زیبا هستم ای مردم

زیبا هستم ای مردم
همچون رویایی به سختی سنگ
و سینه‌ام جایی‌ست
که هرکس در نوبت خویش زخم می‌خورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدی
مثل ذات

من بر مسند لاجوردی آسمان می‌نشینم
همچون افسانه‌ای که در ادراک نمی‌گنجد
من قلبی از برف را به سپیدی قوها پیوند می‌زنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را جابجا می‌کند
هرگز نمی‌گریم و هرگز نمی‌خندم

شاعران دربرابر منش‌های والایم
که گویی از مفتخرترین یادبودها وام گرفته‌ام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند
در عوض
من برای افسون کردن این عاشقان سربراه
در آینه‌های زلالی که همه چیز را زیباتر نشان می‌دهند
چشمانم را دارم
چشمان درشتم را
با درخشش جاوید

شارل بودلر

متعلق به منی

بس قدرتمندم
هیچ ندارم کسی از من بستاند
هیچ ندارم پنهان کنم در سکوت
یا سراپا چشم باشم از بیم ربوده شدن
می توانم بی پروا بایستم
رو در روی همه بادهای جهان
رو در روی تندبادها
تازیانه های خود را بر من فرود آرید
چه دارم به یغما برید ؟
هیچ برای خود نمی برم
که در هم شکنیدم
هیچ برای خود نمی خواهم
که به زانویم درآورید
هیچ نیندوخته ام در کاسه تهی دستانم
که به زنجیرم کشید
آزادم اکنون
با بال ها و رویاهایی رها
بس توانا برای درآغوش گرفتن همه چیز
و تو ای دنیا
هر چه بیشتر از من می ستانی
بیشتر در چنگ منی
و چون از خود دست شویم
بیشتر از هر زمان دیگر
متعلق به منی

بلاگا دیمیتروا

دنبالِ من اگر می‌گردی

دنبالِ من اگر می‌گردی
در چشم‌های خودت
باید بگردی
خودت را
این‌جا را
همین چشم‌ها را

دنبالِ من اگر می‌گردی
در شعرهای دیگر
اشتباه می‌گردی
شعرهای دیگر چرا
این‌جا را بگرد
همین شعر را

دنبالِ من اگر می‌گردی
در دنیای دیگر
اشتباه می‌گردی
دنیای دیگر چرا
این‌جا را بگرد
همین دنیا را
چشم‌هایت را
نمی‌بینی ؟

غیبم زد روزی
کِی بود ؟
پنهان شدم جایی
شبیه جمجمه‌ام بود
ده‌سال گذشت و
کسی خبردار نشد
بیست‌سال گذشت و
کسی خبردار نشد

حالا که برگشته‌ام
زندگی‌ام
در کوله‌ای‌ست
روی پشت‌ام
حالا که برگشته‌ام
آزادم

دنبالِ من اگر می‌گردی
لبخندت را ببین
من لبخندِ تواَم
نمی‌بینی ؟

دنبالِ من اگر می‌گردی
تنت را نوازش کن
من نوازشِ تنِ تواَم
نمی‌بینی ؟

دنبالِ من اگر می‌گردی
در چشم‌های خودت
باید بگردی
این‌جا را
خودت را
چشم‌هایت را
نمی‌بینی ؟

سونیا سانچز

در چشمه چشمهایت

در چشمه چشمهایت
تورهای ماهیگیران آبهای سرگشته می زیند

در چشمه چشمهایت
دریا به عهد خود پایدار می ماند

من
قلبی مُقام گرفته در میان آدمیانم
جامه ها را از تن دور می کنم
و تلالو را از سوگند

در سیاهی سیاهتر ، من برهنه ترم
من آنزمان به عهد خود پایدارم
که پیمان شکسته باشم
من
تو هستم
آنزمان که من
من هستم

در چشمه چشمهایت جاری می شوم
و خواب تاراج می بینم
توری
به روی توری افتاد
ما
همآغوش گسسته می شویم

در چشمه چشمهایت
به دار آویخته ای
طناب دار را خفه می کند

پل سلان
ترجمه : حسن منصوری

گم کرده ام تو را ، کجایی ؟

این بار زنده می خواهمت
نه در رویا نه در مجاز
این که خسته بیایی
بنشینی در برابرم در این کافه پیر
نه لبخند بزنی آن گونه که در رویاست
ونه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم
صندلی ات را عوض کنی
در کنارم بنشینی
سر خسته ات را روی شانه ام بگذاری
وبه جای دوستت دارم بگویی
گم کرده ام تو را ، کجایی ؟

