مرگ یک بار رخ نمیدهد
زیرا همه ی ما هر روز چند بار میمیریم
هر بار که با آرزوها
علایق و پیوندهای خود وداع می کنیم
می میریم
مارسل پروست
جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا
ذره است این ، آفتاب است ، آن کجا و این کجا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبهای
ورنه پای ما کجا وین راه بیپایان کجا
ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب
تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا
در لب یار است آب زندگی در حیرتم
خضر میرفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا
چون جرس با ناله عمری شد که ره طی میکند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا
هاتف اصفهانی
رک بگویم
میخواهم ببوسمت
چنان با محبت
که برای اولین بار
حس کنی که عشق
به سمت من
تعادلش را از دست میدهد
ریچارد براتیگان
نه
اینها کاغذی نیستند
که بادشان ببرد
پاره سنگی که روی رویاهایم گذاشتی بردار
روی باد بگذار
رویاهای مناند
که باد را بههم ریختهاند
شهاب مقربین
مرد گفت : دوستت دارم
سخت ، دیوانه وار
انگار که قلبم را شبیه شیشه ای
در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم
مرد گفت : دوستت دارم
به عمق، به گسترای کیلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بی نهایت ، در بی کران در صد
زن گفت : با ترس و اشتیاقی که داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تکیه دادم
و حال آنچه که می گویم
تو چون نجوایی در تاریکی مرا آموختی
وخوب می دانم
که خاک چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش
آخرین و زیبا ترین کودکش را شیر خواهد داد
اما گزیری نیست
گیسوانم پیچیده بر انگشتان کسی است که
روی بر مرگ نهاده
و این سر را رهایی ممکن نیست
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه مرا رها سازی
زن سکوت کرد
در آغوش هم فرو رفتند
کتابی بر زمین افتاد
پنجره ای بسته شد
از هم جدا شدند
ناظم حکمت
مترجم : یاشار یاغیش
فریاد میزنم
هرگاه که میخواهم زنده باشم
آنگاه که زندگی ترک میگویدم
به آن میچسبم
میگویم زندگی
زود است رفتن
دست گرمش در دستم
لبم کنار گوشش
نجوا میکنم
ای زندگی
زندگی گویی معشوقیست
که میرود
از گردنش میآویزم
فریاد میزنم
ترکم کنی میمیرم
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا
ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را
دشمن جانی و از جان دوستتر دارم تو را
گر به صد خار جفا آزردهسازی خاطرم
خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را
قصد جان کردی که یعنی : دست کوته کن ز من
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را
گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل
نیست ممکن ، جان من ، کز دل برون آرم تو را
یک دو روزی صبر کن ، ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست
مشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو را
گفتهای : خواهم هلالی را به کام دشمنان
این سزای من که با خود دوست میدارم تو را
هلالی جغتایی
از عشق دل افروزم ، چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم ، از عشق دل افروزم
از گریه و سوز من ، او فارغ و من هر شب
چون شمع ز هجر او ، میگریم و میسوزم
سیف فرغانی
همه محاسبات مرا در هم ریخته ای
تا یک ساعت پیش
فکر می کردم
ماه در آسمان است
اما یک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه
در چشمان تو جای دارد
نزار قبانی
مرا به شگفتی وا می داری
وقتی می گویی فراموشت می کنند
مرا صدها بار فراموشم کرده اند
صدها بار در گور آرام گرفته ام
گوری که شاید اکنون در آنم
الهه شعر گور شد و گنگ
و چون دانه ای در زمین گندید
تا کی بار دیگر چون ققنوس
از میان خاکستر خود بر بگیرد به سوی آبی اثیری
آنا آخماتووا
باران را به خانه دعوت کردم
آمد ، ماند ، و رفت
شاخه گلی برایم جا گذاشته بود
آفتاب را به خانه دعوت کردم
آمد ، ماند ، و رفت
آینه کوچکی برایم جا گذاشته بود
درخت را به خانه دعوت کردم
آمد ، ماند ، و رفت
شانه سبزی برایم جا گذاشته بود
تو را به خانه دعوت کردم
تو ، زیباترین دختر جهان
و آمدی
و با من بودی
و وقت بازگشت
گل و آینه و شانه را با خود بردی
و برای من شعری زیبا
زیبا جا گذاشتی و من کامل شدم
شیرکو بیکس
این است عطر خاکستری هوای که از نزدیکی صبح سخن می گوید
زمین آبستن روزی دیگر است
این است زمزمه سپیده
این است آفتاب که بر می آید
تک تک ، ستاره ها آب می شوند
و شب
بریده بریده
به سایه های خرد تجزیه می شود
