فکر کن
فراموشت کرده ام
وَ این واژه ها فقط
هذیان های شاعرانه ایست
که هر شب
در حواس پرتی های عاشقانه
بی اختیار از دهانِ قلمم بیرون می پرد
فکر کن زنده ام
وَ این گَردِ مرگی
که نِشَسته روی عقربه ها
با یک بهارِ تقویمی ، تکانده می شود
فکر کن
چشمهایم
به هوای خاطره ها حساسند
که اینهمه گریه به راه انداخته اند
نگرانِ من نباش
من هم فکر می کنم
تمامِ فصل ها زمستان است
درِ لب هایم را می بندم و
پای هیچ حرفی را
به سرمای بیرون ، باز نمی کنم
مینا آقازاده
از کتاب قرارمان همین بهار
دیشب پادشاهی مهمانم بود
تمام جهانم را پیشکش حضورش کردم
سرزمین اندامم را
مزارع گیسوانم را
دریای چشمانم را
همه را به او تقدیم کردم
او با لشکری از لبانش آمده بود
ومن خودم را تسلیم مهمانی کردم
که پادشاه بزرگی ازعشق بود
سهام الشعشاع
مترجم : بابک شاکر
زخم هایی که بر قلب داریم
اگر چه جایشان هرگز خوب نخواهد شد
ولی به یادمان خواهد آورد
که ما هم
کسانی را دوست داشته ایم
حقیقتِ تلخ آنجاست
که قلب همواره خواهد تپید
زخم بارها باز خواهد شد
و دوست داشتن
چون عفونتی خوش خیم
تمام وجودمان را خواهد گرفت
شاید برای همین است
که آدم های زخم خورده
همیشه لبخندی ملایم و سرد
روی لب دارند
حمید جدیدی
چیزی بگو
مثل بهار
مثلا شکوفه کن
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم
یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر
چیزی بگو
فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند
چیزی بگو
مثلا کنارت هستم
تورگوت اویار
ترجمه : مجتبی : نهانی
عشق ناشنواست
شما صرفا نمیتوانید بگویید که دوستش دارید
باید عشقت را نشان دهی
پائولو کوئلیو
صبح بخیر
ای عشق گل چهره من
صبح بخیر
ای آنکه روشنی می بخشی
به زمین
با آفتابی تازه
صبح بخیر
ای تو که همواره
در انتظار دیدار خورشیدی
صبح بخیر
صبح بخیر
صبح بخیر
ناظم حکمت
ترجمه : علیرضا شعبانی
تجربه مطلقا به کار عاشق نمی آید
کسی که تجربه دارد
قبل ازهرچیز می داند که نباید عاشق بشود
تجربه ، عشق را باطل می کند
بنابراین تجربه کل زندگی را باطل می کند
عشق چیزی ست یگانه و یک باره
اما تجربه یعنی تکرار
یعنی بیش از یک بار عاشق شدن شرط اولش ، بی تجربگی ست
دانایی هم خودش ، ضد عشق است
نادر ابراهیمی
چند بهار زیبا در حسرت تو
غل و زنجیرها کهنه کردم
کاش به موهایت گل های خون بزنم
یکی این طرف ، یکی آن طرف
کاش بتوانم نام تو را فریاد بزنم
به چاه های بی انتها ، به ستاره ی لغزان
حتی به چوب کبریتی
که در دورترین موج اقیانوس افتاده است
کاش به آن که گم کرده
طلسم نخستین عشق ها را ، طلسم بوسه ها را
و سهمی ندارد از غروبی ناگهانی
بتوانم از تو بگویم
نبودن تو نام دیگر دوزخ است
سردم است ، چشمانت را نبند
احمد عارف
گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو
مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو
خوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دل
گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو
چون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو من
پس با که خواهد ساختن ناسازگاری همچو تو
چون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدل
کش خار خاری در دل است از گلعذاری همچو تو
رفتی و غمها در دلم خوش آنکه باز آیی و من
گویم غم دل یک به یک با غمگساری همچو تو
از یار بگسل ای رقیب آخر زمانی تا به کی
باشد گلی مانند او پهلوی خاری همچو تو
هاتف ز عشقت میسزد هر لحظه گر بالد به خود
جز او که دارد در جهان زیبانگاری همچو تو
هاتف اصفهانی
عاشق که می شوی
تمام جهان نشانه معشوقه ات دارند
یک موسیقی زیبا
یک فنجان قهوه ی تلخ
یک خیابان خلوت و ساکت
به آسمان که نگاه می کنی
کبوترانی که پرواز می کنند
همه تو را امید می دهند
حتما که نباید هدهد خبری بیاورد
گاهی کلاغی هم از معشوقه ات پیام دارد
جهان عاشقی زیباست آنقدر زیباست
که آواره شدنش هم زیباست
مردن در عاشقی هم زیباست
محمود درویش
مترجم : بابک شاکر
تاریخ به دو قسمت تقسیم می شود
تاریخ قبل از تو
و تاریخ بعد از تو
تاریخ قبل از تو را به یاد ندارم
زیرا زیستن بعد از تو شروع شد
شعرها بعد از تو زاده شدند
صداها، رنگها و عطرها
بعد از تو معنا پیدا کردند
تاریخ بعد از تو
تاریخ عاشقانه هاست
علی اسکندرپور ( هادی )
کتاب به نام آزادی
آیا به حرفم شک می کنی وقتی می گویم
که تو زیباترین و باارزش ترین زن دنیا هستی
آیا به این شک داری
و هم چنین مهم ترین زن دنیا
آیا به حرفم شک داری
آیا به این شک داری که ورود تو به قلب من
باشکوه ترین روز و بهترین خبر در تاریخ تمام جهان بود
آیا به این شک داری که تو وجود وتمام زندگی من هستی
و من از چشمان تو آتش عشق را دزدیدم
و حاضر شدم که برای به دست آوردنت
خطرناک ترین کارها را انجام بدهم