" ا . کلوناریس " شاعر یونانی
ترجمه : احمد پوری

به جهان من که پا گذاشتی

به جهان من که پا گذاشتی
انگار کسی آن را برنامه ریزی کرده باشد
آمدنش را ندیده بودم
به آنچه رخ می داد آگاه نبودم
اما حالا می دانم به تو چه حسی دارم
نمی توانم شرحش دهم ، نمی توانم انکارش کنم
حس من به تو چیزی نوست
چیزی غریب
پیش از این هرگز این حس نداشته ام
اما می دانم ، می دانم چه حسی به تو دارم
کور بودم که نشانه ها را ندیدم
چرا که از من گذشتند
هیچوقت فکر نمی کردم که بختی داشته باشم
و از همه کمتر بخت عاشق شدن
آنوقت ها نمی دانستم ، اما حالا می دانم
تو مرا به تمامی دیدی ، هر حرکتت حساب شده بود
من اما نمی دانستم
حالا می دانم که چه حسی به تو دارم
شاید نتوانم شرح اش دهم
اما نمی توانم حسی که به تو دارم انکار کنم

آماندا سیلو پاریس
ترجمه : دکتر فرشته وزیری

مرده ای میان مردگان

می خواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
به دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوانهای فرسوده ام را در آن بچینم
و چون کوسه ای در موج ، در فراموشی بیارامم

من از وصیت نامه و گور بیزارم
پیش از آن که اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن که تا زنده ام ، زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانه کنند

ای کرم ها
همرهان سیه روی بی چشم و گوش
بنگرید که مرده ای شاد و رها به سویتان می آید
ای فیلسوفان کامروا ، فرزندان فساد
بی سرزنش میان ویرانه ی پیکرم روید و بگویید
هنوز هم ، آیا رنج دیگری هست ؟
برای این تن فرسوده ی بی جان
مرده ای میان مردگان

شارل بودلر

شراب نگاهت

چشمانت شعله‌ورند
از شرابی سرخ
چگونه بنشانم این شعله‌ها را ؟
تنها با نوشیدن از هر دو چشم
به بوسه
یکی پس از دیگری

آن‌گاه دوباره آن‌ها را پر می‌کنی
از شراب زرد
که بیش از همه دوست می‌دارم

گونار اکلوف
ترجمه : محسن عمادی

مانند عشق در یک نگاه

انقلاب با حرفهای بزرگ شروع نمی شود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خش‌ خش آرام نسیم در باغچه
یا گربه‌ ای که پاورچین پاورچین قدم برمی دارد
مانند رودهای بزرگ
با سرچشمه‌ های کوچک در دل جنگلی

مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را روشن می کند

مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب می کند

انقلاب با پرسشی از خود
آغاز می شود
و سپس همان سوال را از دیگری پرسیدن

رمکو کامپرت

نفرین برآن مرحمت بالای عشق

نفرین برهر آنچه که روح آدمی را
با جذبه و جادو به سوی خویش می کشد
و او را در این ماتم کده
با نیروهای اغوا و فریب در بند می کشد
فراتر از همه نفرین بر اندیشه های والا
که جان خویشتن را با آن ها اسیر می سازد
نفرین بر فریبندگی خیالات
که باری اند بر دوش خرد
نفرین بر هر آنچه در رویاها بر ما وارد می شوند
به هیات فریب کار شهرت به هیات نام دارندگی
نفرین بر هر آنچه که تملک اش
مثال تملک بر همسر و فرزند و خدم و حشم می فریبدمان
نفرین بر دارایی که با گنجینه هایش
به اعمال بی پروایانه تهییج مان می سازد
با فریبی که در نشاطی به باطل
مخده های آسایش را برایمان فراهم می سازد
نفرین برآن مرحمت بالای عشق

یوهان ولفگانگ فُن گوته

آرزوهای دل مرده

این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست
از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد

شارل بودلر

عشق و زمان

زمان به سرعت در گذر است
ساعت‌ها شتابان هستند
و ما را به سوی راه‌های ناشناخته پیش می‌برند
فصل‌ها به سرعت می‌آیند و می‌روند
و تنها عشق است که می‌ماند
همه‌ی آن‌چه سال‌ها در کنارت بوده است

در زندگی تو
در زندگی من
عشق کهنه
در ابتدا چون جام عسل
و در پایان چون جام زهر
این مقدس است یا نفرین‌شده
نمی‌دانم
زمان به سرعت در گذر است
و دعاها و اشک‌های ما بیهوده است
و ناتوانیم از وسوسه‌اش به کمی تاخیر

زمان
از گذشته‌های دور
سال‌های بی‌شماری پشت سر گذاشته است
و تنها عشق است که می‌ماند
در گذر زنده‌گی
و رویاهای گوناگون
و موانعِ تکراری
هم‌چنان نوای غم‌انگیز زنده‌گی را می‌شنویم
زمان به سرعت در گذر است
نبضِ جوانی
و روزهایِ فارغ از نگرانی
اطمینان و آرامشِ ما را به سرقت می‌برد
و تنها عشق است که می‌ماند
آه ، ای زمان
عشق را ببر
وقتی عشق بیهوده است
وقتی بهترین لحظات شادی‌بخش‌اش می‌میرد
وقتی تنها پشیمانی‌ها را به جای می‌گذارد
بگذار عشق نیز چون زمان
به سرعت بگذرد

