ناب را
گرد سفید برق را تا بنشاند از هوا
موج بلند می شود چشمه آفتاب را
نی غلطم که آفتاب اوج ازان گرفت تا
بوسه زند به پیش شه حاشیه جناب را
خورد خدنگ او بسی خون ز دو دیده، پر نشد
سیر کجا کند مگس حوصله عقاب را
خانه خسرو از رخش هست صفا که هر زمان
از رخ فکر مدح تو دور کند نقاب را
امیرخسرو دهلوی
از تو چیزی در وجودم هست
که اگر تمام هستی بخواهند
نمی توانند آن را از من بگیرند
چیزی مانند عشق
چیزی مانند دوست داشتن
خودم نمی خواهم به تو فکر کنم
اما قلب ام برای تو می تپد
تو با من چه کرده ای که خودم هم
از آزار و اذیت تو خسته شده ام
اما تک تک رگ هایم
تو را فریاد می زنند
لیلا صابری منش
می توانم اقرار کنم که حالم خوب نیست
وتنها نداشتن تو خانه ام را خراب کرده است
به نداشتن تو فکر کرده ام
با تمام فلسفه های جهان
اما چیزی برای آرام شدنم نیافتم
جای من درون جهان اضافه بود
امروز
درست همین جا اقرار می کنم
وقتی عاشق تو بودم
حواست به روبرو نبود
نشسته بودی ستاره های نورانی را رصد می کردی
گاهی با حلقه های گیسویت
وگاهی با عاقبت من بازی می کردی
تو عاشق خودت بودی
مثل تمام چیزهایی که عاشقش بودی
نجوان درویش
مترجم : بابک شاکر
دردم را پیش کدام دوست بگویم
که دشمنم نباشد ؟
از درد دوست پیش کدام دشمن بگویم
که دوستم نباشد ؟
پیش کدام بگویم
از پشت ، تمام خنجرها اعتماد
بیرون زده است
و رازهای من
فقط از دهانی شنیده می شود
که نامش را
خودم تنهایی گذاشته ام
منیره حسینی
دیوانه ام
یا شاید هم عاشق
که از فاصله ها
رنج می برم
زخم می خورم
اما باز هم
در انتظار تو
نشسته ام
تو در تشویش انتظارهای من
چقدر زیبا شده ای
علیرضا اسفندیاری
اولین بارکه مرادیدی بی جان بودم
روحی درونم دمیده نبود
چشمانم کسوف بود
ولبانم سرگردان صحرای حجاز
اولین بار که دیدمت
ستاره ای روی دوش تو بود
ازکهکشان های عاشق
از خلقت خدایی دیگر که در این هستی نمی گنجید
روح درونم دمیدی
لبانم را سیراب اقیانوس آرامت کردی
جشمانم را سرشار از حرارت خورشید کردی
آنگاه
مرا رها کردی
با سنگی روی سینه ام
آخرین باری که مرا دیدی
چشم داشتم
لب داشتم
روح داشتم
اما تو را نداشتم
به ستاره ات بازگشته بودی
پیش خدایت
نزارقبانی
ترجمه بابک شاکر
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست
من نشاطی را نمیجویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمیخواهم به غیر از کوی دوست
کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست
شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست
گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران میرسد آهوی دوست
گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست
کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دلجوی دوست
بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست
زان نمیآرد فروغی بوسهاش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست
فروغی بسطامی
اگر در این روز تابستانی بروی
آفتاب را نیز با خود خواهی برد
زمانی این پرندگان در آسمان تابستان پر می گشودند
آن گاه که عشق آغاز شد و دل هایمان شاد بود
روزها پرشور بود و شب ها ناتمام
و مهتاب به آواز پرندگان گوش می سپرد
اگر بروی ، اگر بروی ، اگر بروی
اگر بمانی اما ، برایت روزی را می سازم
که هیچ روزی مانند آن نبوده و نخواهد بود
تا خورشید بادبان خواهیم کشید ، بر باران سوار خواهیم شد
با درختان سخن خواهیم گفت و باد را خواهیم ستود
اگر آهنگ رفتن داری ، درک خواهم کرد
کمی عشق در مشتم بگذار
تن بارانی تو
ابتدای امید من است و
انتهای اندوه من
تن بارانی تو
که چون آب
مرا تشنه می کند
و چون خاک
مرا می پوشاند
بیژن جلالی
به راه دیگری رفته ای
از من دور شده ای
هی مرد
هنوز جادوی یک زن را ندیده ای
به سنگ سوگند
به جگر پاره پاره ام
به چشمان اشک ریخته ام
چنان راهت را به سمت خودم بکشم
چنان زمان را متوقف کنم
که هیچ زمانی چنین سِحری ندیده باشند
هی مرد
بازخواهی گشت
وعاشق خواهی شد
وبه من ایمان خواهی آورد
زیرا که جادوی من حکم اعجاز دارد
فاطمه معروفی شاعر فلسطینی
مترجم: بابک شاکر