دروازه‌های شهرت را به رویم بگشا

دروازه‌های شهرت را به رویم بگشا
با تو آنقدر حرف دارم که
با گفتن تمام نشود
سال‌هاست من لحظاتی را زیسته‌ام که
گره به نام تو خورده
دروازه‌های شهرت را به رویم بگشا
من در آن‌جا با تو
شهرهای دیگر را تصاحب خواهم کرد
این خانه‌ها
این کوچه‌ها
این میدان‌ها
کفایت هر دویمان را نمی‌کند

اُزدمیر آصاف
ترجمه : قادر دلاورنژاد

یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن

یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه

مهدی سهیلی

گرفتار چشم‌های تو

نه زمین‌شناسم
نه آسمان‌پرداز
گرفتارم
گرفتار چشم‌های تو
یک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع می‌شود
سبز آبی کبود من
چشم‌های تو
معنای تمام جمله‌های ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظه‌ی دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش می‌توانستم ای کاش
خودم را
در چشم‌های تو
حلق‌آویز کنم

عباس معروفی

عشقت از آن من نیست

تمامی چیزهایی که دوست می دارم از آن من نیست
دریا از آن من نیست
پاییز از آن من نیست
عشقت از آن من نیست
تنها زخمم از آن من است
خیابانی که مرا به سوی مرگ زیبایم
با وبای خاطره سوق می دهد

غاده السمان

درد مشترک

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
 
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
 
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

احمد شاملو

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لب داشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
آن مرد بی قرار
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفت وگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
پاکتر از چشمه ای نور
هم چون زلال اشک
یا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
می گریست

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
آن در سرشک غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
آلوده است و لایق دیدار یار نیست

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید روزی اگر
چه ؟
او ؟
نه آه
نمی آید

حمید مصدق

باز گشتم امشب از میخانه

باز گشتم امشب از میخانه , اما مست مست
سر درون سینه و , تنهای تنها , مست مست

با سری از باده ی آتش به پاکن , گرم گرم
با دلی دیوانه و رسوای رسوا , مست مست

در میان کوچه ها , افتان و خیزان چون نسیم
جامه وارون کرده و , شیدای شیدا , مست مست

از پس یک روز با این خلق ابکم , گنگ گنگ
قفل لب بگشوده و , گویای گویا , مست مست

همچو طوطی در پس آئیینه دل قصه گو
چون کلیم از اشتیاق طور سینا , مست مست

با همین شبگردی و دیوانگی از شور عشق
بازگشتم امشب از میخانه , اما مست مست

معینی کرمانشاهی

اگر می شد صدا را دید

اگر می شد صدا را دید
چه گل هایی
چه گل هایی
که از باغ صدای تو
به هر آواز می شد  چید
اگر می شد صدا را دید

شفیعی کدکنی

شد زنده جان من به می

شد زنده جان من به می ، زان یاد بسیارش کنم
انگور اگر منت نهد ، من زنده بر دارش کنم

من مستم از جای دگر ، افتاده در دامی دگر
هر کس که آید سوی من ، چون خود گرفتارش کنم

جان نیک ناهموار شد ، تا با سر و تن یار شد
بر می‌زنم آبی ز می ، باشد که هموارش کنم

سجاده گر مانع شود ، حالیش بفروشم به می
تسبیح اگر زحمت دهد ، در حال زنارش کنم

دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل
من هم خروشی می‌زنم ، باشد که بیدارش کنم

دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بی‌خبر
اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم

در شمع رویش جان من ، گم گشت و میگوید که ؟ نه
کو زان دهن پروانه‌ای ؟ تامن پدیدارش کنم

گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان
نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم

گویند : وصف عشق او ، تا چند گویی ؟ اوحدی
پیوسته گویم ، اوحدی ، تا نیک بر کارش کنم

اوحدی مراغه ای

جاده یعنی

جاده گفتی یعنی رفتن ؟
جاده یعنی تکرار همین واژه ؟
دریغ
دوست دانایم دانا باش
که حقیقت بس غمناکتر است
جاده رفتن نیست
که تو بتوانی با آسانی
چند کمند
سوی آفاقی چند
از پی صید ابعاد زمان اندازی
که به دام آری آهوهای می روم و خواهم رفت و خوا....
که به بند آری ‌آهوهای چست زمان را
جاده رفتن نیست
جاده مصدر نیست
جاده تکرار یک صیغه ی غربت بار است
جاده یک صیغه که تکرارش
گردبادی است که با خود خواهد برد
که برد
هر چه برگ و بر باغ دل تو
هر چه بال و پر پروانه ی پندار مرا
جاده رفتن نیست
جاده طومار و نواری نه و جوباری
جاده یعنی رفت
رفت
رفت
همین

منوچهر آتشی

با آمدن ات فریب ام دادی یا با رفتن ات ؟

با آمدن ات فریب ام دادی
یا با رفتن ات ؟

کاش هرگز تو را نمی دیدم
تا همیشه سراغ ات را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخ ترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم

کاش هرگز تو را نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه دل شدگی
و نه مشتی شعر

واهه آرمن

بارها و بارها

بعضی ترانه‌ها را
می توان
بارها و بارها
گوش داد

بعضی انسان‌ها را
می‌توان
بارها و بارها
دوست داشت

ایلهان برک

عشق را چگونه می شود نوشت

عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

حسین پناهی