ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هیچ نمیدانم
که کجا و کِی تو را گم کردم
باران شست ؟
یا اینکه بوران بُرد تو را ؟
من قصهی این عشق را برای همیشه
به پایان رساندم
در پیات نیستم
اگر بودم بیشک پیدا میکردمت
در این دنیا
تنها ترس من
گمکردن تو بود
تو نیستی
و دیگر در این دنیا
ترسی برای من وجود ندارد
اما حالا بیتو
گویی همه چیز معیوب است
رامیز روشن
مترجم : علیرضا شعبانی
هیچ نمیدانم
من تو را چهزمانی
و در کجا گم کردم ؟
آیا تو را باران شست
و یا کولاک تو را با خود برد ؟
من این حکایتِ عشق را
یکباره به آخر رساندم
در جستوجویت نبودم
که اگر بودم
یقین پیدایت میکردم
در این دنیا
تنهاترین هراسم
تو را گم کردن بود
تو نیستی و اکنون
دیگر در این دنیا
از چیزی نمیهراسم
اما بدونِ تو
گویی همهچیز برای من
رنگِ شکست دارد
گفتهاند
انسانهای پر درد
دردشان را به آب میگویند
چه خوب که آب نیز آمد
از درد رها شدم
گمان مکن
که بیتو
روزگارِ خوشی دارم
تا به یادِ تو میافتم
هرشب تنگحوصلهام
رامیز روشن شاعر آذربایجانی
مترجم : فرید فرخزاد
کمکم عاشقات شدم
هر روز کمی بیشتر از دیروز
بیش از همیشه زمستان امسال عاشقات شدم
در برف و سرما
ببین چه زود گرم گرفتیم
وقتی هوا رو به سردی میرفت
وقتی مردم لباس گرم میپوشیدند
وقتی درختان عریان میشدند
عاشقات شدم
مثل گلی که سر از برف بیرون میآورد
مثل اجاقی که گرمام میکند
تمام عمر هیچوقت
هیچکس را چنین دوست نداشته بودم
مثل پرندهای که در برف پِیِ دانه میگردد
عاشقات شدم
میگویم این وقت صبح
چرا ترسان به آسمان نگاه میکنی ؟
میگویی خورشید درآمده
برفها آب میشوند انگار
رامیز روشن
مترجم : عذرا جوانمردی
زمانی باهم به این آینه نگاه می کردیم
حالا جای تو در این آینه خالی ست
هرچند شاید لبی ، پلکی ، یا ابرویی
از تو در جان آینه جامانده باشد
بلکه اشکهای تو هنوزدر جان آئینه است
و این آئینه را قطره قطره ذوب خواهد کرد
بلکه روزی با پاهایی که از تو در آن جامانده
پاگرفته و راه خواهد رفت
بلکه دنبال تو دنیا را جستجو خواهد کرد
میان میلیون ها انسان
و به محض دیدن ، تو را خواهد شناخت
حتی در تاریک ترین غروبها
آنوقت تو از دست آینه فرار خواهی کرد
از این گذر به آن گذر از این پیچ به آن یکی
وآدمها ، ماشین ها و خانه ها را
پشت سرت به جنگ با آئینه خواهی فرستاد
باز هم آینه از تعقیبت دست برنخواهد داشت
او یک شهر را پشت سرت خواهد بلعید
او چشم ازتو برنخواهد داشت
زمین و آسمان را پشت سرت خواهد آمد
همینطوری که فرار می کنی گیسوانت در باد خواهد وزید
و تار مویی از آنها در دست آینه خواهد افتاد
همچنان که دامن ابریشمی ات در باد به اهتزاز در می آید
زنگار بر چهره ی آیینه خواهد افتاد
تو همچنان در فرار از آینه خودت را خسته خواهی کرد
و ناگهان آن سنگ را خواهی دید
با آن سنگ این آئینه را خواهی شکست
از آئینه قطرات بی شمار اشک به اطراف خواهد پاشید
وهر تکه اش مثل قایقی کوچک در آن اشکها
که ائینه ی شکسته را در بر گرفته اند
شناور خواهد شد
بلکه از هر تکه ی این آینه
لبهایت پشت سرت جیغ خواهد کشید
این هم قصه ای دروغین بود که همینجوری سرهم کردم
تو نیستی
و رفتنت همان رفتن آخر واپسین رفتن بود
رامیز روشن
ترجمه : صالح سجادی