ما امیدی نداریم
که باد شکوفههای سیب را
برای ما به ارمغان بیاورد
دانستهایم
بدون شکوفههای سیب
بدون حرمانهای زودرس
میتوان
زندگی کرد
هرچه برای ما محبوب شد
در یخبندان شب
شکست
من بر باد نرفتم
اما خیابانهای پاریس
بارانهای پاریس
آن تلویزیون سیاه و سفید
در مدخل مسافرخانه
که فیلم رؤیای شیرین
رنه کلر را نشان
میداد
مرا به آتش میکشد
چاره چیست
آیا باید فراموش
کرد
یا باید در شفافیت آبهای ناممکن
به دنبال عکسش بود
که هنوز خنجری را که در سینهی من
به یادگار گذاشته است
در سینهی من مانده است
گاهی از جراحت خنجرش
از خواب میپرم
خیال میکنم
میخواهند مرا
به زور سوار آمبولانس
کنند
راستی نجات در چیست
در فراموشی
در خیرگی به شمعهایی که به پایان
میرسند
به یاد آوردن کافههای
جوانی در تهران، لندن، ژنو
نیویورک، بیروت
که با حضور زنان
تا بینهایت وسعت
پیدا میکردند
و آینههایی که جوانی مرا
نشان میدادند
پس
فراموشی است
فراموشی خواهد بود
ساده و حرمانزده
در باران ماندهام
فراموشی را به تنهایی
با خودم تکرار میکنم
احمدرضا احمدی
تو نمیدانی ، من ناگزیرم از تو
نامت را چونان میخ فرورفته در ذهنم نگه می دارم
چشمانت هم با تو بزرگ می شوند
تو نمی دانی ، من ناگزیرم از تو
درونم را با تو گرما می بخشم
درختان خودشان را برای پاییز مهیا می سازند
این شهر، آیا همان استانبول سابق است ؟
ابرها در تاریکی تکه تکه می شوند
چراغ های سر کوچه در یک آن روشن می شوند
بوی باران در پیاده روها
من ناگزیرم از تو و تو نیستی
مردن گاهی اوقات به ظالمانه ترین وجهی ، ترسناک است
و انسان ناگهان در یک غروب خسته می شود
همچنون محبوسی که در لبه ی تیغ می زید
گاهی اوقات دستانت را می شکند ، فشردنش
چندین زندگی برمی آورد از زیستنش
وقت و بی وقت هر دری را بکوبد
در پشت در زوزه ی عذاب آور تنهایی ست
در خیابان " فتحی " ، گرامافونی محقر در حال نواختن است
در زمانهای ماضی ، نوای جمعه را می نوازد
اگر در سر کوچه بایستم و گوش فرا دهم
برای تو آسمانی دست نخورده هدیه بیاورم
هفته ها در دستانم فرومی ریزند
هرکاری بکنم و هر چه بگیر و هر کجا بروم
من ناگزیرم از تو و تو نیستی
شاید در ماه جون پسری با خال های آبی هستی
آه که تو را نمی شناسند کسی تو را نمی شناسد
شاید در " یئشیل کوی " سوار هواپیما می شود
تماما خیس شده ای و موهای تنت سیخ شده اند از سرما
شاید کوری ، شکسته شده ای در تقلایی
باد پریشان موهایت را پریشان می کند
هر زمان که به زندگی کردن می اندیشم
در این سفره ی گرگ صفتان کار سختی ست
ایرادی ندارد ، فقط دستانمان را نه آلوده
هر وقت که به زندگی می اندیشم
سکوت می کنم و با نامت شروع می کنم
دلم به سمت دریاهای ناشناخته پر می کشد
نه به غیر از این امکان ندارد
من ناگزیرم از تو و تو نمی دانی
آتیلا ایلهان
ترجمه : آیدین ضیایی
پی نوشت
یئشیل کوی : محله ایی در استانبول ترکیه که بازار آن معروف می باشد
گر کسی عاشق رخسار تو باشد چه کند ؟
طالب دولت دیدار تو باشد چه کند ؟
شوخی و بیخبر از درد گرفتاری دل
دردمندی که گرفتار تو باشد چه کند ؟
چه غم از سینه ریش و دل افگار مرا ؟
سینهریشی که دلافگار تو باشد چه کند ؟
قصد جان و دل یاران بود اندیشه تو
بیدلی کر دل و جان یا تو باشد چه کند ؟
ای طبیب دل بیمار، بگو بهر خدا
کان جگر خسته ، که بیمار تو باشد چه کند ؟
گوش بر گفته احباب توان کرد ولی
هر که را گوش به گفتار تو باشد چه کند ؟
میکند بی تو هلالی همه شب ناله زار
ناتوانی که دلش زار تو باشد چه کند ؟
هلالی جغتایی
روزی که عاشقت شدم
از ترس جدایی
آرزو کردم که ای کاش بمیرم
و وقتی از هم جدا شدیم
فهمیدم انسان میتواند بارها بمیرد
از آن وقت دیگر از مرگ نترسیدم
و عشق ترس ِ من شد
بعد این جمله " اووید " را خواندم که گفته بود
مردان را نفرت میکشد و زنان را عشق
آنوقت بود که تصمیم گرفتم از تو متنفر باشم
شاید برای یکبار هم که شده مرگ را تجربه کنی
احلام مستغانمی
مترجم : اسماء خواجه زاده
پی نوشت