الا ویلر ویلکاکس

مترجم : احسان قصری

به نام زندگی

سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز

پل الوار

مرگ یک بار رخ نمیدهد

مرگ یک بار رخ نمیدهد
زیرا همه ی ما هر روز چند بار میمیریم
هر بار که با آرزوها
علایق و پیوندهای خود وداع می کنیم
می میریم

مارسل پروست

می‌خواهم ببوسمت

رک بگویم
می‌خواهم ببوسمت
چنان با محبت
که برای اولین بار
حس کنی که عشق
به سمت من
تعادلش را از دست می‌دهد

ریچارد براتیگان

همیشه فردایی نیست

همیشه فردایی نیست
تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد
کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش
و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری
مراقبشان باش

گابریل گارسیا مارکز

آن هنگام که می‌خندی ، دنیا با تو می‌خندد

آن هنگام که می‌خندی ، دنیا با تو می‌خندد
آن هنگام که اشک می‌ریزی امّا ، تنها هستی
شادی را باید در دنیای پیرِ غمگین جستجو کنی
غم‌ها امّا ، تو را خواهند یافت

آواز که می‌خوانی ، کوه‌ها همراهی‌ات می‌کنند
آه که می‌کشی امّا ، در فضا گم می‌شود
پژواکِ آوای شاد فراگیر می‌شود
غم‌ناک که شد امّا ، دیگر به گوش نخواهد رسید

شاد که هستی ، همه در جستجوی تواَند
به هنگامِ غم امّا ، روی می‌گردانند و می‌روند
آنها شادی تمام و کمالِ تو را می‌خواهند
به غم‌اَت امّا ، نیازی ندارند

شاد که هستی ، دوستان‌اَت بسیارند
به هنگامِ غم امّا ، همه را از دست می‌دهی
کسی نیست که شرابِ نابِ تو را نپذیرد
زهرِ تلخِ زندگی را امّا ، باید به تنهایی بنوشی

ضیافت که بر پا کنی ، عمارت از جمعیت لب‌ریز می‌شود
به هنگامِ تنگ‌دستی امّا ، همه از کنارت می‌گذرند
سخاوت و بخشش کمکی است برای ادامه زندگی
مرگ را امّا ، هیچ یار و هم‌راهی نیست
برای کاروانِ شاهانه در عمارتِ شادی همیشه جا هست
از راهروهای باریکِ درد امّا
به نوبت و تک‌تک گذر باید کرد

الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : احسان  قصری

رویا در رویا

بوسه بر پیشانیت می‌نهم
در این واپسین دیدار
بگذار اقرار کنم
حق با تو بود که پنداشتی
زندگانیم رویایی بیش نیست
با این وجود گر روز یا شبی
چه در خیال ، چه در هیچ
امید رخت بربندد
پنداری که چیز کمی از دست داده‌ایم ؟
گر اینگونه باشد
سراسر زندگانی رویایی بیش نیست

در میان خروش امواج مشوش ساحل ایستاده‌ام
دانه های زرین شن در دستانم
چه حقیر
از میان انگشتانم سر می‌خورند
خدایا ! مرا توان آن نیست که محکم‌تر در دست گیرمشان ؟
یا تنها یکی از آنها را از چنگال موجی سفاک برهانم ؟
آیا سراسر زندگانی
تنها یک رویاست ؟

ادگار آلن پو
ترجمه : مستانه پورمقدم

در مه

غریب است سرگردانی در مه
آنجا که تنهاست هرسنگ و بوته ای
و هیچ درختی درخت دیگر را نمی بیند
همه تنهایند

پر از دوست بود دنیا برایم
آنوقت که زندگی ام نور بود
اینک که مه فرو می افتد
دیگر کسی قبل رویت نیست

راستی که هیچکس عاقل نمی شود
مگر اینکه تاریکی را بشناسد
که خاموش و گریز ناپذیر
از همه جدا می کند او را

غریب است در مه سرگردان شدن
زندگی تنها بودن است
هیچ کس چیز دیگری نمی شناسد
همه تنهایند

هرمان هسه
ترجمه : فرشته وزیری نسب

روشن است که خسته ام

روشن است که خسته ام
زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند
از چه خسته ام ، نمی دانم
دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید
زیرا خستگی همان است که هست
سوزش زخم همان است که هست
و آن را با سببش کاری نیست
آری خسته ام
و به نرمی لبخند می زنم
بر خستگی که فقط همین است
در تن آرزویی برای خواب
در روح تمنایی برای نیندیشیدن

فرناندو پسوآ