درد

مى‌گویند که درد
‏آدم‌ها را بهم نزدیک مى‌کند
‏به من بگو
‏کدام‌مان شاد هستیم
‏که این همه از هم دور مانده‌ایم ؟

اوغوز آتای
مترجم : سیامک تقی‌زاده

کنار تو ماندن

همان روز‌های اول
باید روی ماهت را می‌‌بوسیدم
خداحافظی می‌‌کردم
و می‌‌رفتم
برای همیشه می‌‌رفتم
نمی‌ دانستم اما با چه لحنی
با چه دلی‌
با چه جراتی
مانده‌ام با تو

کسی‌ شده ام
دو نیمه
نیمی عشق می‌‌ورزد
نیمی می‌‌هراسد
نیمی با تو زندگی می‌‌کند
نیمی از خودش می‌‌گریزد
به من بگو
فرسنگ‌ها دور از خودم
چگونه تو را همچنان بی‌ دریغ دوست بدارم ؟

نیکی فیروزکوهی

نامه های طولانی

هان
نامه‌هایت چه طولانی و بی‌ثمر است
چرا اندک نمی‌نویسی ، تا بسیار گفته باشی ؟
چرا پُر می‌گویی
تا نکته‌ی راستین را نگفته باشی ؟

و چرا از من دوری نمی گزینی
و از نوشتن دست باز نمی‌داری
با سکوتی که
به فریاد انفجار دل
ماننده است ؟

غاده السمان
ترجمه : عبدالحسین فرزاد

ماندن یا رفتن

آدم ها یا می‌مانند یا می‌روند
تو اما هیچکدامشان نیستی
نه آنچنان رفته که دل بسوزاند
نه آنقدر ها مانده
که خیالْ راحت کن باشد
درد دارد این بلاتکلیفی
ترجیح میدم
روزی هزار بار از رفتنت بمیرم
تا اینکه ماندنت
قدرِ یک در آغوش کشیدن هم
به کار نیاید

مریم قهرمانلو

آیا این عشق است ؟

اگر در سرزمین عجایب زندگی می کردم
بهتر از این بود
در واقعیت
من و تو با هم غریبه ایم
و در رویای من ، یکرنگ و صمیمی
نه در واقعیت می توانم به تو نزدیک شوم
و نه در رویاهایم از تو دور

اگر در سرزمین عجایب زندگی می کردم
از این بهتر بود
آیا این حس غریب ، عشق است ؟
به من بگو
آیا این عشق است ؟

آلیسون مویت شاعر معاصر انگلیسی
ترجمه : چیستا یثربی

زن که باشی

زن که باشی
باید دردهای زیادی را بی صدا دفن کنی
باید بغض های زیادی را نگفته قورت دهی
شهر من پر از گرگ هایی ست
که برای دریدن لحظه شماری میکنند

زن که باشی
چای هایت را آنقدر تلخ میخوری
تا یادت بماند تنها تکیه گاه روزهای تنهایی
خودت هستی و خودت
زن که باشی باید حواست را جمع کنی
تا مبادا به مردانگی کسی بر بخورد

زن که باشی
گهگاهی دلت میخواهد کسی آرامت کند
کسی که بوی مردانگی اش تمام تو را مست کند
محال است زن باشی
و هرشب خاطراتت را مرور نکنی
نمیدانم شنیده ای تابحال
بعضی از زن ها را
هرچقدر بخوانی خسته نمی شوی

حاتمه ابراهیم زاده

باز یکدیگر را خواهیم دید

باز یکدیگر را خواهیم دید
این بار
در دریاچه
تو آب
من نیلوفر آبی
مرا می بری
تو را می نوشم
به هم تعلق خواهیم داشت
در چشم همگان
حتی ستارگان
شگفت زده خواهند شد
اینجا دو روح
به کالبد رویاهایی بازگشتند
که آن ها را برگزیده بودند

رزه اوسلندر
ترجمه : حدیث حسینی

در پس پرده بسی راز نهان می بینم

در پس پرده بسی راز نهان می بینم
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم

قصه ای را که نگنجد به بیان می شنوم
حالتی را که نیایدبه گمان می بینم

هستی از بسکه درآمیخته با رنگ و فسون
دامن آلود گنه ، پیر و جوان می بینم

دیده گر باز کنم ، در دل صحرای وجود
توده ای خاک و جهان خفته در آن می بینم

هیچ در هیچ و شتاب است به دنبال شتاب
آنچه در آینه ی گشت زمان می بینم

هر که در عالم خود گمشده یاری دارد
عجبی نیست که عالم نگران می بینم

آنچه باقیست ، همان قصه ی عشق است و جنون
غیر از این هر چه بود ، آب روان می بینیم

بر لبم مهر سکوت است چه پرسی از عشق
فتنه ی عالمی از تیغ زبان می بینم

اولین شرط ، در این مرحله تسلیم و رضاست
حق همانست و همین به که همان می بینم

معینی کرمانشاهی

من نمی خواهم

من نمی خواهم
که بوسه را بفروشند
و خون را بفروشند
و نسیم خریداری شود
و باد را به اجاره دهند

من نمی خواهم
که گندم بسوزد و نان نایاب شود

من نمی خواهم
که در خانه ها سرما باشد
و در کوچه ها ترس باشد
و در چشم ها خشم باشد

من نمی خواهم که
در میان لبخند ها دروغ در بند باشد
و در گاو صندوق ها میلیون ها ثروت زندانی شده باشد
و پاکان در زندان ها گرفتار بمانند

من نمی خواهم
که روستایی بدون آب کار کند
و ملاح بی قطب نما دریانوردی کند
و در کارخانه سوسن نباشد
و در معادن سپیده دم در نگاه ننشیند
و در مدرسه معلم نخندد

من نمی خواهم
که پسرم رژه برود
و پسران مادر ها رژه بروند
و تفنگ و مرگ را بر دوش بکشند
و تفنگ شلیک کند
و تفنگی ساخته شود

من نمی خواهم
که نهانی دوست داشته باشم
و نهانی بگریم
و در خفا آواز سر دهم

من نمی خواهم
که دهانم را ببندند
آن زمان که میگویم من نمی خواهم

آنخه لافیگوئه
برگردان : قاسم صنعوی

دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش

دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش
او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش

گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش
گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش

گفت آن بت پیمان‌گسل جستم ازو چون حال دل
خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش

ناصح که می‌زد لاف عقل از حسن لیلی وش بتان
یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش

ز افسانه وارستگی رستم ز شرم مدعی
افسانه‌ای گفتم وزان افسانه افسون کردمش

از اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراسته
موزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمش

هاتف ز هر کس حال دل جستم چو او محزون شدم
ور حال دل گفتم به او چون خویش محزون کردمش

هاتف اصفهانی

به غیر از من

به نقشه‌ها نگاه کردم
خانه‌ات در هیچ‌یک نبود
به دانش‌نامه‌ها نگاه کردم
عکس تو در هیچ‌یک نبود
به فرهنگ‌نامه‌ها نگاه کردم
نام تو در هیچ‌یک نبود
در آینه‌ها به خودم نگاه کردم
تو را دیدم
به غیر از من   
تو جایی نداشتی

عزیز نسین
مترجم : ابوالفضل پاشا

من چهره‌ی افسرده‌ی رنجم

من چهره‌ی افسرده‌ی رنجم
خاکستریِ خاکستری
مرا در صدف تنت بپیچ
من از اشک ونوس لرزان‌ترم
از آهِ سیاره‌ی عشق گیراترم
به قلب من که آمدی
عزیز جهانم کردی
و اکنون شعله‌ای عریانم
به تمنای تن تو

شیما سبحانی

دوست دار غم هایت باشی

سعی کن

دوست دار غم هایت باشی
شاید بروند
به سان تمام چیزهایی که
دوست داریم و می روند

انیس منصور
مترجم : سعید هلیچی

با چشم هایش

امروز
ساعت شش و سی و دو دقیقه‌ی بعدازظهر
نشست مقابلم
بر نیمکتی سنگی
در نقطه‌ای گنگ از شهری غریب
و ناگهان
چند بار
شلیک کرد توی سینه‌ام

آه
با چشم‌هایش
شلیک کرد
توی سینه ام

مصطفی مستور

آیا مرا مجالی نیست


آیا مرا مجالی نیست
که تنم را رها کنم از شیشه‌ی عطر
دردم را رها کنم از تابوت‌های قبیله
و گُرده‌ام را از تخته‌بند ستم
و صورتم را از آینه‌های وهم
تا صدایم را نظاره‌ کنم
در جیک‌جیک پرندگان
بر امواج دریا
و شناسنامه‌ام را طرح زنم
در پچ‌پچ کاغذها
بر موج‌های جوهر
 
