خیال داشتنت را از یاد برده ام
خیال خودت اما هست
عطر تنت را نمی دانم
عطر یادت اما ، بوی نم باران می دهد
بوی نرگس مستی که در پشت خواب هفت ساله ی شرابی ناب ، روئیده
و من از بوی یاد تو گاهی ، مست می شوم
خیال داشتنت را از یاد برده ام
خیال چشمهایت اما هست
گاهی میان آینه ی خاک خورده ی تنهایی ام ، پلک میزنی
و من تصویر در تصویر ، تصویری از شکست می شوم
خودت که نمی آیی
ولی یادت هست
گاهی مثل بارانِ امشب به سرم میزنی و از یاد تو سبز می شوم
خودت نمیدانی
من اما از تو جوانه میزنم
از یاد تو هر بار ، هست می شوم
مصطفی رئیسیان فرد
ما می توانیم
خیلی چیزها
به آدم های اطرافمون هدیه کنیم
مثل عشق , لذت و محبت
اما لیاقت داشتن اینها رو
ما نمی تونیم بهشون بدیم
ژواکیم ماشادو آسیس نویسنده برزیلی
ترجمه : عبدالله کوثری
میروم
بغض خواهی کرد
اشکها خواهی ریخت
غصهها خواهی خورد
نفرینم خواهی کرد
دوست ترم خواهی داشت
یک شب فراموشم میکنی
فردایش به یادت خواهم آمد
عاشق تر خواهی شد
امید خواهی داشت
چشم به راه خواهی بود
و یک روز
یک روزِ خیلی بد
رفتنم را برایِ همیشه
باور خواهی کرد
ناامید خواهی شد
و من برایت چیزی خواهم شد
مثلِ یک خاطر ه ی دور
تلخ و شیرین ولی دور ، خیلی دور
و من در تمام این مدت
غصهها خواهم خورد
اشکها خواهم ریخت
خودم را نفرین خواهم کرد
تمام لحظهها به یادت خواهم بود
و امید خواهم داشت به پایداریِ عشق
و رفتن را چیزی جز عاشق ماندن نخواهم دانست
نخواهی فهمید
درکم نخواهی کرد
صحبت از عاشق بودن نیست
صحبت از عاشق ماندن است
گاهی برایِ اثباتِ عشق باید رفت
خودم از رفته گانم
نیکی فیروزکوهی
ترسیده ای ؟
از که ؟
از جهان ؟
من جهانت
از گرسنگی ؟
من گندمت
از بیابان ؟
من بارانت
از زمان ؟
من کودکیت
از سرنوشت ؟
من هم از سرنوشت می ترسم
محمد الماغوط
ترجمه : نجمه حسینیان
از صبحهای دور از تو نگویم
که مانند است به شب
که مانند است به اوجِ چلهی زمستان
ابدی جان
هر شب
غمت در دل است و عشقت در سر
و هر صبح
عشقت در دل و خاطرهات در سر
طلوع کن صبحم را
که عمریست بی خورشید
روزهایم شب می شود
و بی مهتاب
شبهایم روز
سیدعلى صالحى
نگذارید زنان زیبا
ترانه های غمگین بخوانند
این سه درد
وقتی کنار هم می ایستند
بیشتر می شوند
زن ، زیبایی و ترانه
آوازِ ترانه های غم انگیز را
بگذارید زنان زیبا بخوانند
این سه درد
وقتی کنار هم می ایستند
کامل می شوند
زن ، زیبایی و ترانه
ای رویایی که تمام عمر آدمی را در بر گرفته ای
نکند اندوه
آن روی دیگر شادمانی ست ؟
شُکری ارباش
ترجمه : سیامک تقی زاده
آن روز که در عشق سرانجام بمیرم
مپسند که دلداده ناکام بمیرم
آیا بود ای ساحل امید که روزی
چون موج در آغوش تو آرام بمیرم ؟
چون شبنم گلها سحر از جلوه خورشید
در پرتو روی تو سرانجام بمیرم
آن مرغک آزرده عشقم که روا نیست
در گوشه افسرده این دام بمیرم
مپسند که در گوشه تنهایی و غمها
چون شمع ، عیان سوزم و گمنام بمیرم
محمدرضا شفیعی کدکنی
بوسه هایی که به دیگری می دهی
به گوش من خواهد رسید
پرستوها پچ پچ کنان و نسیم درزمزمه خواهند گفت
آنگاه ابرها رنگ حواهند زد
خیال او را که بدو عشق می ورزی
ای طرار ، می باید تا نهان کنی
بوسیدن اورا در رودهای خاک
وآنگاه که صورت او را بالا می گیری
صورت مراخواهی دید خیس اشک
خدا روا نمی دارد آفتاب را برای حیات تو
اگرکه با من گام برنداری
خدا شادی طراوت را برای تو نمی خواهد
