خورشید برای من

خورشید برای من
ساعت هفت غروب طلوع می کند
آن هم از پشت میز یک کافه
یعنی وقتی تو را می بینم
روز من از حضور تو شروع می شود
شب من از غیبت تو
کاری کن
روزهایم بلند باشند
من از شب ها می ترسم

رسول یونان

دوست داشتن را فراموش نکن

اگر مرا دوست نمی‌داری
دوست نداشته باش
من هرطور شده
خودم را ازین تنگنا نجات می‌دهم

اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق دیگری باش
این ترانه نباید به پایان برسد
سکوت آدم‌ها را می‌کشد

این چشمه نباید بند بیاید
میخک‌هایی که در قلب‌ها شکوفا شده‌اند
از تشنگی می‌خشکند
اگر دوست‌داشتن را فراموش نکنی
تمام زیبایی‌ها را به یاد خواهی آورد

رسول یونان

میل گم شدن در من پیدا شده‌ ست

میل گم شدن در من پیدا شده ست
میل گم شدن در جایی بکر
در فکر‌های دور
خسته‌ام از حسِ خستگی
از این‌که این‌جا نشسته‌ام
و می‌گویم از این‌جا
و حالی که مرا خسته می‌کند
خسته‌ام از خسته‌ام
فکر رهاشدن مرا رها نمی‌کند
فکر رهاشدن در رفتن
در اعماق یک سفر
می‌خواهم با باران‌ها سفر کنم
از هرچه بگذرم
روی دریاها چادر زنم
میان شن شنا کنم
از هوا جدا شوم
به خلاء عشق بپیوندم
که مرا می‌آکند
که مرا می‌کَنَد
از زمین و هوا
و می‌پراکند
آن‌جا که هرچه رها شده‌ ست
تا آن‌جا و روزی که باز
زیبایی‌اش
مرا پیدا کند
میل گم شدن در من پیدا شده‌ ست

شهاب مقربین

جهان جای عجیبی ست

جهان جای عجیبی ست
اینجا
هر کس شلیک می کند
خودش کشته می شود

رسول‌یونان

رویاهایم

نه
این‌ها کاغذی نیستند
که بادشان ببرد
پاره سنگی که روی رویاهایم گذاشتی بردار
روی باد بگذار
رویاهای من‌اند
که باد را به‌هم ریخته‌اند

شهاب مقربین

چشم هایت شکارم کردند

من دیگر
تفنگم را شسته و آویختم
چشم هایت
شکارم کردند
ان دو گوزن سبز
آن ها زودتر از تمام شکارچیان شلیک می کنند
بعد از این
پای تمام اتش ها
قصه تو را خواهم گفت

رسول یونان

دنبال دو کلمه می گشتم

دنبال دو کلمه می گشتم
دو کلمه
مانند پچ پچ دو برگ
در گوش هم
یا زمزمه ی دو لب
در جست و جوی یک بوسه

دنبال دو کلمه می گشتم
مانند دو گوشواره
که آویزه ی گوشـت کنم
 
کلمات صف کشیدند
دسته دسته
دستبند تو شدند
کلماتی که دستت را دوست می داشتند
 
تو چنگ زدی
از هم گسیختی
رشته ی کلمات را
در هم ریختی
فرو انداختی
هر یک را به گوشه ای
دنبال یک کلمه می گردم
یک کلمه ی خاموش
مانند یک بوسه
که جمع کند همه ی کلمات را
روی لب های تو
 
شهاب مقربین

هر وقت خواستم شعری بنویسم

هر وقت خواستم شعری بنویسم
تو پیدا شدی
با همان عینک دودی و کلاه سفید
در چهارچوب آفتاب
محو تماشای تو شدم
و شعر از یادم رفت
مثل همین حالا
مثل همین حالا که شعر می نوشتم
و تو حواسم را پرت کردی

رسول یونان

خلاف موج

آنقدر خلافِ موج
شنا خواهم کرد
تا رودخانه
مسیرش را عوض کند
یا غرق شوم
در خوابی
که برای تو دیده‌‌ام

شهاب مقربین

سهم من از تو

مرا تنها گذاشته ای
سهم من از تو
فقط سوختن است
انگار باید بسوزم و
تمام شوم
مرا در کافه ای جا گذاشته ای
مثل سیگار نیم سوخته
مثلا رفته ای که برگردی
شب از نیمه گذشته
اما از تو خبری نشده است