اووید : پوبلیوس اوویدیوس ناسو (Publius Ovidius Naso) مشهور به اووید شاعر رومی زاده 20 مارس 43 سال پیش از میلاد و مرگ 17 یا 18 میلادی
از من پرسید
حالا که عاشقش شدی
بگو ببینم چشمانش چه رنگی بود ؟
اما من رنگ چشمانش را نمیدانستم
من فقط عمق نگاهش را دیده بودم
عمق نگاهش عشق بود
گفتم : رنگ عشق
سیما امیرخانی
سالها بعد
وقتی پیر شدیم
وقتی تمام از دست دادنیها را
از دست دادیم
وقتی جوانیمان را
زیباییمان را
امیدهایمان را
در سپیدی موها
و چروک صورتمان جا گذاشتیم
دوباره عاشقت خواهم شد
این بار
شاید دستهایت بلرزد
شاید مو نداشته باشی
دندانهایت مصنوعی باشد
صدایت بلرزد
اصلا شاید
نتوانی به خوبی راه بروی
اما عاشقت خواهم شد
واقعی تر ، عجیب تر ، عاشقانه تر
فقط به خاطر خودت
و چیزهایی که برای از دست دادن نداری
نازنین عابدین پور
صبح که
شعرم بیدار میشود
میبینم بسترم سرشاراز
گُلِ عشقِ توست و
عشق تو آفتاب است
آنگاه که
درونم طلوع میکنی و
میبینمت
شیرکو بیکس
ترجمه : عباس محمودی
او نگاه می کرد
من هم نگاه
او دور می شد
من ویران
باور کنید آدم ها
با چشم هایشان می میرند
می کشند
می روند
علیرضا اسفندیاری
عشق شبیه مرگ است
اما همیشه شبیه بهار از راه می رسد
ابتدا
از فرق سر تا نوک پا شکوفه می زنی
بعد
همچون برگهای پاییزی فرو می ریزی
و به یک درخت عریان تنها تبدیل می شوی
در درختها ، ساقه پیش از برگ می میرد
می دانستی ؟
اول پلک هایت می لرزد
بعد انگشتانت
شبیه مرگ است عشق
دیگر اینکه می بینی
مثل ماهی از آب بیرون افتاده
مثل خدایی که فراموشش کرده ای
و مثل یک جدایی دیوانه وار
آدمها فراموشت می کنند
ستاره به ماه
زمین به آسمان
و عشق به خیالی کور بدل می شود
و تنهایی آرام آرام تو را می بلعد
شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست
شبها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان ِسرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزی است
کو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
فروغ فرخزاد
تا آن هنگام که در عشق ورزیدن کودک هستی
میان تو و من به قدر دریاها و کوه ها فاصله ست
اگر رو به روی تو به سکوت بنشینم رواست
که سکوت در محضر زیبایی ، زیباست
سخنان عاشقانه ی ما
ویرانگرِ عشق است
واژگان آنگاه که بر زبان آیند ، از بین میروند
داستان های عاشقانه ، خرافات و فریب ، تو را عوض کرده ست
عشق از آن افسانه های مشرقی نیست
که در پایانش قهرمانان با هم ازدواج کنند
عشق ، دل به دریا زدنی ست بی کشتی
و دانستنِ وصال دور از دست
عشق
لرزش انگشتان است
و لب های فروبسته ی غرق سوال
عشق رود غم است در اعماق وجودمان
که پیرامونش تاکها و خارها می رویند
عشق همین است
همین کولاک ها که در کنار هم نابودمان می کند
که هر دو می میریم
و آرزوهایمان شکوفه میزند
که اندک چیزی ما را بر می آشوبد
که همین یاس همین تردید
که همین دست تاراج گر ،عشق است
همین دست کشنده ای که بوسه اش میزنیم ، عشق است
آن را که همچون مجسمه با احساسات خویش ساکت نشسته
آزار مده
چه بسا مجسمه هایی که در سکوت می گریند
چه بسا صخره ای کوچک شکوفه برویاند
و رودها و امواج از او روان شوند
تو را در خلال اندوهم دوست می دارم
ای رخساره ی دست نیافتنی همچون خداوند
بیا بسنده کنیم
که تو همواره مثل راز باقی بمانی
رازی که مرا پاره پاره می کند و ناگفتنی ست
نزار قبانی
مترجم : سودابه مهیجی
در پشتِ پلکهایت
آن دو برگِ روشنِ افرا
چه خوابی میبینی ؟
با دستهایی که دو آتشفشان همگون را پاس میدهند
تا این شب
همچنان آرامترین شبِ زمین باشد
با چانهی بالا برده به قهرت
که گهوارهی بوسههای توست
و بازیگوشانه
گویی حقیقتِ عشقِ مرا
انکار میکند
چه خوابی میبینی ؟
مرا به سرزمینِ خوابهایت ببر
سفیدبرفیِ عریانی که
به بوسهی هیچ کوتولهای
بیدار نمیشوی
کولیان در دلتای سرشانههایت
آواز میخوانند
و گلوگاهت
کهکشانِ راهِ شیری را
به بیراهه میبرد
غلت میزنی و ماه
بر آبگینهی خزر غوطه میخورد