و در پس هر چیز
پناهی می جوید
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشی ست
عشق ما دهکده ای که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی نشیند
هنگام آن است که دندان ها تو را
در بوسه ئی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم
تا دست تو را به دست آرم
از کدامین کوه می بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت
تا بگذرم
روزی که این چنین به زیبایی آغاز می شود
به هنگامی که آخرین کلمات تاریک غم نامه ی گذشته را با شبی
که در گذر است به فراموشی ی باد شبانه سپرده ام
از برای آن نیست که در حسرت تو بگذرد
تو باد و شکوفه و میوه ی، ای همه ی فصول من
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم
احمد شاملو
همیشه فردایی نیست
تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد
کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش
و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری
مراقبشان باش
گابریل گارسیا مارکز
از آنرو که دوستت می دارم
می توانی بروی
از آنرو که دوستت می دارم
می بخشم بر تو ناراستی را
از آنرو که دوستت می دارم
پاس می دارم زیبایی را
از آنرو که دوستت می دارم
تو رهایی
مارگوت بیکل
به تو می خندند ؟
گل های آفتاب گردان ؟
نه
بر برکه خیال های دور تاکنون
حضور مواج چهره تو
بهشتی است
که تنها کولیان
بر آن آشیان می سازند
تا خاطره تلخ راه های سخت شیب گذشته
شیرین
بر چشمان تو
نقش گیرد
لبخند تو
دختر
میزبان خوابی به عمق
تمام خیال های ناخواسته است
پروانه های پنهان در ابرهای بازدمت
زیبا دختر کولی
گل های زمین را به نطفه ی بهشت
بارور می کنند
و تعجب حضور هزاران فرشته را بر سطح برکه ای
در چشم اسب کولی خواب
طرح می زنند
پشت دستان تو پرندگان بسیار مرده اند
با بهترین آوازهایشان
برای تو
نه ، نه
نه
آفتاب گردان ها نمی خندند
لبخند می زنند
گوشواره های تو
مروارید های سیاه ملیله دوزی شده اند
پیشکش بی رویا زندگی کردگان ساکن دوزخ
به رویایی ترین گوش ها
تو را پلک بر هم زدنی کافیست
تا تمام آفتاب گردان ها
تا مسافران خسته ی در خواب بر برکه
چون برگ های سرخ با باد
دور و
دورتر شوند
نه
دختر
نه
تمام آفتاب گردان ها
به تو
تنها
به تو
لبخند می زنند
کیکاووس یاکیده
چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفتهایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم
گاه به یک جاهایی میرویم
یک درههای دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایهروشن ریگ
و مینشینیم لب آب
لب آب را میبوسیم
ریحان میچینیم
ترانه میخوانیم
و بیاعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشناییِ روز را میشنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بیترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم
سید علی صالحی
وصیت کرده ام
قلبم را
به کسی شبیه خودم بدهند
می خواهم بعد از مرگ هم
عاشقت بمانم
کامران رسول زاده
سخت بود
فراموش کردن کسی
که با او
همه چیز و همه کس را
فراموش میکردم
ایلهان برک
بیا ، مرو ز کنارم ، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها که می میرم
توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم
نه قول هم سفری تا همیشه ام دادی ؟
قرار خویش منه زیر پا که می میرم
به خاک پای تو سر می نهم ، دریغ مکن
زچشم های من این توتیا که می میرم
مگر نه جفت توام قوی من ؟ مکن بی من
به سوی برکه آخر شنا ، که می میرم
اگر هنوز من آواز آخرین توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم
برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا ، که می میرم
ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم
به مهربانی آن چشم ها که می میرم
حسین منزوی
کشید کار ز تنهاییم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی ؟
ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برم
چو خوش بود اگر ، ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده ، کمر بستهایم ، تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیدهی من
چنان که گوشهی دامن به خون نیالایی
نه مرد عشق تو بودم ازین طریق ، که عقل
درآمده است به سر ، با وجود دانایی
درم گشای ، که امید بستهام در تو
در امید که بگشاید ؟ ار تو نگشایی
به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد ، که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی ! سعادت ، اگر زان چه روی بنمایی
فخرالدین عراقی