رسول یونان

من قدیمی بودم

من قدیمی بودم
پلی
با سی و سه چشمِ گریان
وقتی از من می‌گذشتی

قصری آتش گرفته
که ویرانی‌اش را تماشا کردی و رفتی

مقبره‌ی پادشاهان
که هُرم سینه‌ی برده‌ها هنوز
درونش زبانه می‌کشد

دیواری
چین‌خورده دور خودم
کناره جاده‌ی مفروش پروانه‌های مرده

افسوس
حتی نسیم بال پروانه‌ای می‌توانست
به حالم بیاورد

من قدیمی بودم
تو فردا
از من که می‌گذری
از حالم چه می‌دانی ؟

شهاب مقربین

می‌دانستم دیگر به آنجا بر‌نمی گردم

می‌دانستم دیگر به آنجا بر‌نمی گردم
در آخرین عکس‌ها لبخند زدم
دشت را
به دست چشمه سپردم و
دریا را
به دست ابرها
و او را
به دست ماه و درخت توت
تا همیشه زیبا و شیرین بماند
بعد رویاهایم را
برداشتم و آمدم
همین طور
روباه کوچکم را
همین روباه را
که دمش از شعرم بیرون زده است

رسول یونان

رویاها نیز پیر می‌شوند

رویاها نیز پیر می‌شوند
اما کشان کشان و پیوسته
پیش می‌آیند
پا به پای من
که از دیرباز
دست در دست‌شان داشته‌ام

از ما کدام‌ یک پیش‌تر از پای خواهیم افتاد
رویاها
که سایه‌‌ام می‌انگارند ؟
یا من
که واقعیت‌شان پنداشته‌ام ؟

شهاب مقربین

دانه های اشک

دانه‌های اشک
از چشمم بیرون می‌زنند
چون قطار مورچه‌ها
از چشمان مرده
 
نکند اشک نیستند
مورچه‌اند این‌ها
نکند مرده‌ام
در حسرت تو ؟

رسول یونان

می‌خواستم دنیا را عوض کنم

می‌خواستم دنیا را عوض کنم
دنیا عوض شد
اما کار من نبود
 
می‌خواستم انسان را دگرگون کنم
انسان‌ها دگرگون شدند
نه آن‌گونه که من می‌خواستم

حالا دیگر
فقط می خواهم
تو را نگه دارم
همان گونه که بودی
بی هیچ تغییری
پیچیده در رویاهای کاغذی‌ام
 
و تو
می دانم
عوض نخواهی شد
همان گونه که بودی گریزپا
پر طغیان و تغیر
ویران گر
رودخانه‌ی آتش

شهاب مقربین

مرا ببخش اگر دوستت دارم

این ابرها را
من در قاب پنچره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی آید

رسول یونان

تابیدی به من آب شدم

برفی که می‌بارید من بودم
تو را احاطه کردم
در بَرَت گرفتم
گونه‌هایت را نوازش کردم
شانه‌هایت را بوسیدم
و پاره پاره ریختم
پیشِ پای تو

بر من پا گذاشتی
کوبیده‌تر سخت‌تر محکم‌تر شدم

تابیدی به من
آب شدم

شهاب مقربین

از یاد نرفته‌ای

وقتی تلفن زنگ می‌زند
یعنی از یاد نرفته‌ای
حتی اگر به اشتباه شماره‌ات را گرفته باشند
ببین دوست من
در این دنیا
خیلی از آدم‌ها هست‌اند که
شماره‌شان حتی به اشتباه گرفته نمی‌شود

رسول یونان

رویای مرد مرده

کسی مدام به در می کوید
اینجا
رویای مردی مرده زندگی می کند
و رویاها
در را به روی کسی باز نمی کنند

شهاب مقربین

نفرت

جهان سیاه است ، مثل شب
زندگی نیزه ای به سمت خورشید
جاده ها همیشه به سمت دریا نمی روند
باران همیشه زیبا نیست
خواب ها همیشه تعبیر خوبی ندارند
دیروز خوب نبود ، باشد که فردا ، روشن و شادی آفرین باشد
همه ی این جمله ها از ذهن اسبی می گذرد که از کارزار برمی گردد

رسول یونان