عشق

عشق
گوجه ای رسیده است
روییده بر درختی باشکوه
و طلسم جادویش
هرگز به تو مجال بودن نمی دهد

عشق ستاره ای درخشان است
چشمک زنان در آسمان های دوردست جنوب
و شعله های سوزانش
همواره چشم هایت را می آزارد

عشق
قله ای بلند است
سرسخت در میان آسمانی طوفانی
اگر نمی خواهی نفس کم بیاوری
بیش از حد به ارتفاعش صعود نکن

لنگستن هیوز

مترجم : احمد شاملو

خورشید فروزان عاشقانه

هنگامی که خورشید فروزان عاشقانه
به ابر بهاری چشمک می زند و به او دست زناشویی می دهد
در آسمان رنگین کمانی زیبا پدید می آید
اما در آسمان مه آلود
آنرا بجز رنگ سپید نمی توان دید
ای پیر زنده دل
از گذشت عمر افسرده مشو
هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده
اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است
از دلت بیرون نرفته است

یوهان ولفگانگ فُن گوته

دو شعر زیبا

اگر همه گناهان را مرتکب شده بودم
باز هم آن اعتماد را حفظ می کردم
زیرا که می دانم انبوه گناهان
قطره آبی است بر اخگری سوزان

بله من احتیاج به قلبی دارم شعله ور از عشق
که بی هیچ انتظار تکیه گاه من باشد
که همه چیز مرا دوست بدارد حتی ضعف مرا
و ترکم نکند ، نه در شب نه در روز
================
ای عشقی که به شعله ام می کشی
به جان من رسوخ کن
بیا ، تو را می طلبم
بیا و مرا بسوزان
حرارت تو مرا می فشارد
آی آتش الهی
بی وقفه می خواهم در تو محو شوم


ماری فرانسیس ترز مارتن

آواز من

من برای تو و ماه آواز خواندم
اما تنها ماه
آواز مرا به خاطر سپرد
من آواز خواندم
و این نغمه های بی پروا
رها از قلب و حنجره
اگر تنها در یاد ماه مانده باشند
باز هم لطف بزرگی است

کارل سند برگ

با جام من بسلامتی خود بنوش

با جام من بسلامتی خود بنوش
و من با جام چشمان خود بسلامتی تو خواهم نوشید
یا بوسه ای در جام بجای گذار
و من دیگر بدنبال شراب نخواهم گشت
عطشی که از روح براید
خواهان شرابی الهی است
اما اگر شراب خدای خدایان را بمن دهند
من شراب چشمان تو را با ان تعویض نخواهم کرد
 
چند روز پیش حلقه گلی برایت فرستادم
نه اینکه افتخاری برای تو باشد
بلکه به آن گل امید دادم که نزد تو
پژمرده نخواهد شد
اما تو ان را تنها بوییدی
و برایم بازگرداندی
سوگند می خورم که از ان زمان به بعد شادابی و عطر
نه از ان گل بلکه از ان توست

جان میلتون

به تو می ‌اندیشم

در گذر از خیابان های شهر
به تو می ‌اندیشم

هنگامی که به چهره ‌ها می نگرم
از میان پنجره ‌های مه‌ آلود
نمی ‌دانم که کیستند و چه می کنند
به تو می اندیشم

عشق من ، به تو می اندیشم
همراه زندگی من
اکنون و در آینده
ساعت های تلخ و شیرین
زنده بودن را

کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
آن گاه که پایان روزهای کار در می رسد
و صبح فرا می رسد
سایه ها گداخته می گردند
بر فراز بام هایی که ساخته بودیم

دوباره از کار باز می گردیم
بحث در میان ‌مان
دلایل را بیرون می کشیم
از زمان اکنون و آینده
به تو می اندیشم

عشق من ، به تو می اندیشم
همراه زندگی من
اکنون و در آینده
ساعت های تلخ و شیرین
زنده بودن را

کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
وقتی به خانه می آیم
تو آن جایی
و ما رویاهامان را با هم می بافیم

کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن

ویکتور خارا

کسی چه می داند

کسی چه می‌داند
شاید ماه بالن بزرگی است
آمده از شهری پراشتیاق
در آسمان
که مردمانی زیباروی
در آن می‌زیند