اگرکه من نلرزم در آب های تو
او فقط می خواهد که تو بخوابی
در جوار گیسوان گردآمده ی من
اگر تو بروی ازکنار من
و برفنا شوی در یک دیار دور
گودی دستانت
پذیرای اشک های من خواهد شد
از پی ده سال دراعماق خاک
احساس خواهی کرد
که چه سان گوشت بی نوای من
می لرزد برای تو
تا آنکه استخوان های من بپاشد ازهم و
افشان شود غبارش به روی صورت تو
گابریل میسترال
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم
دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم
چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم
چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم
جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم
ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم
نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم
نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم
پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم
تو که بیداغ جنونی خبری گوی که چونی
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم
مولانا
آنزمان که من
از احتیاج جوانی و شرم
به سوی تو آمدم با تمنا
تو خندیدی
و از عشق من یک بازی ساختی
حالا خستهای
و دیگر بازی نمیکنی
با چشمهای تاریک
به سوی من مینگری
از روی احتیاج
و میخواهی عشقی را داشته باشی
که من داده بودم به تو
دریغا
که آن عشق از بین رفته است
و من نمیتوانم بازگردم
روزگاری آن عشق مال تو بود
حالا دیگر هیچ نامی را نمیشناسد
و میخواهد تنها باشد
هرمان هسه
ترجمه : مصطفی صمدی
ایستاده ام در آستانه ی سالهای پاییزی عمرم
هیچ خورشیدی گرمای تابستانم را برنمی گرداند
تو هم هر روز
مثل روزهای پاییز ، حضورت کوتاه و کوتاه تر می شود
سالهاست عادت کرده ام به تنهایی خودخواسته ام
و همنشینی با کاغذو قلمی که میدانم تنهایم نمیگذارند
سالهاست به تلخ نوشیدن عادت کرده ام
آنقدر که دهانم و حرفهایم بوی تلخی می دهند
از من و تلخی هایم بگذر
خیال باطلی بودکه فکر می کردم همدردها حال یکدیگر را بهتر می فهمند
خیال باطلی بود که فکر می کردم
اصلا بگذریم
خیال باطل را که دوره نمی کنند
اعظم جعفری
سلام بر کسانی که
بیهوده دوستشان می دارم
سلام بر کسانی که
جراحت هایم روشنشان می دارد
محمود درویش
مترجم : سیدمهدی حسینی نژاد
آفتابی ترین وسوسه ی پاییز
خواستنی ترین برگ ریزان باغ عمرم
ای به قربان ستاره باران چشم هایت
طلوع کن
میان سفره ی هر روزمان
ای ساحل ندیده ترین
کشتی طوفان زده
آرام بگیر در آغوش پر التهابم
صبح است
طلوع کن
طلوع کن ای پنهانی ترین
زاویه ی نگاهم
تو آنی که همیشه
در هر شعر
متولد می شوی
پس طلوع کن
طلوع کن ، میان این
قافیه های پر سکوت
طلوع کن
علیرضا اسفندیاری
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانی من
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشید پشت پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستن داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقات مرد جوانی
که شبیه من است
برای نخستین بار ، لبهایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بال پرندهای
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناک جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی میپاشند
تو از قلب پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
لویی آراگون
ترجمه : سارا سمیعی