غلت میزنی و باد
بر شالیزارهای ساری میوزد
و این بستر
به پردهای بدل میشود
که نقاشانِ بزرگ
در بازآفریدنش درماندهاند
تا پلک نگشایی
سپیده سر نخواهد زد
یغما گلرویی
بر دوش تو تا زلف زرهپوش تو افتاد
بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد
تار سر زلفت ز گران باری دلها
صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد
یک سلسله دیوانه آن حلقه زلفند
کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد
آن دل که نبودهست کسی جز تو به یادش
فریاد که یک باره فراموش تو افتاد
آسوده حریفی که ز مینای محبت
تا روز جزا می زد و مدهوش تو افتاد
تا شام قیامت نکشد منت خورشید
هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد
آن نقطه که پیرایه پرگار وجود است
خالی است که بر کنج لب نوش تو افتاد
از چشم ترم جوش زند خون دمادم
تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد
یک باره نظر بست ز سرچشمه کوثر
هر چشم که بر لعل قدحنوش تو افتاد
خون میچکد از گلبن اشعار فروغی
تا در طلب غنچه خاموش تو افتاد
فروغی بسطامی
دل آن است که پیوسته بسوزد
آتش بگیراند وُ شعله ور شود
اگر به قلب و جان آتشی نمی دهد
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم
اگر که شاد نمی گردد و نمی خندد
اگر ضربان اش را کسی نمی داند و
تپش اش را نمی شنود
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم
به وقت ضرورت اگر برای وطن
مثل فولاد سینه سپر نکند و
بر خاک وطن اش بوسه نزند
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم
آن دل به چه کارم آید
اگر رویا و آرزویی ندارد ؟
اگر نمی تواند دوست داشته باشد
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم
بختیار وهاب زاده
مترجم : مجتبی نهانی
نمی دانم
در کجای عشق ایستاده ام ؟
خوب است یا بد ؟
اما دلم دیگر برایت
تنگ نمی شود
نمی تپد
نم نم
به لطفِ گریه از غم
گذشته ام
من به تَرکِ عادت ها
عادت کرده ام
بر گشته ام
به اوّلِ اوّلِ آشنایی
به همان روزهای بی تویی
تنهایی
تنهایی
تنهایی
مینا آقازاده
مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام
پابلو نرودا
ترجمه : جواد فرید
چشم هایت سبز روشن ، قامتت نیلوفری
من بلا گردان چشمت ، ماهتابی یا پری ؟
دست آن نقاش را بوسم که این نقش آفرید
گیسوان ابریشمی ، رخسار و گردن مرمری
می درخشد چشم صد رنگ تو چون فیروزه ها
آسمان سبز هم حیران این مینا گری
شانه ات را طاقت ابریشم مهتاب نیست
برگ گل با من همآوازست در این داوری
گلبنان سر می کشند از باغ با لبخند عشق
گر خرامان بگذری با قامت نیلوفری
سینه را عریان مکن در چشمه ی مهتاب ها
تا بماند آسمانرا فرصت روشنگری
دختر ماهی ؟ رقیب زهره ای ؟ روشن بگو
خواب می بینم مگر ؟ فریاد از این ناباوری
ای دریغا وقت پیری ، سوختم از تاب عشق
سینه ام پر آتش است و موی من خاکستری
مهدی سهیلی
روز مثل همیشه
در پنجره به تاریکی گرایید
و شب شد
به نور چراغ
در شیشه خیره شدم
و در اعماق
تنهایی را دیدم
تصویر کوچه ای خلوت و غم انگیز را
روی دست ها و چشم هایم
وای
سرنوشت من
تک و تنها ماندن بود
اوکتای رفعت
مترجم : رسول یونان
آرامم
دارم برای تو چای میریزم
کم رنگ و
استکان باریک
پر رنگ و
شکسته قلم
آرامم
دارم برای تو خواب میبینم
خوابی خوب
خوابی خوش
خوابی پر از چشمهایِ قشنگِ تو
صدای جانم گفتن تو و
برای تو بودن من
آرامم
به خوابی پر از خیلی دوستت دارم
پر از کجا بودی ؟
پر از سلام ، دلم برای تو تنگ شده است
دارم برای تو خواب میبینم
دل بهدریا میزنم
وَ به تو سلام میکنم
سلام علاقهیِ خوبم
علاقه جانِ من
من به خیالِ تو
آرامم
میدانی
من روزهاست به دوست داشتنِ تو آرامم
افشین صالحی
محبوب من
عشق شعر زیبائیست نگاشته بر ماه
نگارهای بر تمامی برگ درختان
و نقش بسته بر پر گنجشکان و قطرههای باران
در سر زمین من اما
آنگاه که زنی به مردی دل ببندد
آماج پنجاه سنگ قرار میگیرد
نزار قبانی
ترجمه : محبوبه افشاری