چه کسی می‌داند
اگر زیبارویان من و تو را
پذیرا شوند
شاید من و تو
بر آن سوار شویم
و پرواز کنیم
بر فراز خانه‌ها
اصطبل‌ها
و ابرها
دور
و دور
تا آن شهر پر اشتیاق
در آسمان
که هرگز غریبه‌ای
پای بر خاکش ننهاده است

جایی که
سرتاسر بهار است
همه همدیگر را دوست می‌دارند
و گل‌ها خودشان
خودشان را می‌چینند

ادوارد استیلن کامینگز
مترجم : عباس صفاری

درهای دوزخ

تنها و رها شده‌ایم
چون کودکانی گم کرده راه در جنگل
وقتی تو روبه‌روی من می‌ایستی و مرا نگاه می‌کنی
چه می دانی از دردهایی که درون من است
و من چه می‌دانم از رنج‌های تو
و اگر من خود را پیش پای تو به خاک افکنم
و گریه و زاری سر دهم
تو از من چه می‌دانی
بیش از آنچه از دوزخ می‌دانی
آن هم آنچه دیگری برای تو بازگو می‌کند
که سوزان است و دهشتناک

از این رو
ما انسان‌ها
باید چنان با احترام
چنان اندیشناک
و چنان مهربان
پیش روی هم بایستیم
که در مقابل درهای دوزخ

فرانتس کافکا

ترکت نخواهم کرد

رو به رو را نگاه کردم
میان جماعت تو را دیدم
میان سنبله‌ها
زیر تک درختی تو را دیدم
در انتهای هر سفر
در عمق هر عذاب
در انتهای هر خنده
سر برآورده از آتش و آب
تابستان و زمستان ، تو را دیدم
در خانه
در رویا
در آغوشم تو را دیدم
ترکت نخواهم کرد

پل الوار

به این خوشم که شما گرفتارِ من نیستید

به این خوشم که شما گرفتارِ من نیستید
به این خوشم که من گرفتارِ شما نیستم

و به این خوشم که شما در حضور من
به‌راحتی دیگری را در آغوش میکشید
و از این که شما را نمی‌بوسم
آتشِ سوزان جهنم برایم آرزو نمی‌کنید

خوشم که نام لطیف مرا ، ای نازنین من
شبانه‌روز به بیهودگی یاد نمی‌کنید
خوشم که در سکوت سرد کلیسا ، ای آوازه‌خوانان
برای ما سرود ستایش سر نمی‌دهید

سپاس قلبی من از آن شما باد
شما که خود نمی‌دانید
چه عاشقانه مرا دوست میدارید
و سپاس برای آرامشِ شب ‌هایم
برای کمیابیِ ملاقات‌های تنگِ غروب
برای فقدانِ گردش ‌هامان زیرِ نورِ ماه
برای بی‌حضوریِ خورشیدِ بالای سرمان

برای این ‌که ، افسوس ! شما گرفتارِ من نیستید
برای این‌ که ، افسوس ! من گرفتار شما نیستم

مارینا تسوتایوا

بهار که بازمی‌گردد

بهار که بازمی‌گردد
شاید دیگر مرا بر زمین بازنیابد
چقدر دلم میخواست باورکنم بهار هم یک انسان است
به این امید که بیاید وُ برایم اشکی بریزد
وقتی می‌بیند تنها دوست خود را از دست داده است
بهار اما وجود حقیقی ندارد
بهار تنها یک اصطلاح است
حتی گلها و برگهای سبز هم دوباره بازنمی‌گردند
گلهای دیگری می آیند وُ برگهای سبز دیگری
همچنین روزهای ملایم دیگری
هیچ چیز دوباره بازنمی‌گردد
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمی‌شود
چرا که هر چیزی واقعی است

فرناندو پسوآ
مترجم : نفیسه نواب پور

یاد دوست

هر زمان که از جور روزگار
و رسوایی میان مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی خود اشک می ریزم
و گوش ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل خویش می آزارم
و بر خود می نگرم و بر بخت بد خویش نفرین می فرستم
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است

و ای کاش هنر این یک
و شکوه و شوکت آن دیگری از آن من بود

و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم

اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم

از بخت نیک ، حالی به یاد تو می افتم

و آنگاه روح من
همچون چکاوک سحر خیز
بامدادان از خاک تیره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند

و با یاد عشق تو
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام خود با پادشاهان ، عار دارم

