آن هنگام که می‌خندی ، دنیا با تو می‌خندد

آن هنگام که می‌خندی ، دنیا با تو می‌خندد
آن هنگام که اشک می‌ریزی امّا ، تنها هستی
شادی را باید در دنیای پیرِ غمگین جستجو کنی
غم‌ها امّا ، تو را خواهند یافت

آواز که می‌خوانی ، کوه‌ها همراهی‌ات می‌کنند
آه که می‌کشی امّا ، در فضا گم می‌شود
پژواکِ آوای شاد فراگیر می‌شود
غم‌ناک که شد امّا ، دیگر به گوش نخواهد رسید

شاد که هستی ، همه در جستجوی تواَند
به هنگامِ غم امّا ، روی می‌گردانند و می‌روند
آنها شادی تمام و کمالِ تو را می‌خواهند
به غم‌اَت امّا ، نیازی ندارند

شاد که هستی ، دوستان‌اَت بسیارند
به هنگامِ غم امّا ، همه را از دست می‌دهی
کسی نیست که شرابِ نابِ تو را نپذیرد
زهرِ تلخِ زندگی را امّا ، باید به تنهایی بنوشی

ضیافت که بر پا کنی ، عمارت از جمعیت لب‌ریز می‌شود
به هنگامِ تنگ‌دستی امّا ، همه از کنارت می‌گذرند
سخاوت و بخشش کمکی است برای ادامه زندگی
مرگ را امّا ، هیچ یار و هم‌راهی نیست
برای کاروانِ شاهانه در عمارتِ شادی همیشه جا هست
از راهروهای باریکِ درد امّا
به نوبت و تک‌تک گذر باید کرد

الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : احسان  قصری

رویا در رویا

بوسه بر پیشانیت می‌نهم
در این واپسین دیدار
بگذار اقرار کنم
حق با تو بود که پنداشتی
زندگانیم رویایی بیش نیست
با این وجود گر روز یا شبی
چه در خیال ، چه در هیچ
امید رخت بربندد
پنداری که چیز کمی از دست داده‌ایم ؟
گر اینگونه باشد
سراسر زندگانی رویایی بیش نیست

در میان خروش امواج مشوش ساحل ایستاده‌ام
دانه های زرین شن در دستانم
چه حقیر
از میان انگشتانم سر می‌خورند
خدایا ! مرا توان آن نیست که محکم‌تر در دست گیرمشان ؟
یا تنها یکی از آنها را از چنگال موجی سفاک برهانم ؟
آیا سراسر زندگانی
تنها یک رویاست ؟

ادگار آلن پو
ترجمه : مستانه پورمقدم

قاصدی کو تا فرستم سوی تو

قاصدی کو تا فرستم سوی تو

غیرتم آید که بیند روی تو


مرده بودم زنده گشتم بامداد

کامد از باد سحرگه بوی تو


کاش می‌مردم نمی‌دیدم به چشم

این دل افتد دور از پهلوی تو


دل شده از جفت ابروی تو طاق‌

زان پریشان گشته چون گیسوی تو


عاقبت کردی به یک زخمم هلاک

آفرین بر قوت بازوی تو


می کشد پیوسته بر روی تو تیغ

سخت بی‌شرمست این ابروی تو


قبللهٔ جان منی پس‌ کافرم

گر نمایم روی دل جز سوی تو


عهدکردم تا برون خسبم ز بند

می‌‌کشد بازم کمند موی تو


من اگر ترسم ز چشمت باک نیست

شیر نر می‌ترسد از آهوی تو


گر بدانم در بهشتم می‌برند

کافرم گر پا کشم از کوی تو


من‌ چه حد دارم که غلمان را ز خلد

می‌فریبد نرگس جادوی تو


پای قاآنی رسد بر ساق عرش

گر نهد سر بر سر زانوی تو


قاآنی

از خانه بیرون می‌زنم ، اما کجا امشب ؟

از خانه بیرون می‌زنم ، اما کجا امشب ؟
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

پشت ستون سایه‌ها ، روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی ، اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم بدنبالت چرا امشب ؟

هرشب تو را بی‌جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی‌خوابی بدست آرم تو را امشب

ها ، سایه‌ای دیدم ، شبیهت نیست ، اما حیف
ایکاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب

هرشب صدای پای تو می‌آمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ، ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را ، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‌آرم ، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ، بی تو ، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بی‌ماجرا امشب

محمد علی بهمنی

ای مرغ سحر حسرت بستان که داری

ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازه‌ی حرمان که داری

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمه‌ی حیوان که داری

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری

پژمرده شد ای زرد گیا ه برگ امیدت
امید نم از چشمه‌ی حیوان که داری

ای شعله‌ی افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری

وحشی بافقی

شط چشمان من

ناگهان دیدم
قهوه ی سیاه را
از شط چشمان من می نوشی
و در آنها روزنامه صبح را می خوانی
پای به قهوه خانه ها گذاشتم
تا مرا بنوشی
و روزنامه های صبح را می خرم
تا مرا بخوانی

سعاد الصباح

خیال روی تو

خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست

ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

حافظ

چشم هایت شکارم کردند

من دیگر
تفنگم را شسته و آویختم
چشم هایت
شکارم کردند
ان دو گوزن سبز
آن ها زودتر از تمام شکارچیان شلیک می کنند
بعد از این
پای تمام اتش ها
قصه تو را خواهم گفت

رسول یونان

حاصل بوسه های تو

حاصل بوسه های تو
اکنون منم
شعری
که از شکوفه های بهاری سنگین است
و سر به سجده بر آب فرود آورده
دعا می خواند

شمس لنگرودی

اولین بار نیست

اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئون های یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمی دارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دست های تو پرواز کنند
جوک های دست اولم را نیز
می گذارم برای آخر شب
که به غیر از خنده های قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
می توانستم برایت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خال بازها
هر ورقی را برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
جفت پنج

عباس صفاری

تنهایی را

تنهایی را

ترجیح بده به تن هایی که

روحشان با دیگریست
تنهایی تقدیر من نیست
ترجیح من است

جبران خلیل جبران

احتمالات

سینما را ترجیح می‌دهم
گربه‌ها را ترجیح می‌دهم
درختان بلوط کنار رود وارتا را ترجیح می‌دهم
دیکنز را بر داستایفسکی ترجیح می‌دهم
خودم را که آدم‌ها را دوست دارد
بر خودم که بشریت را دوست دارد، ترجیح می‌دهم
ترجیح می‌دهم نخ و سوزن آماده دمِ دستم باشد
رنگ سبز را ترجیح می‌دهم
ترجیح می‌دهم نگویم که
همه اش تقصیر عقل است

استثناها را ترجیح می‌دهم
ترجیح می‌دهم زودتر بیرون بروم
ترجیح می‌دهم با پزشکان ، درباره‌ی چیزهای دیگر صحبت کنم
تصویرهای قدیمیِ راه راه را ترجیح می‌دهم
مزخرف بودن شعر نوشتن را
به مزخرف بودن شعر ننوشتن ترجیح می‌دهم
در روابط عاشقانه
جشن‌های بی‌مناسبت را ترجیح می‌دهم
برای این که هر روز جشن گرفته شود
اخلاق‌گرایان را ترجیح می‌دهم
آن‌هایی را که هیچ وعده‌ای نمی‌دهند

مهربانیِ حساب‌شده را
به اعتمادِ بیش‌ازحد ترجیح می‌دهم
منطقه‌ی غیرنظامی را ترجیح می‌دهم
کشورهای اشغال‌شده را بر کشورهای اشغال‌کننده ترجیح می‌دهم
ترجیح می‌دهم به هر چیزی ، کمی شک بکنم
جهنمِ بی‌نظمی را بر جهنمِ نظم ترجیح می‌دهم
قصه های برادران گریم را بر اخبار صفحه‌ی اول روزنامه‌ها ترجیح می‌دهم
برگ‌های بدون گُل را بر گُل‌های بدون برگ ترجیح می‌دهم
سگ‌هایی که دُم‌شان بریده نشده را ترجیح می‌دهم
چشم‌های روشن را ترجیح می‌دهم ، چرا که چشم‌های خودم تیره‌اند

کشوهای میز را ترجیح می‌دهم
چیزهای زیادی را که در این‌جا از آن‌ها نامی نبرده‌ام
به چیزهای زیادی که خودم ناگفته گذاشته‌ام ترجیح می‌دهم
صفرهای آزاد را به صفرهای به‌صف‌شده برای عدد شدن، ترجیح می‌دهم
تعیین زمان توسط حشرات را به تعیین زمان توسط ستاره‌ها ترجیح می‌دهم
ترجیح می‌دهم بزنم به تخته
ترجیح می‌دهم نپرسم تا کِی و کِی
ترجیح می‌دهم حتی این امکان را درنظربگیرم
که دنیا به یک دلیلی به‌وجود آمده است

ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : شهرام شیدایی

پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد

پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد

بر بساط نیستی با کم‌زنان پاک‌باز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد

در میان بیخودان مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدان بی‌خبر افسانه شد

آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد

راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد

چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بی نشانی با فنا هم‌خانه شد

عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد

چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد

عطار

ای سخن پرداز خاموشم

سخن دیگر نگفتی , ای سخن پرداز خاموشم
فراموشت نمی کردم , چرا کردی فراموشم ؟

ز سردی های خاک تیره , آغوشت چه می جویند ؟
چه بد دیدی , چه بد دیدی ز گرمی های آغوشم ؟

نه چشم بسته بگشایی , نه راه رفته باز آیی
به مرگت بار تنهایی چه سنگین است بر دوشم

به جز در دیده ام , کی می پسندیدی سیاهی را ؟
نمی بینی مگر اکنون که سر تا پا سیه پوشم ؟

تو آگه کردی از لفظم , تو ساغر دادی از شعرم
به دلخواه تو می گویم, به فرمان تو می نوشم

نه با هوشم , نه بیهوشم , نه گریانم , نه خاموشم
همین دانم که می سوزم , همین دانم که می جوشم

پریشانم , پریشانم , چه می گویم ؟ نمیدانم
ز سودای تو حیرانم , چرا کردی فراموشم ؟

سیمین بهبهانی

در امتحان سادهْ تو

اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم

قیصر امین پور

هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار

هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار
سر پیوند چو من باز فرود آرد یار

کاشکی هیچ‌کسی زو خبری می‌دهدی
تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار

تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند
سالها زار بگریاند و بگذارد یار

یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب
خون بریزد که همی موی نیازارد یار

انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی
پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار

انوری

ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را

ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را
بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را

تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را

جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را

دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش
چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را

کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان
زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را

چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست
بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را

سنایی غزنوی

گاهی برای او

گاهی برای او
چیزهایی می نویسی
بعد پاک می کنی
پاک می کنی

او هیچ یک از حرف های تو را
نمی خواند
اما تو
تمام حرف هایت را گفته ای

مورات حان مونگان
ترجمه‌ : سیامک تقی زاده

در مه

غریب است سرگردانی در مه
آنجا که تنهاست هرسنگ و بوته ای
و هیچ درختی درخت دیگر را نمی بیند
همه تنهایند

پر از دوست بود دنیا برایم
آنوقت که زندگی ام نور بود
اینک که مه فرو می افتد
دیگر کسی قبل رویت نیست

راستی که هیچکس عاقل نمی شود
مگر اینکه تاریکی را بشناسد
که خاموش و گریز ناپذیر
از همه جدا می کند او را

غریب است در مه سرگردان شدن
زندگی تنها بودن است
هیچ کس چیز دیگری نمی شناسد
همه تنهایند

هرمان هسه
ترجمه : فرشته وزیری نسب

رباعیات خیام

در گـــوش دلــم گفت فلــک پنهــــانی
حکمی که قضــــا بــــود ز من مـــی دانی ؟

در گـــردش خــــود اگر مـــــرا دست بدی
خــــــــود را برهاندمی ز سرگـــــردانی
==========
پیــــــری دیــدم به خانه خماری
گفتـــم نکنی ز رفتــــــگان اخباری

گفتا می خــــور که همچو ما بسیاری
رفتنــــد و کسی باز نیامـــد باری
==========
آنــان که ز پیش رفتــه اند ای سـاقی
در خاک غـــرور خفتــــه اند ای ساقی

رو باده خــــور و حقـیقت از من بشنـو
باد است هر آن چه گفـتـه اند ای ساقـی
==========
ای دل تـو بـــه ادراک معــــما نــــرسی
در نکتــــــه بــــــه زیرکان دانا نرسی

اینجــا بـــه مِی و جــام بهشتی میساز
کانجـــا که بهشت است رســـی یا نـرسی

خیام