من زندگی رادوست دارم ولی اززندگی دوباره می ترسم
دین رادوست دارم ولی ازکشیش ها می ترسم
قانون رادوست دارم ولی ازپاسبانها می ترسم
من عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم
کودکان را دوست دارم ولی از آیینه می ترسم
سلام را دوست دارم ولی اززبانم می ترسم
من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگارمن
من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم
حسین پناهی
من در کنار تو باشم و تو در کنار من باشی
اما ما با هم نباشیم
جدایی این است
یک اتاق داشته باشیم
اما ستارهمان یکی نباشد
جدایی این است
قلبم برای پنهان کردن صداها
اتاقکی شود با دیوارهایی از وجودم
و تو نفهمی
جدایی این است
تو را در جسمت بجویم
صدایت را در کلماتت بجویم
نگاهت را در پشت شیشه عینکت بجویم
و نبضت را در درون دستت بجویم
جدایی این است
غادهالسمان
دوست من
آنچه مینمایم نیستم
آنچه هست لباسی است که به تن میکنم
لباسی که به دقت بافته شده تا مرا از سوالات تو
و تو را از کوتاهی و اهمال من محافظت کند
دوست من
آن "من دیگر" در خانه ای از سکوت زندگی می کند و
همانجا برای همیشه باقی خواهد ماند
غیر قابل درک و دست نیافتنی
نه نمی خواهم آنچه می گویم باور کنی و نه به آنچه انجام می دهم اعتماد
چرا که کلمات من چیزی نیست جز افکار تو در صدا
و رفتار من نیز چیزی نیست الا آرزوهای تو در عمل
جبران خلیل جبران
پیچــک نگــاهــم
دزدانــه تــا پشــت پنجــره ی
اتــاق تــو بــالا آمــده
بــه کجــا خیــره شــدهای ؟
بــاران کــه بگیــرد
تمــام پنجــره
پــر از پیچــک خــواهــد بــود
کیکاووس یاکیده
باز آهنگ جنون می زنی ای تار امشب
گویمت رازی در پرده نگهدار امشب
آنچه زان تار سر زلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب
عشق ، همسایه دیوار به دیوار جنون
جلوه گر کرده رخش از در و دیوار امشب
هر کجا می نگرم جلوه کند نقش نگار
کاش یک بوسه دهد زینهمه رخسار امشب
از فضا بوی دل سوخته ای می آید
تا که شد باز در آن حلقه گرفتار امشب ؟
سوزی وناله بیجا نکنی ای دل زار
خوب یا شمع شدی همدل وهمکار امشب
ای بسا شب که بروز تو نشستیم ای شمع
کاش سوزیم چو پروانه به یکبار امشب
آتش است این نه سخن بس کن از این قصه عماد
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب
عماد خراسانی
تظاهر میکنم که ترسیدهام
تظاهر میکنم به بُنبَست رسیدهام
تظاهر میکنم که پیر ، که خسته، که بیحواس
پَرت میروم که عدهای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
یا لااقل علاقه به رفتنم را حرفی ، چیزی ، چراغی
دستم به قلم نمیرود
کلماتم کناره گرفتهاند
و سکوت سایهاش سنگین است
و خلوتی که گاه یادم میرود خانهی خودِ من است
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم
از خیانتِ همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیلِ داناییست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام ، راضیام ، رها
راهی نیست
مجبورم
باید به اعتمادِ آسودهی سایه به آفتاب برگردم
سیدعلی صالحی
نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدی ، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
نه
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم
نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست
و شعر ناتمامی خواند
بیا با من
از آن شب در تمام شهر می گویند
او با تو ؟
ولی من خوب می دانم
نه او با من
نه من با او
نصرت رحمانی
ناشی نیستن تا ندانم
ماتیک تیره ای که لبانت را جگری تر کرده
هارمونی چشمان و گیسوی نیمه حناییت را به طنین می آورد
تا سپیدی چهره ات سکوت سپید شعر باشد
ناشی نیستم تا ندانم
در غنج لباس و رفتار سبکسرانه
چه می پرکنی در فضا
که اگر این گونه بود
پروانه ای بودم که شکوفه های به را نمی شناسد
منوچهر آتشی
اصلا مهم نیست که بگویی
تو را دوست دارم
مهم این است که بدانم
چگونه مرا دوست داری
سعاد الصباح
آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد بخاطر ما
ما که کاری نکرده ایم
سید علی صالحی
ای بانو
بیا حواسمان را پرت کنیم
مال هرکس دورتر افتاد
عاشق تر است
اول خودم
حواسم را بده تا پرت کنم
کیکاووس یاکیده
باید در تو میمردم که مردم
باید در تو میرفتم که رفتم
باید در تو ، تو میشدم که شدم
حالا آمدهای مرا از که پس بگیری
از خودت
نسرین بهجتی
تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم
نشسته است
بیژن جلالی
هر چند که دل را غم عشق آیین است
چشم است که آفت دل مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم ؟ که چشم صورت بین است
فخرالدین عراقی
از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز
لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز
با اهل وفا و هنر افزون شود و کم
مهر تو و بیمهری گردون نه و هرگز
از سرو و صنوبر بگذر سدره و طوبی
مانند به آن قامت موزون نه و هرگز
خون ریختیم ناحق و پرسی که مبادا
دامان تو گیرند به این خون نه و هرگز
در عشق بود غمزدهٔ بیش ز هاتف
در حسن نگاری ز تو افزون نه و هرگز
هاتف اصفهانی
هر که را از دور می بینم
گلویم خشک می شود
می ترسم نکند
این بار
اشتباه نگرفته باشم
بانو
من به دنبال تو می آیم
تو هم از من بگریز
بگذار
دیرتر بمیرم
کیکاووس یاکیده
بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست
بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست
باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او
دیدهٔ شوخکش خونخوار او تدبیر چیست
باز بار دیگرم در زیر بار غم کشید
آرزوی لعل شکربار او تدبیر چیست
پیش از این عمری به باد عشق او بر دادهام
بازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست
در میان محنت بسیار گشتم ناپدید
از غم و اندیشهٔ بسیار او تدبیر چیست
شیوهٔ عهدش دگر با انوری بخرند باز
خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست
انوری
رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
خواجوی کزمانی
در بندر آبی چشمانت
باران رنگهای آهنگین میوزد
خورشید و بادبانهای خیرهکننده
سفر خود را در بینهایت تصویر میکنند
در بندر آبی چشمانت
پنجرهایست
گشوده به دریا
پرندگانی در دور دست
به جستوی سرزمینهای به دنیا نیامده
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان میآید
کشتیهایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه میسازند
بیآنکه خود غرق شوند
در بندر آبی چشمانت
بر صخرههای پراکنده میدوم چون کودکی
عطر دریا را به درون میکشم
و خسته باز میگردم چون پرندهای
در بندر آبی چشمانت
سنگها سرشار از آوای شبانهاند
در کتاب بستهی چمشانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده ؟
ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان برافرازم
نزار قبانی
جانانم
آن گاه که در گذشتم ، از من شمش طلا مساز
تا در خزانه ی بانک ها که همچون گورستان است
احساس وحشت نکنم
و نیز از من مترسکی برای پرندگان در مزرعه تعبیه مکن
تا یخ بندان مرا منجمد نکند
و جغدها مرا دشمن نپندارند
شاعر من
آن گاه که در گذشتم ، از من مرکب بساز
و با من سطر به سطر آفرینش هایت را بنویس
تا طعم جاودانگی را در درون حروفت دریابم
و این بار از نو
تا ابد زنده بمانم
غاده السمان