ویلیام شکسپیر

رقص مردگان

وادارم نکردی که رنج بکشم
پس لزومی‌ نداشت که انتظار نفرتم را داشته باشی
هرگز به قدر ذره‌ای از جسم نمی‌ارزی

به سادگی
حضورت را در خویش کشته‌ام
حالا تطهیر شده‌
در بزم رقص مردگان می‌رقصم

آنا سوییر

عشق درون دیگران نیست

عشق درون دیگران نیست
بلکه درون خود ماست
ما آن احساس را بیدار می‌کنیم
ولی برای این‌که بیدار شود
به دیگران نیاز داریم
دنیا تنها زمانی برای ما معنا دارد که
بتوانیم کسی را برای شرکت دادن در هیجاناتمان بیابیم

پائولو کوئلیو ‏

فقط ترا دوست دارم

از آن رو که عشق به تو
در من است
و تو دوری
با این خطر مواجهیم
که عاشق عشقم به تو شوم

از آن رو که اشتیاقم به تو
در من است
و تو دوری
با این خطر مواجهیم
که عاشق اشتیاقم به تو شوم

از آن رو که غمم
از آن همه دوری ات
در من است
بیم آن می رود
که عاشق غم خود شوم

پس فقط باید
چشم هایم را ببندم
و تو را پیش روی خود بنگرم
تو را ، نه عشق را
نه اشتیاق و
نه اندوهم را

و آن گاه
عاقبت این را بدانم
که نه عاشق اندوه خود
نه اشتیاق خود
و نه عشق خود ، به تو نیستم
فقط تو را دوست دارم

اریش فرید

ای عشق پیام مرا بشنو

ای رؤیاهای من
ای رؤیاهای شیرین من
خداحافظ

ای خوشبختی شب های دراز کجایی ؟
مگر نمی بینی که خواب آرامش بخش
از دیدگان من گریخته و مرا
در تاریکی عمیق شب
خاموش و تنها گذاشته است ؟

بیدارم و نومیدم
به رؤیاهای خود می نگرم
که بال و پر گشوده اند
و از من می گریزند
اما روح من با غم و حسرت
این رؤیاهای عشق را دنبال می کند

ای عشق
ای عشق
پیام مرا بشنو
این رؤیاهای دلپذیر را به نزد من باز فرست
کاری کن که شامگاهان
مست باده خیال
در خواب روم و هرگز بیدار نشوم

الکساندر پوشکین
مترجم : دکتر شجاع الدین شفا

معامله بدون تاریخ

آیا من استراحت جاویدان خود را شروع خواهم کرد
و از بندگی ستاره های نحس بیرون خواهم آمد ؟

چشمان
آخرین نگاهتان را بکنید
دستان
آخرین آغوش را تجربه کنید

و لب ها دریچه های تنفس
با یک بوسه بسته شوید
یک معامله بدون تاریخ برای مرگ جاذب

شکسپیر

زندگی شاید آسان تر می بود

زندگی
شاید
آسان تر می بود
اگر هرگز
تو را ندیده بودم

اندوهمان کم تر می بود
هر بار
که ناگزیریم از هم جدا شویم
ترسمان کم تر می بود
از جدایی بعدها
و بعدترها

و نیز وقتی نیستی
این همه
در اشتیاق توان سوزت نمی سوختم
که می خواهد به هر قیمتی
ناممکن را ممکن سازد
آن هم فوری
در اولین فرصت
و آن گاه که تحقق نیافت
سرخورده می شود و
به نفس نفس می افتد

زندگی
چه بسا
آسان تر می بود
اگر تو را
ندیده بودم
فقط این که در آن صورت
دیگر زندگی من نبود

اریش فـریـد

به همه آن چیزها که حس می کنی

به همه آن چیزها که حس می کنی
کمترین اهمیتی نده
به هر آن چه که احساس می کنی
گفته است بدون تو نمی تواند زندگی کند
تو اما بیندیش که او در دیدار دوباره
تو را به جا خواهد آورد
لطفی در حقم کن و زیاد دوستم نداشته باش
از آخرین باری که زیاد دوستم داشتند به بعد
کم ترین محبتی ندیدم

برتولت برشت

در عشق من

می توانی ستارگان را انکار کنی
می توانی حرکت خورشید را انکار کنی
می توانی حقیقت را دروغ بخوانی
در عشق من اما ، تردیدی نداشته باش

ویلیام شکسپیر