شاهکاری ست
سمفونیِ پاییز
شر شرِ باران
خش خشِ برگها
و صدای
فریادِ سکوت
اصلا آدم
سرش درد می کند برای
عاشق شدن
مریم رضایی حامی
کنارم دراز کشیدەای
پیکرت بلور ِ مه گرفته
چهرەات خانهی خوابها
بسان دو ساحل مقابل هم هستیم
شب رودی است بین ما
انگار دو خط موازی
و خلاء میانمان بهانەی بودنمان است
کنارم دراز کشیدەای
در چشمهایمان رازی میدرخشد
من اینجا نیستم
به دوردستها مینگرم
به ژرفای خالی
به گذشته ، که آیینەی اکنون است
به فاصلەی میانمان
و تنهایی را میخوانم
در سکوت ، با پیکرت
و با خویش سخن میگویم
چون موجی گمشده
خستە به سوی ساحل تو میآیم
درآن سوی پیکرت ، خلاء
رنگ باختن مرز بین هستی و نیستی
در آن سوی نگاهت
گمراهی و
گمراهی
تو همچون نوری
نمیتوانم بگیرمت
همچون تاریکی
نمیتوانم از تو رها شوم
در کنارت همچون جنازەای دراز کشیدەام
همه جا در آرامش
غریبگی عمر ِ ما
انگار شب مردەشویخانه
و سکوت نگاهبان گورستان
کنارم دراز کشیدەای
پیشانیات در آرامش
شکوفەی رویا گرفته است
پستانهایت در تاریکی
چون دو ستارەی سوسوزن
نفسهایت به شب گرمی میبخشند
نگاههایت
گاه خرابم میکنند ، گاه آباد
و به زمان روشنی میبخشند
چگونه از تو رها شوم ؟
در حالیکه همچون دو خط موازی هستیم
و فاصلەی میانمان نشانەی بودنمان است
چگونه به تو برسم ؟
در حالیکە دو ساحل مقابل هم هستیم
و رودخانەی میانمان از نور است
رفیق صابر
ترجمه : ویدا قادی و خالد رسولپور
ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیلهی عشاق بی سر انجامم
به آن دقایق پر درد زندگى سوگند
که بی تو یک نفس ای هم نفس نیارامم
مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشهی بامم
مرا که این همه توفان طبیعتم ، دریاب
که من به یک سر موی محبتى رامم
ز عمر شکوه ندارم که خامهی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که شوریده بخت و ناکامم
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست ؟
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
هوای خواندن افسانهام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم
معینی کرمانشاهی
وقتی روز پرهیاهو برای انسان فانی سکوت می کند
و در کومه های سوت و کور شهر
سایه کمرنگ و نیمشفاف شب فرو میافتد
و خواب به پاداش تلاش روز ، از راه میرسد
در آن هنگام روزم در سکوت میگذرد
لحظههای رنجآور بیداری و بیخوابی
در بیکارگی شباهنگام
دردهای درونام بیدار میشوند و زبانه میکشند
آرزوهایام زیر بار غم در جوش و خروشاند
در اندیشهام ، بیشمار اوهام غمبار
سنگینی میکنند
و خاطراتام ، خاموش و آرام
تومار بلند خود را در برابرم میگسترند
و من با نفرت صفحات زندگیام را مرور میکنم
به خود می لرزم و نفرین میفرستم
غمگینانه به شِکوه مینشینم و غمگینانه اشک میریزم
اما اشکهایام ، سطرهای غمبار را نمیزدایند
الکساندر پوشکین
گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا
بندۀ سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا ؟
بس که کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد ازین بر گریه خود خنده میآید مرا
بستۀ زلف پریرویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانهام ، زنجیر میباید مرا
وعدۀ وصل توام داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
وه که خواهد شد ، هلالی ، خانۀ عمرم خراب
جان غمفرسوده چند از غم بفرساید مرا ؟
هلالی جغتایی