ریتا عوده
مترجم : آرش افشار

چشم های گمشده ی تو

از کجا آمده‌ اند
چشم ‌های گمشده‌ ی تو
و از کدام تاریکی گذشته ‌اند
که این چنین روشن ‌اند
و صدای تو
که می‌لرزد در انتهای شاخه‌ ها
و تو که
دورتر هستی در آن سوی آیینه‌ ها
از کجا آمده ‌ای
که گم شدنت را می ‌دانستم

این همه آیینه را می‌ شکنم
درخت‌ ها را برای شنیدن صدایت
صدا می‌ کنم
و چشم‌ های گمشده‌ ی تو همین جاست
دورتر از دسترس نگاه من

بیژن جلالی

راز زیستن


به‌وقت نرگس‌های زرد
که می‌دانند
هدف از زیستن بالیدن است
چگونه را به خاطر بسپار
چرا را فراموش کن

به‌وقت یاسمن‌ها که ادعا می‌کنند
هدف از بیدار شدن ، رؤیا دیدن است
چنین را به خاطر بسپار
انگار را فراموش کن

به‌وقت گل‌های سرخ
که ما را اکنون و این‌جا
با بهشت شگفت‌زده می‌کنند
آری را به خاطر بسپار
اگر را فراموش کن

به‌وقت همه چیزهای دل‌پذیر
که از دسترس درک ما دورند
جست‌وجو را به‌خاطر بسپار
یافتن را فراموش کن

و در راز زیستن
به‌وقتی که زمان ما را
از قید زمان می‌رهاند
مرا به خاطر بسپار
مرا فراموش کن

ادوارد استیلن کامینگز
مترجم : فرشته وزیری‌نسب

ای یگانه ی من

برویم ای یار ، ای یگانه ی من
دست مرا بگیر
سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشان اند

اینان دردند و بود خود را
نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کین ات استوارتر می بندند

برویم ای یار ، ای یگانه ی من
برویم و دریغا به همپایی این نومیدی
خوف انگیز
به همپایی این یقین
که هرچه از ایشان دورتر می شویم
حقیقت ایشان را آشکاره تر
در می یابیم

با چه عشق و چه به شور
فواره های رنگین کمان نشا کردم
به ویرانه رباط نفرتی
که شاخساران هر درختش
انگشتی ست که از قعر جهنم
به خاطره یی اهریمن شاد
اشارت می کند

و دریغا ای آشنای خون من ای هم سفر گریز
آنها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ
بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کم ترند

احمد شاملو

دیدار دوباره


چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی کنیم
توی خیابان با هم روبرو می شویم
تو از روبرو می آیی
هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت
قدم بر می داری
فقط کمی جا افتاده تر شده ای
قدم هایم آهسته تر می شود

به یک قدمی ام می رسی
و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می کنی
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می کشد
و رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم

هنوز بوی عطر فرانسوی ات را کامل استنشاق نکرده ام
که از کنارم رد شده ای
تمام خطوط چهره ات را
در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می کنم
می ایستم و برمی گردم و می بینم تو هم ایستاده ای
می دانم به چه فکر می کنی
من اما به این فکر می کنم که چقدر دیر ایستاده ای
چقدر دیر کرده ای
چقدر دیر ایستاده ام

چقدر به این ایستادن ها سال ها پیش نیاز داشتم
قدم های سستم را دوباره از سر می گیرم
تو اما هنوز ایستاده ای
خداحافظی‌ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند
اما مطمئناً بازگشت‌ها بدترند
حضور عینی انسان نمی‌تواند
با سایه‌ درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند

مارگارت آتوود
آدمکش کور

رباعیات خیام

ایدل تو به اسرار معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
==========
با یار چو آرمیده باشی همه عمر
لذاتِ جهان چشیده باشی همه عمر

هم آخِرِ کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که دیده‌باشی همه عمر
==========
ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز
چندین چه بری خواری ازین رنجِ دراز

تن را به قضا سپار و با درد بساز
کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز
==========
پیری دیدم به خانه خماری
گفتم : نکنی ز رفتگان اِخباری ؟

گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و کسی بازنیامد باری
==========
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
==========
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود

رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
==========
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است ؟

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
==========
آنان که ز پیش رفته‌اند ای ساقی
در خاک غرور خفته‌اند ای ساقی

رو باده خور و حقیقت از من بشنو
باد است هر آن‌چه گفته‌اند ای ساقی
==========
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا بما گوید باز

پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
==========
ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب

درمان طلبی درد تو افزون گردد
با درد بسازو هیچ درمان مطلب

خیام نیشابوری