ای گل وبوی خوش و یاقوت و ملکه و قانون زندگی و خوبی در بین تمام ملکه های جهان
ای ماه من
که هر غروب از لابه لای کلمه هایم متولد می شوی
تو آخرین سرزمینی هستی
که من قبرم را در آنجا بنا خواهم کرد و در آنجا مدفون خواهم شد
و تمام کتاب های عشقم را در آنجا منتشر خواهم کرد
چقدر خوب بود
تـــو گل من بودی
هر روز به تو آب میدادم
علف چرک های تو را
می شستم و به بوی تنت
مغرور میشدم
شبها کنار لب ات
رویا بو میکردم و
روزها ، حسادت دنیا را
چقدر خوب بود
تـــو گل من بودی
برای تـــو
یک گلدان کوچک زیبا میساختم
یک باغچه و حوضی پر از انار
خوابت را
کنار پنجره آفتاب میدادمو
برای صبحانهات ، هوای تازه شمال میخریدم
چقدر خوب بود
تـــو گل من بودی
افشین صالحی
انتظار نداشته باش حال که می روم
پشت سر را نگاه کنم
با آنچه برایت جا گذاشته ام بمان
با آن عکس حزن انگیزِ من قدم بزن
بر این جاده بمان
شب برای تو نزول کرده
شاید سپیده دم
یکدیگر را بازیافتیم
آه ای عشقِ بزرگ
ای معشوقه ی کوچک
پابلو نرودا
ترجمه : بابک زمانی
آه ، ای هستیِ باسخاوت
ای گلِ سرخ
کاین چنین عطرِ خود میفشانی
هیچ میدانی ، ای دوست ، ای دوست
زیر این آسمان
روی این خاک
روزکی بیشتر زین نمانی ؟
آری ، این دانم و نیک دانم
کاندرین فرصتِ ناگهانی
هیچ کس نیست
جاودانی
لیک در خاطرِ روزگاران
آن بمانی که بیشک همانی
شفیعی کدکنی
امر می کند که خرامان بیا
بخند و بیا
رقصنده بیا
امر می کند در آغوش من بیا
زنانه بیا
او همیشه تازیانه به دست دارد
وجهان را در دستهای خودش می بیند
او یک گلوله تفنگ است
یک خنجر تیز
و زندانی پر از سگهای نگهبان
امر می کند
و انتخاب می کند
راه نمی رود
زیرا برای راه رفتن باید امر کند
زیرا به خودش نمی تواند امر کند
در انتظار ایستاده ام که امر کند
و مرا بخواند
تا آخرین قصه زندگی او را بنویسم
اگر مرا بخواند
مرام المصری
مترجم : بابک شاکر
گر چشم دل بر آن مهِ آیینه رو کنی
سیرِ جهان در آینه ی روی او کنی
خاک سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی
جان تو جلوه گاه جمال آنگهی شود
کایینه اش به اشک صفا شستشو کنی
خواب و خیال من همه با یاد روی توست
تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی
درمان درد عشق صبوری بود ولی
با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی
خون می چکد ز ناله ی بلبل درین چمن
فریاد از تو گل که به هر خار خو کنی
دل بسته ام به باد به بوی شبی که زلف
بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی
اینجاست یار گم شده گرد جهان مگرد
خود را بجوی سایه اگر جست و جو کنی
هوشنگ ابتهاج
شب می پرسد کیستم من ؟
من راز تنهایی ، ژرف و سیاه اویم
و سکوت طغیانگرش
درونم را به عدم ،نقاب زده ام
و دلم را با گمان گره بسته ام
ودر این جهان سر گردانم
مات مانده ام و قرن ها از من می پرسند
کیستم من ؟
باد می پرسد کیستم من ؟
من آن روح سرگردان اویم در فراموشی زمان
من همچو او ، بی مکانم
مدام پیش می رویم و پایانی نیست
می گذریم و ماندنی نیست
چون به سراشیبی برسیم
فکر می کنیم که پایان رنج هاست
آن فضا
روزگار نیز می پرسد کیستم من ؟
من چو او به سختی در گره قرن ها
و در بازگشت رستاخیز زمان ها
گذشته دور را می آفرینم
در زیبایی دلنشین آرزوها
و دیگر بار آن را در گور می نهم
تا دیروزم را از نو بسازم
دیروزی که فردایی سخت را در پیش دارد
خود نیز می پرسم کیستم من ؟
من همانند او غرق در حیر ت و خیره در تاریکی
چیزی نیست که به من آرامش را هدیه دهد
و مدام در پرسش و پاسخم
پاسخی که در زیر پوشش سراب
به گمان آنکه نزدیک است
اما وقتی که به آن می رسیم آب می شود
پنهان و نا پیدا
نازک الملائکه
ترجمه : مژده پاک سر شت
ما را به جز خیالت ، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی ، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت ، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت ، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را ، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت ، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت ، قند و شکر نباشد
در کوی عشق جان را باشد خطر اگر چه
جایی که عشق باشد ، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر ، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم ، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را ، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی ، کز ما اثر نباشد ؟
در خلوتی که عاشق ، بیند جمال جانان
باید که در میانه ، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم ، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد ، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش ، کان بیجگر نباشد
سلمان ساوجى